مدت زیادی است که تلاش می‌‌کنم بهتر بنویسم. این باعث شد که به فقط نوشتن ولی پیوسته‌تر نوشتن رضایت بدهم. با این وجود نه منسجم و نه مستمر، بلکه برای نفس گرفتن و خفه نشدن در جریان زندگی می‌نوشتم. که همان هم خوب است، بلکه عالی.

حالا اما انگار این دفتر کاغذهایش پر شده، حتی رو و پشت جلد و کناره‌هایش هم نوشته‌ام. وقت وقت خداحافظی است. دیگر شب‌ها نمی‌توانم بیدار بمانم و از ذوق نوشتن خوابم نبرد. حتی در کشورم زندگی نمی‌کنم که بتوانم از تجربه‌ی لحظه‌هایم بنویسم. چیزی که برایم مهم است بیشتر از آنچه در اطرافم باشد دور از من است. احساس می‌کنم منابعی که برای تلنگرهای کوچک به ذهنم داشتم دیگر نیستند. بیشتر مشغول گذران و تقلای زندگی صبح تا شبم تا تخیل و تصور و با آسودگی اندیشیدن به آنچه قرار است خلق کنم. 

 

همه‌ی اینها البته که نیک است. این سردرگمی دفتر جدیدی است که کسی یواشکی روی میز من گذاشته و هنوز غریب است ولی عاقبت با آن مانوس خواهم شد. 

هفته‌ی پیش برای استاد از ماهور صغیر تا نیریز اجرا کردم. نیریز را خیلی دوست دارم. گوشه‌های آن قسمت ردیف همگی زیبا و باشکوهند. استاد مثل همیشه تشویقم کرد. هرچقدر این را تکرار کند باز هم برایم تازگی دارد. نواختن این ردیف‌ها هدفش آرام کردن و دادن حال خوب به ماست و ما باید این حال خوب را با دیگران تقسیم کنیم. 

 

امروز روز اول تعطیلات آخر سال من است. شرکت یک هفته آخر را خودش تعطیل کرده. له و خسته‌ام، جسم و روان. همه‌چیز موقتا ایستاده و از جمله دنیای درون من. خدانگهدار.