نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

بهم‌ ریخته

می‌خواهم برنامه‌ریزی کنم. کاری که خیلی خوب بلد نیستم. برنامه‌ریزی برای اینکه بهتر بتوانم زندگی را درک کنم و از توان و انرژی‌ام در جهت درستی استفاده کنم. الان که تا این مرحله از شناخت خودم و روحیه و طرز تفکرم رسیده‌ام، کافی است. حالا وقت کار است. شناختم را باید در حین کار و ضمن تجربه‌های جدید کامل‌تر کنم.

بعنوان اولین قدم می‌خواهم کمی به موضوعاتی که ذهنم را مشغول کرده بپردازم. از چند روز پیش تا حالا این تصور برایم پیش آمده که خیلی از اینها با هم اشتراک دارند، و نیازی نیست روی تصویر بهم ریخته از خودم تمرکز کنم. بگذارید روشن‌تر صحبت کنم، من به چه چیزهایی فکر کردم؟ این لیستش:
داستان‌نویسی و ادبیات (کوتاه، کودکان، طنز)، ردیف‌نوازی و تئوری موسیقی، پردازش داده و یادگیری ماشین، رواشناسی و تحقیق، گرافیک و خوشنویسی، تحقیق و انتشار مقاله به انگلیسی (به سبک نشنال جئوگرافیک)، کسب تجربه‌ی آموزش و ارتباط با کودکان کار از طریق داوطلب شدن در جمعیت امام علی، و بهبود روابط اجتماعی با هدف تشکیل خانواده.

و البته برای هرکدام میزان آمادگی، سابقه، سطح اطلاعات، زمان شروع کردن پروژه، و جایگاهش را در زندگی‌ام نوشتم. خیلی‌هایشان هم‌وزنند. مثلاً ممکن است اگر وقت آزادی داشته باشم همانقدر خوشنویسی را دوست داشته باشم که جمع کردن اطلاعات و نوشتن یک مقاله در موردش. هردو انگار فقط به دیده‌ی سرگرمی باشند. خب، البته، بخشی‌ از این حس مربوط به این است که روی هیچ‌کدام سرمایه‌گذاری جدی نکرده‌ام. همه‌شان کوچولو مانده‌اند. یک مشت جوانه‌های کوچولو و شاید پلاسیده! تنها وجه مشترکی که بینشان می‌بینم این است که اگر روی هرکدام از اینها تمرکز کرده بودم و انرژی می‌گذاشتم، شاید الان دیگر به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. شباهتشان برایم این است که همه من را سر ذوق می‌آورند و می‌رسانند به یک جور زیبایی (از همان زیبایی‌های عالم معنا).

الان ولی می‌خواهم یک مقدار واقعی‌تر مسئله را ببینم. اینها چیزهایی است که به فکرم می‌رسد:

1. هر آدم دیگری هم ممکن است علائق شخصی از این دست داشته باشد. من نباید مسیر آینده‌ام را فقط با احساس این مقطع ارزیابی کنم. می‌شود محقق بود، دو ماه زمان گذاشت برای ورود به یک مطلب و گزارش نوشت. محققی که خوشنویسی هم می‌کند.

2. اگرچه بخاطر عدم تمرکز، اعتماد به نفس پایین، اهمال‌کاری، یا خیلی ساده گمراهی خیلی از این شاخه‌ها فقط حرف مفت است، ولی باز هم با نگاه به ریشه‌های گذشته می‌توان رگه‌هایی از آنهایی که حتی در سخت‌ترین شرایط روحی حفظ شدند و خودشان را نشان دادند، پیدا کرد. مثالش؟ علاقه به بکارگیری الگوریتم‌های هوش مصنوعی و تفسیر چرایی اتفاقات از روی داده‌های عددی. این مثل یک جور مسئولیت است برایم. یک ارتباط با گذشته‌ی تاریک تحصیلات کارشناسی تا دکتری برق. مثال دیگر نوشتن است، چیزی که هیچ وقت ترکم نکرده، بنیان تمام وجودم. مثال دیگر؟ علاقه به جمع‌آوری اطلاعات، این ویژگی هم برای تحلیلگر داده مفید است و هم برای نویسنده. و بالاخره مثال آخر؟ داوطلب جمعیت شدن تشنگی‌ام را به کمک به دیگران شاید رفع کند، شاید کمی به واقعیت نزدیکترم کند، شاید الهام‌بخشم باشد برای نوشتن. یکجور قدمی است که من از دنیای انفرادی‌ام برمی‌دارم به سمت دیگران، اگرچه که سخت.

3. این روحیه که آدم بخواهد به همه‌چیز (خواه مقام، موفقیت، یا هرچیز دیگری) برسد، اخلاقاً پسندیده نیست. عمر ما کوتاه است و وقتی عمق پیدا می‌کند که آدم همتش را بگذارد روی یک هدف خاص. تنها نتیجه‌ای که تا حالا گرفته‌ام این است که می‌خواهم ابزاری داشته باشم برای بیان تصورم از دنیا.


4. امسال را می‌گذارم برای پیدا کردن شناخت نسبت به این شاخه‌ها. مهمترینش نوشتن و تحلیل داده، تجربه‌ی داوطلب جمعیت شدن، و بهبود روابط اجتماعی است. بقیه را می‌گذارم فعلاً غذای روح باشد، تا وقتی که بتوانم کمی کارها را بهتر مدیریت کنم. 
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

سیستم کمکی

یکی از اولین آشناهای اینترنتی من روی طیف آتیسم خانم سینتیا کیم بود، که وبلاگ Musings of an aspie را در مدتی که فهمید دارای سندرم اسپرگر است، نوشت. بعدها دو کتاب هم نوشت. با وجود سختی‌های بسیاری که سینتیا در گذراندن دوره تحصیلاتش و به اتمام رساندن آن داشت، از سن خیلی کم توانسته بود شرایطی را بوجود بیاورد که زندگی دلخواهش را بسازد. مثلاً اینکه کارش نوشتن، تحقیق، و ویراستاری است، و کارگاهش طبقه‌ی زیر خانه‌اش است. صبح‌ها دو جور صبحانه ممکن بیشتر ندارد، بعدش می‌رود در دفتر کارش. همسر سینتیا که روابط اجتماعی خیلی خوبی دارد به دخترشان در امور اجتماعی کمک می‌کند و سینتیا در زمینه‌های کسب اطلاعات و استفاده از تکنولوژی و غیره. اگر با هم به مهمانی بروند، معمولاً بیشتر بار گپ و گفت و معاشرت را همسرش برعهده می‌گیرد. شاید از نظر من بزرگترین معیارهای موفقیت او بعنوان یک زن اسپرگری و روی طیف، این باشد که اولاً خیلی خوب شرایط خود اشتغالی را برای خودش ایجاد کرده، و بعد اینکه از سن کم تشکیل خانواده داده‌است. در مجموع شناخت خوبی از خودش داشته و آن را توانسته اجرا کند. سینتیا به عقیده‌ی خودش با دقت این بخش‌ها را به هم چسبانده، مثل آدم نابینایی که به کمک نخ‌های ظریف و نامرئی در اطرافش مسیر را ببیند. اگر این چرخه و روتین دقیق از بین برود، یا با یک برنامه‌ی پیش‌بینی نشده مختل شود آنوقت دیگر کارها روی روال سابق و پربازده‌اش پیش نخواهد رفت.

وقتی من با این بخش از زندگی او آشنا شدم، فهمیدم اشکال کارم کجا بوده. روتین و برنامه‌ی دقیق شاید بهره‌وری را برای هر آدمی در کار افزایش دهد. اما افراد روی طیف خیلی خیلی بیشتر نیاز به مدیریت و برنامه‌ریزی در زندگی شخصی‌شان دارند. کمترین ضرر ناشی از نادیده‌گرفتن این وجه از مسئله به هدر رفتن عمر و انرژی خود فرد، خانواده، معلم‌ها و دوستان او است.

حالا، اگر قرار باشد مثل یک آدم کامل با خودم روبرو شوم، یعنی همه‌ی آن ویژگی‌های اسپرگری و نشانه‌های افسردگی، و از این شاخه به آن شاخه پریدن‌ها را قبول کنم بعنوان بخشی از همین وجودی که هستم، باید اعتراف کنم کل این موجود را دوست دارم. برایم عحیب است که چطور همه‌ی این بخش‌ها و جزئیاتِ شاید دست و پا گیر جمع می‌شوند و با هم می‌شوند یک روحیه، از یک آدمی که می‌تواند برای خودش، در محدوده‌ی درک و شعورش رویا ببیند، خیالبافی کند، و بالاخره روزی دست به کاری بزند. سؤال فقط این است که کی؟ و چطوری به خودم با این اطلاعات کمک کنم؟ من می‌خواهم سیستمی برای خودم داشته باشم که کمکم کند به زندگی سامان دهم. وقت زیادی ندارم. کسی چه می‌داند فردا کجا هستم؟ این امکانات را دارم یا نه؟ کنار این آدمها هستم یا نه؟


۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

عالم معنا چه آشنا بود..

درک هر گوشه‌ای از این زندگی یکجور شکرگزاری است. وقتی که آدم سرگرم کارش می‌شود و همه چیز دیگر را فراموش می‌کند، انگار دیگر در این دنیا نیست، جایی رفته که عالم معنا نام دارد. انگار با همه‌ی موجودات دنیا یکی شده، شده مثل درختی که برگهایش در باد تکان می‌خورد، مثل آبی که توی رودخانه مسیرش را می‌رود، مثل پرنده‌ای که روی شاخه برای خودش آواز می‌خواند. مثل کوهی که محکم ایستاده سرجایش، مثل مورچه‌ای که توی شکاف سنگ و زمین راه می‌رود، مثل کل طبیعت و موجوداتش. می‌شود همان مرغ تسبیح‌گوی سعدی و میرسد به معنا. 
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

فیلمی که دوستش میداشتم

راهم را از بین مسافرهای بی آر تی باز می‌کنم و می‌آیم توی ایستگاه. چه خوب که ساعت 6:15 عصر هنوز هوا روشن است. مسیر همیشگی‌ام را خرامان خرامان طی می‌کنم تا برسم به پله‌های برقی که حالا هردوتایشان درست کار می‌کنند. روبرویم همان پسرکی که دستمال کاغذی می‌فروشد نشسته، و من، مثل هرروز و فراری از فکر کردن درباره‌ی کارهایی که از دستم ممکن است برآید، فقط با احساس گناه و سرِ پایین‌انداخته از کنارش رد می‌شوم. گاهی وقت‌ها دوستش هم می‌آید، گاهی انگار با هم بازی می‌کنند، و گاهی هم کوله‌اش کنارش هست. صبح‌ها پیدایش نمی‌کنی، "خوب است شاید صبح‌ها می‌رود کلاسی مدرسه‌ای..'' و این فکر می‌شود دلداری من و کلید بخشایش شانه خالی‌کردنم از زیر بار یک مسئولیت.

امروز با پله برقی که پایین می‌آیم، وقتی طاق نیم‌دایره‌ای سبزرنگ پل هوایی کم کم پرده از خیابان شهر برمی‌دارد، به لطف روشنی عصرگاهی، اتفاق تازه‌ای می‌افتد. آرام آرام انگار نظاره‌گر یک فیلم باشم، حرکت آدمها، درخت‌ها و ماشین‌ها، حرکت. همه چیز در یک حرکت آرام و منظم. آرامش، انگار این آخر فیلم باشد و الان وقتش است که نوشته‌ها بیایند با موسیقی تیتراژ پایانی. نمی‌خواهم چشم بردارم، بی‌اختیار قکر می‌کنم "من این زندگی را دوست دارم، من می‌خواهم قبل از مردنم حاصلی از آن گرفته‌باشم، من هم مثل همه‌ی آدم‌های دنیا می‌خواهم زنده باشم،'' آخ، که اصلاً یادم نمی‌آید قبلاً کی این حس را داشتم! به سرم می‌زند یک تئوری دیگر بدهم: " این زندگی، این روحیه، این فکر‌ها، مال من شده که بیشتر بشناسمشان. امروز در این قالب، فردا در یک شکل دیگر. واقعیت همین هست که هستی، تمام قواعد دنیا، زیبایی‌هایش، ایده‌هایش، در طول این سال‌ها نابود نشده، از قبل از زمان ما تا الان و آینده، بشناسش..''

در همین فکر‌ها آخرین پله‌ی برقی هم می‌رسد به سطح زمین و سینما خود بخود تعطیل می‌شود. مسیر همیشگی، از کنار مسجد پارک، تا رودخانه و گذشتن از پل، بعد از سوپرمارکت سر کوچه، بعد باز کردن قفل در، آسانسور، خانه، اینترنت.
۱۲ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

از کجا میدانستی؟

گفت منظورش دست‌درازی نیست، ولی باید یک مقدار بازتر باشم. پرسید " تا حالا شده خسته و تشنه باشی و یکی پیدا بشه همون موقع کنارت یک لیوان آب دستت بده؟'' گفت به این میگن تجربه‌ی عشق.

نه نشده، برای همین چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. نمی‌دانستم دو سال طول می‌کشد تا حرفش را بفهمم. نمی‌دانستم این حس فرار و بی‌قراری جلوی آدم‌ها قرار است اینطوری ریشه بدواند در وجودم. نمی‌دانستم آن‌چیزی که می‌گذاشتم اسمش را جدیت در محیط کار و علاقه به خود کار، روزی تبدیل می‌شود به اینکه هیچ حرفی سوای کار ندارم برای زدن. نمی‌دانستم که این خود کار هم یک‌جور حواس‌پرتی است، که با کسی حرف نزنم، برنامه‌ای نچینم، به هیچ‌چیز دیگر فکر نکنم. که همین کار می‌شود فرار از خودم.

نه جانم، نشده مشاور عزیزم، نشده. من اصلاً صبر نمی‌کنم، تاب نمی‌آورم، اصلاً حرفی ندارم برای زدن. نشده. نشده. من اصلاً نمی‌دانستم که اگر خسته و تشنه باشم یکی دیگر هم خوب است باشد که آب دستم بدهد! من آب را تنهایی می‌خورم، تنهایی میریزم توی لیوان، با دست خودم. نه، باور کن من نمی‌دانستم عشق این شکلی است که تو گفتی. باور کن می‌توانم بفهمم چرا این شکلی، و متوجه زیبایی‌اش هم هستم، آره خیلی خیلی زیباست، ولی نه، نشده، پیش نیامده، شاید هم پیش نیاید.
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
دامنِ گلدار

سرریز

این از آن دست نوشته‌هاست که آنقدر در ذهنم چرخیده که دیگر نمی‌شود ننوشتش، بماند که در این روزها به ناچار روی یک احساس منفی سوارش می‌کنم. بهرحال می‌خواهم ببینم چه درمیاید!

این واقعیتش تلفیق چند جور احساس است. اولش اینطور شروع شد که من مثلاً داشتم راه میرفتم توی خیابان، و یکدفعه به نظرم می‌رسید که از زمان جاری پرت شدم بیرون! چه جوری؟ خب بجای انکه غرق راه رفتن یا اطرافم باشم اینطور بنظرم می‌آمد که الان من اینجا چه میکنم؟ این آدم‌ها، این روزها، این حرف‌ها، کل این دنیا، من کی هستم؟ چطور وقتی از پله‌ها میرم بالا تعادلم رو حفظ می‌کنم؟ چی میشه که میتونم حرف بزنم؟ و انگار همه‌ی چیزهای معمول دنیا یکدفعه برایم غریبه می‌شد، یا اینکه نگاه می‌کردی و از خودت می‌پرسیدی من الان توی این خانه، با این آدم‌ها..مادر، پدر، خواهر، انگار چند ثانیه همه‌چیز از تو جدا شده باشد، حتی معنی تو از تو!

آن روزها ناراحت بودم، هنوز هم کمابیش. ولی هربار حواسم پی خوبی یا زیبایی، یا ویژگی مثبتی در چیزی می‌رفت به زندگی برمی‌گشتم. آن وقت‌ها می‌شود بگویی که شاد هستی، حتی اگر نخندی آرامش داری و در دل راضی هستی.

این‌روزها، یعنی از دو سه‌سال پیش به این طرف، خیلی درگیر آدم‌های اطراف می‌شوم. آنها را فقط برای یک ویژگی اسکن می‌کنم، کی دارد کارش را با همه‌ی هوش و حواسش انجام می‌دهد؟ فکر می‌کنم در این زمینه آخر قیافه‌شناس هستم، مثلاً حتی اگر این یک آدمی باشد که به حال خودش و در فکر فقط ایستاده، مغزم می‌گوید: "ببین، چه آرامشی، غرق در زندگی. چند وقت است که غرق نشده‌ای؟ دائم مرا مشغول هیچ و پوچ می‌کنی که چه؟ یعنی واقعاً نمی‌شود تو هم بچسبی به یک چیز؟ فقط یک چیز و دیگر ولش نکنی؟ آخر چرا؟!'' من جوابی برایش ندارم. آخر این حس فقط حسرت است، بخاطر یک زندگی خارج از زندگی. یک وجود متلاشی و بهم‌ریخته.

خیلی باید عجیب باشد که اینجور وقت‌ها مغزت بفهمد که به چیزهایی فکر می‌کند که مربوط به او است، نه اطراف، نه یک فعالیت، به فکرها. همان‌هایی که تو را غریبه می‌کند با دنیا.

یکبار توی کتابخانه در همین فضا نشسته بودم، و به زحمت درحال تمرکز روی کارها. کنارم یک دانشجوی شاید سال اولی آمد نشست. یک کتاب باز کرد و مشغول بود تا اینکه برگشت از من سؤالی بپرسد:

- این سؤال را برام حل می‌کنین؟
- (با تعجب) جان؟
- این سؤال رو میگم.. جوابش رو میدونین؟ (و یک سؤال زبان چندگزینه‌ای را نشانم داد)
- (ژست مهربان و آدم بزرگتر را بخودم گرفتم) خب، بذار ببینم..درستون راجع به چی بوده؟ من فکر کنم این..نه، نه، باید این باشه، حسم اینه، بذار ببینم، آره همینه چون باید استمراری استفاده می‌کرد.
- مرسی

و بعد چند دقیقه بعد جزوه ریاضی‌اش رو باز کرد و مشغول شد،

- ببخشید شما این اثبات رو میفهمین؟
- ببینم...خب، تا حدی، هرجاش رو اشتباه میگم درستم کن.. (و برایش شکل میکشم و توضیح میدم)
- فهمیدم مرسی :)

و دوست کوچکم همین‌طور سؤالهایش را از من کرد و آخرش پرسید،
- ببخشید شما رشته‌تون چیه؟
- برق مخابرات..
- حدس میزدم!
- (من به زور) رشته شما چیه؟
- من ترم اول نساجی هستم،
- خیلی موفق باشین :) (و خداحافظی کرد و رفت)


و در عرض کمتر از یک‌ساعت از آن فضای بیرون زندگی خارج شدم، دوست کوچکم آمد و من را از تنهایی با خودم نجات داد، حالم را خوش کرد. شاید چون فهمیدم که از همین فضای خوره‌ی روح می‌شود شروع کرد، می‌توانی شریک فضای خالص و سرشار از شور زندگی ناخودآگاه یک وجود دیگر شوی. این است فایده‌ی دوستی و پیوند شاید. 
۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار