نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

ابرهای لاله‌ای

از پنجره نگاه کردن آسمان را دوست دارم. نگاهم مثل همیشه گوشه‌ی پایینی قاب را به دنبال تکه‌ابر کوچکی دنبال میکند و برمی‌گردد روی کاغذ. چند دقیقه بعد دوباره ابرک را میپایم که حالا دارد از گوشه‌ی بالایی سمت راست پنجره فرار میکند. هنوز هم نمی‌فهمم که این ابرها چطور در همه‌حال کج‌کجکی از چپ به راست و از پایین به بالا میروند.

این دفترچه را گرفتم برای یادداشتهای پراکنده و تصادفی وقتی آدمها یا اتفاقی را میبینم. شده‌ام شبیه نوجوانی‌هایم که هرجا میخواستم با کیف مجلسی بروم به جای لوازم آرایش یا آینه یا هرچیز معقول دیگر، یک کاغذ یا دفتر کوچک و مداد همراهم میبردم. بگذریم که بعضی وقتها ذهنم آنقدر درگیر میشود که کلا یادم میرود چه به نظرم رسیده بود. این مال سن و سال نیست، قبلترها هم همین طور شتابزده و شلخته بوده ذهنم. داشتم به چه فکر میکردم؟ هان، ابرها. مینویسم: "در چشم او ابرها همیشه از همان راه و در همان جهت همیشگی حرکت میکنند. مثل؟..مثل فوت کردن شمع و لغزیدن شعله،.." و فکر میکنم به کوچکی انسان در برابر ابرها. سقف بلندبالای آسمان. باز مینویسم: "معلوم است وقتی که کوچک باشی درکت از سمت و سو و حرکت دنیای بزرگتر ناقص است. موجود زمینی بودن یعنی ابرها را همیشه در همان جا و همان طی طریق دیدن.." کم‌کم دارد دیر می‌شود. وسایلم را جمع میکنم. تصمیم میگیرم این ده دقیقه اضافه را صرف پیاده‌روی کنم و به جای ایستگاه نزدیک خانه از دو ایستگاه بالاتر سوار مترو شوم. همینکه قدم اول را از خانه بیرون میگذارم زمزمه‌ام به راه می‌افتد: "با غمِ عشق رُخت، عشق رخت، عــــشق رخت، کِی‌ غــمِ جاانم باااااااشد،" پله‌ها را با احتیاط و کمی به سختی پایین می‌آیم و به طرف باغچه‌ی حیاط پشتی میروم. بوته‌های توت‌فرنگی به نظر حالشان خوب است. سبزی خوردن‌ها هم همین‌طور. دور از چشم مهرداد تصمیم میگیرم از آب دادن باغچه و گل و بلبل‌ها صرفنظر کنم و به جایش پیاده‌رو را مستقیم میگیرم تا چهار پنج بلوک بالاتر. مسیر خودش می‌پیچد و می‌گذارد روی حالت اتوماتیک فکرها و زمزمه‌ام را بکنم. حواسم البته به حرفهای دخترک خردسالی است که ظاهرا پشت سرم با پدرش دارد راه میرود. به نظر میاید دارد مخ جناب پدر ِآرام و متین را برای انجام کاری می‌زند. بالاخره می‌رسم به ایستگاه، کارت می‌زنم، پله‌ها را شمرده‌شمرده طی میکنم و به عادت روزهای تنهایی در متروی تهران، از جایی که هستم پیاده می‌روم تا ته سالن. زودتر از آنکه برسم قطار آمده. 

**

آسانسور بزرگ و خالی است. به جای طبقه هشتم، طبقه‌ی چهارم می‌ایستد. خانم مسنی سوار می‌شود و با من میاید تا طبقه‌ی هشت، نه، درست پشت سر من در یک متری میز پذیرش می‌ایستد. دعوتم را به اینکه جلوتر از من در نوبت بایستد قبول نمیکند. با صدای منشی کارت بیمه‌ام را درمی‌آورم و پس از اینکه وقت ویزیتم را چک می‌کند با لبخند از او جدا می‌شوم و روی اولین صندلی نزدیک مینشینم. موبایلم صدای تلگرام می‌دهد! تلگرام می‌گوید مهرداد 16 عکس جدید فرستاده. چند عکس با سها و اندرو و سینا در سان‌فرانسیسکو. می‌نویسم: "ای جان، منظره‌ها عالیند،" و روی عکس آخر دقیق می‌شوم. سالن پر است و مهرداد در حال ارائه. می‌نویسم: "چه استقبالی، خسته نباشی، ارائه چطور بود؟" می‌نویسد: "خوب بود، ولی یک اپسیلونی باید به  معیار فاصله‌اش اضافه کنم" نیشم باز می‌شود از اینکه هیچ‌چیز بالاتر از مسئله‌ در ذهنش نیست. ناخودآگاه فکرم درگیر جلسه‌ی فردا می‌شود. ته دلم خوشحالم از اینکه کارها به خوبی پیش رفته و بالاخره نتیجه‌ی سودمندی از آن درآمده. هنوز کلی کار مانده که امیدوارم بشود بعد از این انجامش داد. مثل مقاله که هنوز کامل نیست. یک وبلاگ جالب آمار و احتمالاتی پیدا کردم که کلی مطلب می‌شود از آن یاد گرفت. تازگی‌ها کمی بیشتر اخبار زمینه‌ی تخصصی‌ام را دنبال میکنم و کمی از آب و گل کار درآمده‌ام. شده‌ام یک محقق متوسط و مسئول. نه از آنها که باهوش و تند و تیزند، بلکه از آنهایی که آرام‌آرام مسئله را می‌جوند و هضم می‌کنند. اگرچه، بیشتر از هرچیز دوست دارم از این کارها و پروژه‌ها داستان بسازم و برای خودم تعریف کنم. 

اینجا رسیدن آسان نبود. همیشه صلح را به درخشیدن در تلاطم ترجیح داده‌ام. فکر میکنم در این مدت دوگانگی‌هایم کم شده، فکرهایم به عمل نزدیکتر شده. اگر قبلا آینده برایم پل معلق نیمه‌سازی بود بین دو قله، حالا برایم مسیر سنگی و سختی است که می‌دانم پا روی کدام سنگها بهتر است بگذارم. آسان نیست ولی برنامه دارم برایش. 

امسال سبزه‌ی عیدمان هم درآمده، رنگ کردن تخم‌مرغ‌ها را تا فردا حتما تمام کرده‌ام و به یمن ویزاهای به سرانجام رسیده، یکی دو ماه دیگر خانواده‌ها اینجا جمع می‌شوند. خانه‌ای با پنج اتاق باید هم پذیرای جمع ما باشد، مگرنه؟ برنامه‌هایی داریم برایشان، از کیک و شیرینی پختن، تا مغازه‌های ابزارفروشی جالب، تا لوازم آشپزخانه، هایکهای سبک، و مسافرت. فقط امیدوارم سرکار بودنمان زیاد خسته‌شان نکند. با صدای پرستار به خودم می‌آیم. از این آزمایشها خلاصی پیدا کنم خوب می‌شود. قرار است برای خودم گوشه‌های ردیف را زمزمه کنم تا حواسم پرت شود و نترسم. 

** 

از مطب بیرون آمده‌ام و بسیار خسته. تازه پیام مهرداد را دیده‌ام. پرسیده "دکتر خوب بود؟" جواب میدهم و یک گل صورتی و یک قلب بنفش می‌گذارم. آنجا هنوز باید ظهر باشد. میروم در کافه‌ای نردیک بنشینم. دوباره دفترم را باز میکنم. می‌نویسم: "نمی‌دانم قرار است چه بشود، ولی میخواهم هرچه در راه است برای تحملش قوی باشم. امروز لاله می‌خرم، هرچند لاله‌ها خریدنی نیستند. لاله‌ را باید در آغوش گرفت، بزرگ کرد. راستی به نظر تو چه کسی بیشتر بر گردن لاله حق دارد؟ پیاز و جوانه‌ی خفته‌اش یا باعبان و تر و خشکش؟ یا اصلا این لاله است که به هردو افتخار همنشینی داده؟" تکرار میکنم "همنشینی، لاله" و دفتر را می‌بندم. از خودم میپرسم این داستان‌ها کی به دنیا می‌آیند؟ خودم میگوید وقتی هم‌نشینشان باشی. دلم برای زندگی تنگ است. چای ‌مینوشم. دستم چوب میز را مانند دست یار لمس میکند. میز بوی درخت کهنه و مهربان می‌دهد. به او اعتماد میکنم و سرم را میخوابانم رویش. از گلوی درخت صدای کافه را بلندتر می‌شود شنید. یاد جعبه‌ی موسیقی کوچکم می‌‌افتم که صدایش روی چوب بهتر درمی‌آید. فکر میکنم دو روز دیگر که مهرداد برگردد پیش‌درآمد درویش‌خان را میتوانم خوب اجرا کنم برایش. همان موقع ابری از گوشه‌ی پنجره کج‌کجکی می‌رود بالا و از قاب خارج می‌شود. دوباره دست به قلم می‌شوم: "مهر دادنی است و خورشید خواستنی. هم‌نشینی، هم‌نشینی‌، هم‌نشینی. دلم برای همه‌تان تنگ است."


چالش تصور آینده به دعوت جولیک، اگر دوست داشتند با دعوت از پریسا، سروش، و سارا (و هرکسی که دوست داشت).  وبلاگ "من یک مدیک هستم" یک پست جالب با همین مضمون قبلتر از اینها نوشته که خواندنش توصیه می‌شود.

۲۶ اسفند ۹۷ ، ۰۶:۲۳ ۴ نظر
دامنِ گلدار

این گره تزئینی است..

به آینده که فکر میکنم، چیزی جز حالا نمی‌بینم. یک حرکت پیوسته و تکراری که در آن همیشه و به سادگی، فقط هستم، حرکتی که بدون آنکه متوجه باشم جلو می‌‌رود. به خودم که میایم، میبینم از روزهایی به نزدیکی دیروز پانزده سال گذشته. من دیگر کودک نیستم، از شنیدن سن چهل و پنجاه تعجب نمیکنم. رسیده‌ام به فصل درو شاید. بگذریم که هنوز هم نمیدانم با این آینده چه قرار است کنم. 

آینده مفهوم دیگری هم دارد و آن تکامل و پیش‌روندگی‌اش است. داستان از جایی در دامنه‌ی کوه شروع می‌شود، ساده یا سخت، بسته به شیب آغاز راه. آدمک ما قدم به قدم بالا می‌رود و وقتی که هرچه در چنته داشته گذاشته بالاخره به قله‌ای که در نظر داشت می‌رسد. "چه منظره‌ای، اما بگذار ببینم، آنجا یک قله‌ی دیگر هست." و دوباره راه می‌افتد و دائم تصویرش از آنچه می‌خواهد از زندگی کامل و دقیق‌تر می‌شود. کافی‌ است یک لحظه برگردد به پشت سر نگاه کند. شاید حظ کند، چه راه پر پیچ و خمی آمده. "یعنی چه قله‌های شگفت‌انگیز دیگری هست؟" گاهی نوک قله‌ی بعد در افق دیدش پیداست و گاه نه. یک غافلگیری کامل. گاهی هم آدمک درجا می‌زند. مثل همه‌ی ما، هزار قله را هم فتح کرده باشد، صبر کردن در شکست برای بالارفتن از هزار و یکمین، مشکل است. دیگر چه اهمیت دارد که چه راهی آمده؟ گذشته‌ها گذشته. 


آینده


آن آخرها، وقتی که صبور شده، مویش سپید شده، سرد و گرمها را چشیده و با توشه‌ای از خرد در سرازیری دامنه‌ی گلدار و خنک و مه‌آلود کوه قدم می‌زند، یکدفعه می‌رسد به یک مانع جدید. این قله نیست، دروازه نیست، "انگار، انگار شبیه یک گره است؟" نزدیک و نزدیکتر می‌شود. ناباورانه با خودش میگوید، "عجب، یعنی اینجا تازه باید گرهی به این بزرگی باز کنم؟" و با تردید جلو می‌رود. زندگی به او آموخته که نباید جا بزند. این همه راه آمده این گره‌گشودن هم رویش. حالا درست رسیده به قلب گره، ولی انگار اوضاعش زیاد هم پیچیده نیست. آدمک داستان ما یک نگاه به سمت راست و نگاهی دیگر به سمت چپ می‌اندازد. چیزی توجهش را جلب کرده، گونه‌هایش گل انداخته و ذوق چشمهایش را زیبا و خندان کرده، چانه‌اش را می‌خاراند، بعد سرش را. دور خودش می‌چرخد. زیر لب می‌گوید "چقدر شبیه گره بود،" و آرام و با احتیاط روی تن ظریف پروانه می‌نشیند و فکر میکند "یعنی همه‌ی این تکان خوردن‌ها و بالا و پایین‌رفتن‌ها زیر سر این پروانه‌ی زیبا بود؟"

۲۳ اسفند ۹۷ ، ۰۷:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

به مناسبت هشتم مارس

یا برای آنکه دروغ نگفته باشم، هفدهم اسفند برابر با هفتم مارس. روزی که من بالاخره دکترا را دفاع کردم و حالا سه سال از آن تاریخ گذشته. مونای آن روزها آدم تنهایی بود در دانشکده‌ای از جنس سنگ و کلاسهایی با نیمکتهای قهوه‌ای روشن و تابلوی کوچک نستعلیقی که می‌گفت "اگر این امکانات را مایه‌ی راحتی میدانید از آن مراقبت کنید." کلاسهای نوسازی شده با پوسترهایی درباره‌ی ریاضیدانان ایرانی، ابوریحان، بوزجانی و دیگران، با درهای رمزدار، میزهای نو، کرکره‌های جدید، جالباسی‌های چوبی و کارشده‌ی همرنگ و همجنس میز و نیمکتها. میزهای دونفره با صندلیهای چوبی. روی همین نیمکتهای  قوس‌دار که حالا بعضیهایشان حتما لق شده‌اند بود، که آن آخرِ آخر - نزدیک به پنجره‌ی ته کلاس- آبمیوه‌ها را گذاشتم. شیرینی را اصلا یادم نمیاید خودم گرفتم یا بابا اینها آوردند. 

آدمِ تنها جلب توجه همه است. از مسئول انتشاراتی که از ترم اول خانم دکتر صدایت کند تا مسئول سمعی بصری که برایت با آن لحن تند و شاکی‌‌ و عینک ذره‌بینی‌اش درد دل کند که "دکتر فلانی نذاشته دوساعت برم عمران مراقبت بدم. حقوق خودش از فلان رسیده به هفت ملیون فکر میکنه مال منم همینقدر بالا رفته" و بعد گردوی توی دستش را نصف میکند و می‌دهد به دستم: "بفرما. حالا کلاس برا چی میخوای؟ مگه فرجه نیس؟" میگویم چون فرجه است و کلاسها تعطیل شده میخواهم برای بچه‌ها جبرانی بگذارم دیگر.. "میان؟" و سری تکان می‌دهد، "تهرانی نیستی نه؟ دیدی گفتم نیستی.." 

همه می‌گویند مبارک باشد. فکر میکنم یک جعبه خشک و یک جعبه تر. به همه باید برسد، چند کیلو کافی است؟ آن آقای خدمتکاری که به آزمایشگاه سر میزد چه؟ آن یکی که در کلاسها را برایمان باز میکرد چه؟ خانم فلانی در آموزش چه؟ حالا اینها به کنار، من که رویم نمی‌شود دانه دانه شیرینی بدهم به همه. 

چه مبارکی خانم جان، چه مبارکی؟ عمری که تلف شد، شیرینی را بدهم که ماله کشیده باشم روی این همه ترس و نادانی؟ دور زدن خودم؟ کار کردن روی چیزی که نمیدانی و پایه‌اش را نداشته‌ام از اول؟ خب از اول هم قرار بوده همین باشد. قرار بر یاد گرفتن بوده. میدانم، میدانم، کمک کم گرفتم، دید واقعی نداشتم، سنجیده عمل نکردم، تخیلم بر علمم می‌چربید. کل‌نگر و پیشگو بودم به جای آنکه منطقی و مستند کار کنم. در یک کلام درجا میزدم. اما، امروز پس از سه سال این را درک کرده‌ام که این بدرستی خودِ من بوده. آدمی که در مواجهه با مشکل اینطور تا میکند. این آدم آن روز از تزش (که قبولش نداشت) دفاع کرد. دور هرچه تحقیق و صحبت از رشته‌اش بود را خط کشید. گفت اشتباه کردم. دستهایش خالی شد و فکر کرد در آینده هرکاری میکند غیر از این کار. باید از این شش سال درس می‌گرفت. 

جلسه‌ی دفاع طولانی بود. دو ساعت و نیم، شاید نزدیک به سه ساعت. پریسا و مامان و بابا پشت سر هم و پشت استادها بودند. نسترن ده دقیقه‌ای بعدتر آمد. سعید وقتی رسیده بود که تقریبا صحبتم تمام شده بود و مشغول پاسخگویی به سوالات بودم. دو یا سه دور (احتمالا دور سوم فرمالیته) که شش استاد هرکدام سوالهایشان را بپرسند. پشت درهای رمزدار طبقه‌ی چهار، سعید نگاهکی از دریچه‌ی شیشه‌ای به داخل انداخته و پنداشته بود که "انگار خیلی خبری است! مزاحم نشوم" و همانجا نشست روی ردیف صندلی‌های سه‌تایی وسط راهرو، تا پایان آن سه ساعت. در که باز شد با دهانی باز صدای خفیفی از گلویش درآمد، سرش رو به سمتی که نماینده‌ی تحصیلات تکمیلی با عجله سالن را ترک میکرد چرخید و دستی برایش تکان داد، آقای نماینده تپل و کوتاه و در عین حال سرشلوغ و مردد، همانطور که فاصله‌اش متر به متر زیادتر میشد، نیم‌نگاهی انداخت و راهش را گرفت و رفت "اون آقاهه رو من میشناختم، اصفهان هم خوابگاهی بودیم.." به سعید گفتم ایشان به زور خودش را انداخت توی جلسه‌ی دفاع من چون چیزی سردرنمیاورد و هیچ روز خدا هم در اتاقش برای دانشجو ننشسته بود. تمام وقتش جلسه با فلان مدیر و مقام و کار خارج از دانشگاه بود. بزحمت روز و ساعتش را تنظیم کردم.

بهرحال، آن روز دفاع کردم، از خودم، از خامی‌ام، از عمیق‌ترین اشتباهاتم و دست و پا زدن‌هایم، چون هرچه باشد من به پای هرچه که آن موقع دوست داشتنی و کامل و خیره‌کننده نبود، عشق ریختم. من هیچ‌چیز نبودم جز همین‌ها. 

برگشتیم. سعید با ماشین خودش و من مامان بابا و شیرینی و گل‌ها با ماشین خودمان. ساعت هشت شب آنقدر کسی در دانشکده نبود و شیرینی‌ها باد کرد. مثل حالا حوالی ساعت هشت و نیم غروب داشتیم میرفتیم خانه‌ی خاله‌پری که همیشه نماد گرمی و محبت بود و الان نماد همبستگی. خاله‌پری که دفاع ارشدم آمده بود و برگشتنی با یک ماشین و اسباب و اثاثیه دفاع فشرده نشسته بودیم و کمرش درد گرفته بود. عزیزجون بود، سعید که به لطف استفاده از جی‌پی‌اس سه ربعی از ما زودتر رسیده بود و سارا و آقای صمدی‌پور فیزیوتراپ و حتما چند مهمان هم آمده بودند عیادت. بالاخره رسیدیم و شیرینیمان را با هم خوردیم و لذتش را بردیم. خاله‌پری با آن حواس جمعِ همیشه توی اخبارش و در حین فیزیوتراپی در حالیکه همه ذهنشان مشغول به چیزهای دیگر بود، روز زن را به ما و بخصوص چندین‌بار همزمانی‌اش با دفاعم را به من تبریک گفت! بلی، اینطور است که برای من روز جهانی زن روز دفاع است و خود به خود هم تویش یک خاله‌پری است.

این دوره باید تمام شود، دوره‌ی شش‌ساله‌ی دکترا، یا هرچیزی که آدم در آن درجا میزند و دوستش ندارد. هرچیزی که فکر میکنی سخت است و تمامی ندارد. که راهی ندارد جز بریدن و رها کردن و بعد ماندن در تاریکی و ضعفش که حالا با این پرونده‌ی ناتمام چه کنم؟ آسمانِ به زمین رسیده را چه کنم؟ دقت کن، نه اینکه هیچوقت استعفا ندهی، بلکه فقط وقتی که از روی ضعف و خستگی است. 

داشتم می‌گفتم، آدم فکر میکند نمی‌تواند تمامش کند، تا وقتیکه با مشکل بزرگتری روبرو شود. آنوقت می‌فهمد که هیهات، آن یکی در برابر این پشیزی هم نیست، اصلا بچگانه است. این احساسی بود که من داشتم وقتی مجبور شدم قورباغه‌ی تز را قورت بدهم. وقتی که دیدم چطور زندگی خاله‌پری و همه آدمهای نزدیکش یکدفعه دستخوش اتفاقات تلخ و سخت شد. و حالا آن روزها گذشته است. دکترا و تلخیهای حادثه. ما جان سالم به در بردیم. هنوز روی زمینیم و مشغول با اموری کمابیش مشابه قبل. فرق امروز با دیروز در پختگی است. درست مثل اینکه تازه هفت سالت شده باشد و نابغه هم نبوده باشی اما سه سال قبل سر کلاس اول گذاشته باشندت. سختی‌اش از این جنس است. 

این دوره هرکجای تاریخ که باشد، برای هر گروه آسیب‌دیده و در اقلیتی که باشد، یک روز تمام می‌شود. اعضای آن گروه میفهمند که باید از خودشان، ضعفهایشان، اشتباهاتشان، و تلاشهایشان دفاع کنند. آماده می‌شوند که حتی اگر بهترین و بالاترین رتبه را کسب نکرده‌اند، اگر خیلی خیلی معمولیند، اگر به جای هشت ترم دوازده ترم وقت گذاشته‌اند، بالاخره از خودشان دفاع کنند. چون قرار نبوده که آنها تبدیل به جنسِ دیگر یا موجودی با نیروی فرازمینی شوند تا لیاقت مدرک را پیدا کنند. آنها قرار است به خاطر خودشان شایسته‌ی تقدیر شناخته شوند. همه‌ی ما که تقلای شناخته شدن، موفق شدن، و اثبات حقانیتمان را داریم باید یادمان بماند، تا قبل از رسیدن به چنین مرحله‌ای ما بچه‌ی چهارساله‌ای هستیم که بین هفت‌ساله‌ها نشسته و هفت‌ساله نبودنمان چیزی نیست که مربوط به ما باشد. همینقدر که خواسته‌ایم سر کلاس باشیم و دست و پا میزنیم شایسته‌ی تقدیریم. مشکلاتی هست که بزرگتر از ناامیدی ماست و روزی که چشم ما به درک آنها باز شود خود به خود آماده‌ایم که از هویت شخصی، حرفه‌ای، و اجتماعی‌مان دفاع کنیم و فارغ از تمام شکهایمان زندگی کنیم. 


روز زن مبارک. 

۱۸ اسفند ۹۷ ، ۰۷:۲۸ ۲ نظر
دامنِ گلدار

فرامشغولیت

همیشه دم از این زده‌ام که باید دیگران را درک کرد. فهمیدن آدمها، ریشه‌ی رفتارها، ترجیح‌ها، حرفها و فکرهایشان زمان می‌برد. همدلی به این راحتی‌ها هم نیست که هرجا دلت بخواهد خوب باشی، مهربان و فهمیده و شیرین باشی! شاید از نظر خودت و دیگرانی باشی، اما تا جایی که به آن یکدانه دلی که قرار بود بدست بیاید مربوط است، گرهی باز نکرده‌ای.

مداد را دستم بگیرم و از نقطه‌ای روی کاغذ آغاز کنم. منحنی‌ها، حلقه‌درحلقه زدنها، همینطور ادامه بدهم تا جایی که خطوط کلفت‌تر و سر مداد کندتر شود. سیاه کنم، فکر کنم، و باز سیاه کنم. فکرهایم احاطه‌ام کنند و من هیچ نبینم غیر از آنها. مبدا آنها مقصد آنها. از هر راهی که بروم همان فکرها و مانع‌ها. 

همیشه دم بزنم از درک کردن دیگران و بعد زندگی پر باشد از من بودنم و به هر در و دیوار زدن برای نمایش چطور دوست‌تر دارم بودنم را. نمی‌شود، هردو یکجا و با هم نمی‌شود. 

حالا این بهم ریختگی از کجاست؟ داستان چیست؟ حرف حساب چیست؟ نمی‌دانم. انگار کن روی آن کاغذ چیزی نوشته بودی که زیر حط‌خطی‌ها گم شده. سر یک منحنی را بگیرم، همراهش دور بزنم وجب به وجب تن کاغذ را، غرق شوم در همان فکرها. ببین. آیا می‌شود از حجاب این خطوط رد شد و یافت آن زیر چه نوشته بودی؟

تو که دم از درک دیگران میزنی بگو، بگو کی و کجا خودت هستی و آنها؟ چند لایه کافی است درونت داشته باشی تا بتوانی تصویرشان را برای خودت بسازی؟

از من اگر میپرسی، حواسم به کسی نیست. میخواهم از زیر خط‌خطی‌های کاغذ بیایم بیرون اما مبهوت حلقه‌ها و رفت و برگشت سیاهی‌ها روی کاغذم. این وسطها گاهی چیزی میبینم یا حس میکنم. میشود یک نقطه‌ی کوچک آبی یا بنفش یا زرد، فقط یک نقطه. دوباره خطها از رویش می‌گذرند. نقطه‌ها هیچوقت به هم نمی‌پیوندند. من روی حساب همین نقطه فسقلی‌هاست که دنیایم را تصویر میکنم. مادرم را، پدرم را، خواهرم، همسرم، دوستانم، همکارانم، دنیای خارج را، حتی خودم را. این تصویر کامل نیست. خب نباشد. درست نیست، نباشد. من فقط راضیم به اینکه شایسته باشد. شایسته یعنی بی‌ربط نباشد.

از سحت‌ترین رابطه‌ها، والد و فرزندی است. چیزی که هرجایش فرزند ایراد بگیرد، می‌گویند مادر میشوی میفهمی. عشقی که هردو طرف را میسوزاند و خاکستر میکند. از پشت این خطوط درهم‌پیچیده، تلاشم دیدن و دیده‌شدن است. اما این تمام ماجرا نیست. طرف من حرفهایی سخت و ثابت و معین هست که ظاهر بغض‌آلوده و چشمهای اشکی را پنهان کند. طرف مادرم دلسوزی و محبتی است که طعم گس گرفته بخاطر انتقاد و طلب تصویر متفاوتی که دختر دست‌پرورده‌اش لازم است داشته باشد. حالا کجا را باید گرفت و تعمیر کرد؟ 

می‌توان گفت نوع پرداخت والدینمان به زندگی ما قدیمی و کودکانه و دور از واقعیت امروزمان است؟ هم بلی و هم خیر. ما زمانی واقعیت دنیای آنها بوده‌ایم، اما انگار هیچگاه روی یک محور زمان جای نداشته‌ایم. این اختلاف سن لعنتی همیشه مانعی است در درک ما از زمان طرفمان. آنگاه که آنها دغدغه‌های امروز ما را داشتند، کودکی بیش نبودیم و در پی نیازهای اولیه، خواب، بازی، غذا، کشف دنیا. حالا که اینجا هستیم آنها کم‌کم پا به سن میگذرانند. خرد این سالها باعث میشود که بگویند به فکر خودت باش، به خودت برس، فلان کن و فلان نکن. چون از نقطه‌ای جلوتر از ما به ما نگاه میکنند که در عین حال عقب‌تر از زمان واقعی ماست. چه دلیلی دارد که تجربه‌ی کسی در چهل سالگی برای دیگری هم نتیجه‌ی یکسانی داشته باشد؟ و چرا ما تمام توجهمان را معطوف به نتایج میکنیم؟ اگر بنا به زندگی است، چرا من نباید تجربه‌ی دست اول گذر از همان پیچی را داشته باشم که سالهای سال دیگرانی هم از آن گذشته‌اند؟

اینها همان خط‌خطی‌هاست..

حالا بگو ببینم، این چرندیات مهم‌تر است یا مهر فرزند و والد؟ درست است، آن چرندیات همه‌ی ذهن و کاخ تصورات و برداشتهایت از خودت است. اما این وسط بی‌ربط نیست؟ مثل این نیست که یکدفعه از اینکه پیازهای قرمز دارند پوک و کهنه و چوب‌پنبه‌ای می‌شوند صحبت کنی؟ چرا هست. من میخواهم، اگر اسم خودم را انسان می‌گذارم، از دیگران طلب درک آنی خودم را نداشته باشم. من فقط میتوانم امیدوار باشم که رفته رفته و در ارتباطی بهتر از امروز که دنیا چیزی بیشتر از نقطه‌های رنگی و خطوط سیاهم را دیده، کسی برای انتخابهایم به من حق بدهد و درباره‌شان شک نکند. تا آنموقع، بخصوص وقتی پای این یک رابطه‌ی فرزند و والدی در میان است، چه برای خودم، چه برای دیگران، دوست دارم این درک را داشته باشم که دفاع از هیچ عقیده و نظر مدرنی ارزش تنها ماندن پدرها و مادرها در باورهایشان را ندارد. 

خدایا به من صبر بده تا از حل مسائل سخت فرار نکنم، غمگین و پریشان و ناامید نشوم، و در این دنیای خط‌خطی تصاویر زیباتری خلق کنم.


۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۳۳ ۱ نظر
دامنِ گلدار