خب باید بنویسم، هرچند که مطمئن نیستم از چه یا چطور. فکر میکردم دوران درک و کشف حقیقتم تمام شده باشد. ولی حقیقتهای کهنه و نخنمایی هستند که باز از جایی میخورند صاف توی صورت آدم. مثلا بیهدفی. فکر نکنید الزاما آدم بیهدف آدم بدی است. من بیهدف یا بیخواستهام و نیت بدی هم در کارم نیست. حتی خودم خبر ندارم که هدفم در واقع هدف نیست یا چه میدانم نامرئی یا تعریفنشده یا خیلی دقیق که بخواهیم دربارهاش صحبت کنیم، خیلی کلی است. هدفی که خبلی کلی است یعنی مرز و چارچوب ندارد. مثلا: من میخواهم آدم خوبی باشم، من میخواهم کمک کنم، من کسی را دوست دارم که مهربان باشد. تمام این جملهها در موقعیتی از دهان من بیرون آمده، بعضی شاید بارها و در موقعیتهای بسیار. همکاری داشتم که میگفت هنوز عطش کار کردن داری. رئیس الانم میگوید باید با استراتژی کار کنی. معلم زبانم پرسیده بود واقعا فکر میکنم مهربان بودن شریک زندگی یک شرط کافی است؟
دارم خم میشوم. میلهی منعطفی بودم و هستم و شاید به هر شکلی تن بدهم. مشکل این است که شکل گرفتنم بیهدف است. آدمها برایشان سوال است که چرا وارد کاری میشوم که مربوط به من نیست، یا چرا وقت میگذارم. میپرسند برای موفقیت شخصی این کار را میکنم؟ میگویند میدانم که اینطور سخت کار کردنم دیده و تقدیر نمیشود؟ بعد وقتی به درون خودم رجوع میکنم میبینم که فکرم درگیر شده و تنها دارد به سوالهایش پاسخ میدهد. میبینم که یک سایه هر از چندی خودش را میاندازد روی سرم و من نسبت به همهچیز دیگر بیاهمیت میشوم. رفتارهای اعتیادگونه نشان میدهم و رها کردن یک کار و انجام کاری متفاوت برایم سخت است. مشکل هدف خیلی خیلی کلی همین است دیگر. از دید خودت داری کمک میکنی، انگیره داری و احساس مرتبط بودن میکنی. به محض اینکه کسی بگوید بس است همهچیز به هم میریزد. فداکاری، حتی ناآگاهانه، این ضرر را در پی دارد که شخص آخرِ آخر دست خالی است برای خودش و همهی انرژیهای خوب زندگی مثل یک شعر یا تصویری گنگ در میان ابرهای آسمان فقط برای خودش انفاق افتاده. هدف داشتن یعنی فکر کردن و تصور کردن یک چیز خیلی خاص برای خود خودت در دنیایی که هیچکسی نیست که کمکی از تو بخواهد!
قبلا هم به من گفتهاند یا فهمیدهام یادم نیست، همراه رشد قدرت و امکانات بیشتر میآید، یعنی اگر امروز به فکر خودت نباشی، فردا موقعیتهایت را از دست میدهی یا امکان نگهداری شرایط و حفظ اوضاع مطلوب برایت سختتر میشود. به زبان کتاب روانشناسی که میخوانیم، این یعنی من گرفتار تلهای از زندگی هستم و این الگوی کمک به دیگران و نادیدهگرفتن نیازهای خودم را به غلط تکرار میکنم. کتاب نوید میدهد که زندگی خود را دوباره بیافرینید!! اما من کمابیش مثل نوجوانیام که دوست داشتم تیشرتهایم عکس کارتون رویش داضته باشد و جوراب نازک زنانه را پس میزدم، اصرار دارم که تلههایم را دوست دارم! به کسی نمیدهم! میدانم من و تله و قالب پنیر اول چپچپ هم را نگاه میکنیم و بعدها شاید عادیتر شویم با هم. هرچه باشد من حاضرم هر شکلی بگیرم! اما لطفا به این مسئله دقت داشته باشید، هنوز هدف من خیلی کلی است و نیاز من که بهدلیل گرفتار بودنم در تله نادیده گرفته شده، هنوز هم کمک کردن و مفید بودن است. هنوز کارتون و نقاشیهای کارتونی را دوست دارم و هنوز جوراب زنانه را نمیپوشم، حتی اگر پیرهن پوشیده باشم!