نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقاشی کلمه‌ها» ثبت شده است

نگران

به تازگی با واژه‌ی «نگران» آشنا شده‌ام. ایشان در حال نگریستن‌‌اند. نوعی از نگریستن که هنوز در پرده‌ی مقابل چشم تصویری نقش نبسته و هدفی را دنبال نمیکند. نسخه‌هایی از نگاه‌هایی که هیچوقت به چشم نیامده‌اند و در ذهن جا خوش‌کرده‌اند. قطار اتفاقات و فکرها در مغز مثل اتوبان شلوغی است که آدم تازه‌واردی کنارش ایستاده باشد، منتظر تاکسی. موقعیتی پرتشویش و نادر. حالا به فکر رد شدن از آن هم بیفتی و چون همیشه تمام مسیرها را پیاده رفته‌‌ای، سر آخر ماشین کرایه‌کش پرسرعتی پیدا می‌شود که غافلگیرش کرده باشی. ترمز میزند و می‌توپد که: «خانم ببخشید پل هوایی برای همینه ها!!». 

قطار اتفاقاتی که آنقدر سریع از پی هم می‌آیند که فقط فرصت است یک لحظه سرم را از پنجره بیرون کنم، و همان صحنه‌ای که میبینم می‌شود خلاصه‌ی تمام مناظر آن سفر. اما من می‌دانم که همان منظره هم می‌نشانم جایی در سرزمین قلب خودم. من می‌دانم که همان طبیعت و ساحتمان و پل چوبی یا همین کوه‌های در دوردست، در زمین خاکی کنار جاده که آفتاب و ابر رنگ‌به‌رنگشان نشان می‌دهد، از چشم و ذهن من گذشته و به من رسیده. برای لحظه‌ای با تمام وجود و خیال و فکرم در آن لحظه نگریسته‌ام و برداشتی کرده‌ام. 

واقعیت آن است که من تکثیر شده‌ام. در هزار جفت چشم که هریک از یک پنجره‌ی قطار دارند به بیرون نگاه می‌کنند.  و بعد هر از گاهی چندتایشان با هم می‌آیند به من می‌گویند که چه دیده‌اند. آنوقت گم می‌شوم، دیگر خودم نیستم. «نگران» می‌شوم. به خودم نوید می‌دهم که هنوز آنچه همین دو چشمِ فیزیکی در آینه می‌بینند «یک» نفر است. قوت قلب می‌دهم که هرچیز دیگری که از قلب و فکرم می‌گذرد، تا وقتی  که بخواهم، همانجا خواهد ماند. 

اما باز همین جمعیت «نگر»ان* است که آدم را نگران می‌کند. مثل آدمی که مدتهاست به جایی چشم دوخته که قرار نیست چیزی باشد، مثل کسی که مدتهاست چیزی را می‌پاید که هیچوقت پیدایش نشده، مدتهاست گوشش را تیز کرده برای هر صدایی هر تکانی هر نشانه‌ای. مثل آدمی که زمان حال را فقط با همین نگاه‌های خیالی گذرانده، در حالیکه قرار بود زندگی کند. 

آقای کیانی از زبان حافظ می‌گفت باید ذوق نگاه کردنمان را پرورش دهیم، به زیبایی‌ها نگاه کنیم تا چشممان به خوب دیدن عادت کند: «منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن»، و نهایت گوش‌دادن من به توصیه‌ی حافظ آن است که قبول کنم نگرانی بخشی از وجودم است، تأییدش کنم، و در نهایت از مرکز فرمانرواییش دور شوم و کرانه بگیرم. می‌دانم نتیجه‌ی همه‌ی اینها باز تصویری می‌شود در آسمان دنیای خودم، همان قدر دور از واقعیتِ خیلی از آدمها و دور از نبضِ خیلی از گوشه‌های جهان که اکنون هست. اما مهم نیست. هرکس قبل از هرچیز شبیه خودش است ولی همین سفر خودش بودن و شدن هم راه شناخته‌شده‌ای ندارد. این چیزی است که در جریان است و منشاء سردرگمی. چیزی که نیاز دارم کمی سکون است. فقط همین.

 

 

* «نگر»ان را معادل کردم با استمرار در نگاه کردن و از پایستگی نگاه کردن سوءاستفاده کردم برای اینکه آن را بصورت نگر + ان جمع ببینم، مثل درختان، دوستان، فرزندان. در اینصورت نگران جمع «نگر»هاست برای ذهنی که دائم از هر فکر یا صحبت یا رخدادی یک نگرانی برای خودش ایجاد میکند. 

پ.ن. من را ببخشید برای منفی‌بافی شاید، در غیر اینصورت به خودم و شمای خواننده دروغ گقته‌ام. پس بهتر است واقعیت را بپذیرم. 

پ.ن. قبلا می‌شد وارد صندوق بیان شد و از اونجا عکس به متن اضافه کرد، الان هرچه کوکی‌ها و باقی تنظیمات رو اعمال میکنم نمیشه. اگر کسی بلد هست لطفا راهنمایی کنه ممنون.

۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۵ ۶ نظر
دامنِ گلدار

ساعت‌ها نگاهمان می‌کنند

ساعت‌ها ما را می‌بینند. به‌خصوص وقتی که سرشان خلوت می‌شود و نزدیک است که خوابشان ببرد. این نقاشی را باید تقدیم کنم به عقربه بزرگه و کوچکه. پیش من جا مانده بود. 

 

صورت و ساعت

۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۱۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

پراکندگی

یکبار داستانی نوشته بودم، کلاس زبان کیش، چهارراه جهان کودک. بیست و چهار پنج ساله بودم. نام داستان یادم نیست، برای یک مسابقه بود، طولانی بود. صبر کن، یادم آمد: The elevated. اسمش را گذاشته بودم برجسته، برآمده، همچین چیزی. از زاویه‌ی دید یک شاه بامزه شروع می‌شد که همه‌ی دنیایش به‌هم‌ریخته بود. تاجش یک گوشه افتاده بود، دستش یک گوشه، کفشهایش یک گوشه، خدمتکارهایش، تختش، اسبش، همه‌چیز از هم پاشیده شده بود و شاه بیچاره نمی‌توانست از این پراکندگی چیزی بفهمد یا نجات پیدا کند. بعد داستان یک لایه بالاتر می‌آمد و روشن می‌شد که دنیای از هم پاشیده‌ی شاه یک پازل است با قطعه‌ای گم‌شده. دختر شخصیت اصلی کوله و پازل و چند قلم چیز دیگر را جمع کرده و رفته بود تا بالای یک کوه و آن را می‌چید تا آخر فهمید یک قطعه کم است. همان موقع یکی از دوستان شخصیت بالاخره آنجا پیدایش می‌کند و دختر کشف تازه‌اش را برایش فاش می‌کند: هرچیزی وقتی از بالا به آن نگاه میکنی راحتتر فهمیده می‌شود. دختر می‌داند که پایین کوه در شهرِ خوابیده روی دامنه یک زندگی شلوغ و خسته در جریان است، اما از این بالا که به شهر نگاه می‌کند انگار می‌داند قطعه‌ی گم‌شده‌اش چیست و به آرامش می‌رسد. مثل پادشاه که نظم دنیایش را به تنهایی و در پراکندگی قطعات پازل نمی‌توانست برقرار کند.

 

گاهی وقتها آدم فکر میکند خیلی توی اقلیت قرار گرفته، درصورتیکه اقلیت بودن یک مفهوم نسبی است. من ممکن است در گذشته نسبت به جمع احساس اقلیت بودن کرده باشم، اما حالا در گروهی باشم که بسیار نزدیک به هم هستیم. این گروه حتی اگر گروه خیلی‌خیلی کوچکی هم باشد، باز هم تا وقتی که من در میانشان هستم حس تنهایی نخواهم داشت، حتی اگر در حافظه‌ام گروه غریبه‌ی بزرگی مانده باشد تا وقتی مجبور به رفتن بین آنها نیستم، در اقلیت قرار ندارم. 

اما اخیرا یک بُعدِ جدید برای این تحلیل اقلیتها پیدا کرده‌ام. قبلا در ذهنم اکثریت یک دایره‌ی بزرگ بود و اقلیت یک دایره‌ کوچکتر و دورتر از آن. حالا فکر میکنم اگر این دایره‌ها شبکه‌ای از چیزها -یا برای سادگی آدم‌ها- ی بهم مرتبط باشند و ارتباط به‌معنای درک کردن، نزدیکی، و اشتراک داشتن باشد، برای آنهایی که در لبه‌ی این شبکه قرار دارند باز هم اوضاع کمابیش شبیه اقلیت بودن است. به این دلیل که بخشی از یک داستان مشترک هستند اما واقعا در مرکز آن نیستند. برای آنها این یک بخش از وجودشان هست اما تمامش نیست و شاید در مقاطعی اتفاقا آن قسمتی که با گروه تعریف نمی‌شود نیازمند رسیدگی و توجه باشد. خب که چه؟ تصویری که به ذهنم می‌آید بلورهای برف است. اگر از نزدیک دیده باشید، مثلا جمع‌شدنشان پشت شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین، متوجه میشوید که چطور دندانه‌های ظریف و شکننده و کریستالی‌شان از یک دانه برف به دیگری پل می‌زند. حالا فرض کنید یکی از آن اقلیتهای روی لبه‌ی یک دانه‌ی برف تپل وصل شده به یک شاخه بلور از یک دانه برف کوچکتر. حالا یک جامعه‌ی سوم شکل گرفته که هم در دانه برف اول اقلیت است و هم در دانه برف دوم، اما همین بلورهای مرزی برای خودشان یک مرکزیت دارند و دیگر اقلیت حساب نمی‌شوند. حالا فرض کنید دنیا یک خط صاف است، مثلا لبه‌ی پنجره‌ی ماشین و ما آدم‌ها مثل دانه‌های برف آنجا در حال جمع شدنیم. شاید اول از هم دور باشیم. شاید بعضی‌ جاها بیشتر جمع شده باشیم و بعضی جاها کمتر، اما همیشه دانه‌های برف راهی برای گرفتن دست همدیگر پیدا میکنند. دائم تقارن ایجاد می‌کنند، فاصله‌های خالی را پر میکنند. این البته به این معنی نیست همه همدیگر را خیلی خوب میفهمیم، ولی توضیح می‌دهد که چرا گاهی یکدیگر را درک نمیکنیم. چرا نیاز به دانه‌های برف کوچک و بزرگ از همه نوع داریم تا بتوانیم از حس در اقلیت قرار گرفتن کم کنیم و بفهمیم درون دل بعضی‌های دیگر چه می‌گذرد. گاهی اختلاف ما با دیگری زیاد است اما خرده شباهتی هست که به کمک آن می‌شود پل لرزانی ساخت و از تنهایی و نفرت کاست. همینقدرش هم کافی است. میتوانیم تفاوتها را دوست نداشته باشیم اما لازم است بفهمیم حال هم را. 

 

+ دوست دارم نوشته‌هایم پیوستگی بیشتری داشته باشد. در تلاشم ببینم در ذهنم چه چیزهایی بیشتر از هرچیز دیگر می‌گذرد، و می‌خواهم جواب سوالهایم را با نوشتن پیدا کنم. پراکندگی ظاهرا بیشتر از ده‌سال در فکرم ریشه دوانده.

++ عکسها از گوگل با جستجوی snow flakes. 

بلور برف

۱۶ دی ۹۸ ، ۰۴:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ایست، تاریکی، سفر

ایست، آسیب، کوشش./ ایست، آسیب، اشک، سکون./ ایست، آسیب، آسیب، آسیب./ ایست، سکون، کوشش، بلع./ ایست، آسیب، کوشش، گام./ ایست، اشک، کم، سکون./ ایست، کمک، سکون، جدایی./ ایست، کمک، نیاز، ترس./ ایست، دوری، کم، غریب./ ایست، سکون، تاریکی، اشک./ ایست، سکون، کوشش، جرقه./ ایست، جرقه، بلع./ ایست، جرقه، گام./ ایست، جرقه، سکون./ ایست، جرقه، جرقه، ایست./ ایست، کوشش، کوشش./ کوشش، کوشش، کوشش, کوشش.

 

 

ایست، آسیب، کوشش

۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۹:۴۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

این گره تزئینی است..

به آینده که فکر میکنم، چیزی جز حالا نمی‌بینم. یک حرکت پیوسته و تکراری که در آن همیشه و به سادگی، فقط هستم، حرکتی که بدون آنکه متوجه باشم جلو می‌‌رود. به خودم که میایم، میبینم از روزهایی به نزدیکی دیروز پانزده سال گذشته. من دیگر کودک نیستم، از شنیدن سن چهل و پنجاه تعجب نمیکنم. رسیده‌ام به فصل درو شاید. بگذریم که هنوز هم نمیدانم با این آینده چه قرار است کنم. 

آینده مفهوم دیگری هم دارد و آن تکامل و پیش‌روندگی‌اش است. داستان از جایی در دامنه‌ی کوه شروع می‌شود، ساده یا سخت، بسته به شیب آغاز راه. آدمک ما قدم به قدم بالا می‌رود و وقتی که هرچه در چنته داشته گذاشته بالاخره به قله‌ای که در نظر داشت می‌رسد. "چه منظره‌ای، اما بگذار ببینم، آنجا یک قله‌ی دیگر هست." و دوباره راه می‌افتد و دائم تصویرش از آنچه می‌خواهد از زندگی کامل و دقیق‌تر می‌شود. کافی‌ است یک لحظه برگردد به پشت سر نگاه کند. شاید حظ کند، چه راه پر پیچ و خمی آمده. "یعنی چه قله‌های شگفت‌انگیز دیگری هست؟" گاهی نوک قله‌ی بعد در افق دیدش پیداست و گاه نه. یک غافلگیری کامل. گاهی هم آدمک درجا می‌زند. مثل همه‌ی ما، هزار قله را هم فتح کرده باشد، صبر کردن در شکست برای بالارفتن از هزار و یکمین، مشکل است. دیگر چه اهمیت دارد که چه راهی آمده؟ گذشته‌ها گذشته. 


آینده


آن آخرها، وقتی که صبور شده، مویش سپید شده، سرد و گرمها را چشیده و با توشه‌ای از خرد در سرازیری دامنه‌ی گلدار و خنک و مه‌آلود کوه قدم می‌زند، یکدفعه می‌رسد به یک مانع جدید. این قله نیست، دروازه نیست، "انگار، انگار شبیه یک گره است؟" نزدیک و نزدیکتر می‌شود. ناباورانه با خودش میگوید، "عجب، یعنی اینجا تازه باید گرهی به این بزرگی باز کنم؟" و با تردید جلو می‌رود. زندگی به او آموخته که نباید جا بزند. این همه راه آمده این گره‌گشودن هم رویش. حالا درست رسیده به قلب گره، ولی انگار اوضاعش زیاد هم پیچیده نیست. آدمک داستان ما یک نگاه به سمت راست و نگاهی دیگر به سمت چپ می‌اندازد. چیزی توجهش را جلب کرده، گونه‌هایش گل انداخته و ذوق چشمهایش را زیبا و خندان کرده، چانه‌اش را می‌خاراند، بعد سرش را. دور خودش می‌چرخد. زیر لب می‌گوید "چقدر شبیه گره بود،" و آرام و با احتیاط روی تن ظریف پروانه می‌نشیند و فکر میکند "یعنی همه‌ی این تکان خوردن‌ها و بالا و پایین‌رفتن‌ها زیر سر این پروانه‌ی زیبا بود؟"

۲۳ اسفند ۹۷ ، ۰۷:۴۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

قلاب

میدانم که اگر حالا این پست را تکمیل نکنم، دیگر فرصتی نیست. پس مغتنم می‌شماریم این زمان بیخوابی را. اصلا عشق است کاری که آدم بخواهد از خوابش برایش وقت بتراشد.

میخواهم عبارت to be hooked را به مولانا ربط بدهم. آنجا که میگوید آب کم جو تشنگی آور بدست / تا بجوشد آبت از بالا و پَست. این شعر مثل پتکی بر سرم فرود آمد، وقتی که استاد راهنمایم سر تقلای من روی پروژه‌ی دکترا مصراع اولش را خواند و انتظار داشت بقیه‌اش را بلد باشم. همان است که قبل‌ترها در مصاحبه‌ای از یک روزنامه‌نگار که از  کار ساده‌‌ی ترجمه در نشریه‌ای محلی بدون اطلاع از آینده و صرفا بخاطر پر کردن وقت تابستانه شروعش کرده بود، خوانده بودم که به اصلاح خودش he was hooked. یا همان حالتی که آدمها وقتی غرق کاری هستند زبانشان از لب میزند بیرون (مثل تصویر آخر در اینجا)، انگار دارند غذای خوشمزه‌ای میخورند.

این یعنی عاشق شدن تا جایی که به دام کار یا سوژه یا هرچیزی که قلاب انداخته برای شکار تو میافتی و تمام. البته، من از این تیپ عاشقی‌ها زیاد کرده‌ام. تنها مشکلش این است که هربار لب‌زخمی و بی‌بهره از معشوق، خام طعمه‌ای شده‌ام و باز رها کرده‌ام.

اینطور آدمی واقعا نیازمند پتک مولانا است، نه؟ بدون شک. البته عطار هم توضیح میدهد که چطور از پله‌ی اول عشق میتوان به پله‌ی هفتم رسید، اما خب، سیمرغ خیلی عارفانه و تمثیلی است. مولانا خیلی بی‌تعارف‌تر و کاربردی حرفش را می‌زند، بجای آنکه در جستجوی آب باشی، آنهم از روی سیری و سرگرمی، باید تشنه باشی. آنوقت آب را حتی شده از زیر سنگ هم پیدا می‌کنی. تشنگی چیست؟ علاقه‌ی مفرط به شناخت، سؤالهای پیاپی، ایده‌های متعدد، تصور و تخیل بی‌اندازه، و هرچیزی که در خودش خلوصی داشته باشد برای رسیدن به آب. وگرنه چرا آب نصیب کسی شود که تشنه نیست؟ (بله بله، آب بسیار منصفانه و معقول عمل میکند.)

گویا باشد یا نه اینها فکرهایی بود که وقتی قلاب را می‌کشیدم در ذهن داشتم. دریایی پر از سؤال، و انسانی که قلاب جوابهایش او را بدون اینکه محتاج به عینکِ کتابها باشد، به سمت حقیقت می‌کشاند. یا شاید کتابخانه‌ای که از جوابهای او می‌جوشد و بالا می‌رود:


ghollab


این روزها سعی دارم تمرکزم روی کار را با پرسیدن سؤال از خودم زیاد کنم. خوبی‌اش این است که مجبور میشوم برای پیدا کردن جوابها ارتباطم را با همکارها و نگاهم را به امکاناتی و کارهایی که در این‌باره انجام شده بیشتر کنم. خیلی متفاوت است با روش سابقم که همیشه فکر میکردم راه حل مسئله‌ای که به من داده شده در دست کسی است در یک جایی، شاید غول خفنی، که ظرف سه ثانیه جواب را پیدا میکند، و بنابراین هیچوقت با سطح دانش من یا در زمان محدود قابل حل نیست! باشد که از هیچ قلاب بسازیم! 


+ یکبار تمام اینها را اینجا نوشتم و اشتباها صفحه مرورگر را بدون ذخیره متن بستم. سعی کردم هرچه یادم مانده بنویسم دوباره اما حیف. خسته‌ام، نوشتن لذتش به خلق است حتی اگر تکرار خودت باشد. 
۱۳ دی ۹۷ ، ۰۷:۵۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

متن و حاشیه

فکرها هستند و واژه‌ها نه. 

واژه‌ها می‌آیند و فکرها نه.


واژه‌ها می‌آیند و معنا می‌آورند. معناها واژه‌های دیگر می‌آفرینند و واژه‌ها معناهای بیشتر. آنقدر که دانش محو میشود، ریاضی خاموش می‌شود و مهندسی داستان. فرهنگ لغات دانای کل می‌شود و من تازه متوجه میشوم که علوم و مهندسی را نمی‌توان از نامگذاری روشهایشان آموخت. بنابراین بیق بیق بیق بیق -چرخش متناوب نور آبی و قرمز- از تمام قسمتهای ذهن و روان به سلولهای نیمکره‌ی راست، بیق بیق بیق، همه سمت راست مسیر قرار بگیرید و راه را برای اورژانس باز کنید!  بیق بیق بیق، سمت چپ از کار افتاده.

حاشیه

بااینکه از کشف و شناخت خودم مدتی است دور شدم و فکر میکنم برای من بهتر هم همین است چون باید یاد بگیرم روی چیزهای دیگر هم تمرکز کنم (این کار را الان بیشتر دوست دارم)، اما بازهم جرقه‌های کوچک آتش هست که با یک باد گاهی از زیر خاکستر خودنمایی کند. اگر چند وقت قبل میخواستم درباره‌ی مسیر تحصیلی‌ام، درگیریهایم با کار مهندسی، و اینکه چرا هیچوقت آنطور که باید و شاید بدنبال مهارتهایم و ابزارهای حرفه‌ای آن نبودم توصیحی بدهم، شاید میگفتم تنبلی، بازیگوشی، و اینکه همیشه به جای آنکه اصل را بچسبم در حاشیه پرسه زده‌ام. وقتی نوجوان بودم فکر میکردم نقاشی و هنر چیزی است که انجامش دانشگاه رفتن نمی‌خواهد و خودم میتوانم دنبال کنم. بعد از اتمام دکتری فکر کردم کلا مسیر اشتباهی را آمده‌ام و کاش کارم موسیقی، نوشتن، یا چیزی شبیه این بود. اگر میخواستم توضیح بدهم چرا گم شده‌ام و مگر یکدل شدن چقدر می‌تواند سخت باشد؟ بهترین جوابم این بود که مجموعه‌ای از مهارتهایی را دارم که همه در یک سطحند و برایم تشخیص اینکه کدام نسبت به دیگری بهتر است سخت است. تفریح در هنر و نوشتن است، کسب و کارم، عمر و تلاشهایم، در مهندسی. واژه‌های آشنایم، استدلالهایم، فلسفه‌هایم از مهندسی. جسارتم، اعتماد به نفسم، غرورم، در هنر. زبان درازم در هنر. 

و حالا چه؟ هیچ. کشف کرده‌ام که دلیل حاشیه‌پردازی‌ام این نیست که از درک ریاضی عاجزم، خیر تنبل نیستم. این واژه‌ها گرامی مغزم را مشغول میکنند. بنابراین دستورالعمل جدید ما این باشد که ضمن طراحی و تست الگوریتمها، هرگونه برداشت شهودی و کیفی از نامها، اصطلاحات، نمادگذاریها و غیره ممنوع. اینکه چقدر موفق در اجرای این دستور هستم یک مسئله است و اینکه موظف به تلاش برای اجرایش هستم مسئله‌ای دیگر. 

راستی، این حاشیه برای خودش متنی هم دارد.


+ می‌دانستید دستگاه چهارگاه یک رنگ دارد به نام لزگی که پس از آن یک رنگ کوتاه‌تر هست به نام متن و  حاشیه؟ یک اجرای آن را از داریوش طلایی بشنوید.

++ باز چقدر با واژه‌ها بازی کردم.  

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۶:۴۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

تاب

کوهنورد نیستم اما هستند لحظه‌هایی که فکر میکنم یا باید سقوط کرد یا ادامه داد. 

این تصویرسازی اولین بار با خواندن روایتی در مجله‌ی نشنال جئوگرافیک از یک کمپ صخره‌نوردها و کوهنوردها بود که برایم شکل گرفت. همه‌ی آن آدمها از روی علاقه‌ی شخصی وقتشان را آنجا می‌گذراندند. جزئیاتش طبق معمول از یادم رفته و تا به حال چند بار دنبال مقاله‌اش گشتم و پیدا نکردم. اما فکر میکنم توی صعودشان یا یافتن راهشان ابزاری کم بود یا ناشناخته‌هایی وجود داشت که این کار را مهیج‌تر و از طرفی ترسناک‌تر میکرد. این حرف یکی از آنها بود، یا باید بالا بروی و یا اگر مقاومت نکنی همانجا زندگی تمام شده. 

سقوط یا صعود، مرگ یا زندگی، برزخ، تعلیق، جایی در میانه، دنبال واژه میگشتم برای این نقاشی تا بالاخره پیدایش کردم: تاب. شاید پیدا کردنش توی تصویر سخت باشد، اما بهرحال سادگی‌اش را دوست دارم.


تاب آوردن و تاب خوردن


کوه و صخره را با الهام از مسیر اطراف دریاچه‌ی لیک لوئیز کشیده‌ام. یک صخره صاف و بلند و لایه‌لایه‌ی رنگی‌رنگی که عده‌ای داشتند آنجا تمرین صخره‌نوردی میکردند. 

وقتی دست به خَلق می‎برید، چند اتفاق حال‌خوب‌کن می‌افتد، حتی اگر در حال نقاشی غمها و ترسهایتان باشید :) اول زمانی که صرف میکنید که چیزی از درون خودتان را به بیرون بازتاب دهید (مثلا من ساعتها فکرم درگیر میشود که شکل تاب چطوری است) آخرش حس خوبی دارید، چرایش را باید امتحان کرد و دید. بعد احتمال زیادی هست که چیزهای جدیدی درباره‌ی خودتان ضمن این فرآیند آفرینش هنری :) یا بیان احساس یاد بگیرید. مثلا من دوباره یادم آمد که چقدر کوه و سنگ را از هرجزء دیگری در طبیعت بیشتر دوست دارم. درصورتیکه در حالت عادی هم درخت، هم ابر و هم آسمان و هرچیز دیگری حکم تنفس را دارد، و خودم نمیتوانم بین اینها یکی را انتخاب کنم. اما سنگ چیزی است که وقتی به هم می‌رسیم هیچ چیز دیگر نیاز نیست، در هم حل میشویم! مثلا من اصلا در رنگ‌آمیزی خوب نیستم، و قبل از طرح اصلی کلمه هیچ وقتی صرف نمیکنم که چطور باید رنگش کرد. اما رنگ کردن این کوه خیلی بداهه و در کمتر از چند ثانیه خودش شروع شد و شکل گرفت و من واقعا با چیزی جدید مواجه شدم که از قبل در ذهنم هم نمی‌گنجید. و سوم اینکه بیان ایده به شکل ساده‌‌ی آن را تمرین می‌کنید. من چند طرح داشتم که از این خیلی پیچیده‌تر بود و اصلا بر دلم ننشست. حالا احساس میکنم سادگی تصویر معنا، تاثیرپذیری، و انگیزه‌ام برای تاب آوردن را بیشتر می‌کند.


۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

این کیه؟

خودم این نقاشی رو دوست داشتم. اول که داستان لرز رو میخوندم و نمیفهمیدم، رسیدم به مرحله‌ای که لازم بود هر ذره‌ای که از داستان دستگیرم شده رو بذارم کنار هم و از مجموعشون یک معنی استخراج کنم. نتیجه شد این تصویر. بعدها، یعنی در طول یک ماهی که مشغول به نوشتن و درک کردن و تغییر دادن نظراتم و انتقاداتم! به داستان بودم، هیچوقت این نقاشی زیر سوال نرفت. 


در واقع بعد از این کار من کلی نظریه‌های پست مدرن رو مطالعه کردم تا بتونم اشکالهای درست از داستان بگیرم، یا جایی که واقعا عالی کار شده تحسین کنم. متن و موضوع و همه‌چیز تغییر اساسی داشت، اما این نقاشی ثابت موند. فقط تصمیم گرفتم برای تطبیق بیشترش یکی از دستهای آدمک رو با ن های قرمز بپوشونم. همین :) 


میشود دو نتیجه گرفت از این اتفاق: شخصیت‌پردازی و تصویرسازی‌های داستان خیلی خوب بود که واقعا هم همینطور هست. و دوم اینکه درک تصویری بسیار جلوتر از درک معنایی اتفاق می‌افته. یعنی حداقل من ممکنه ندونم فلان چیز یعنی چی، ولی میتونم نقاشی‌اش رو بکشم و احساس و درکم رو از طریق تصویری که درمیارم بیان کنم. 



نقد لرز


دنیا بدون نظریه‌ها هم راهش را خواهد رفت


کتابی که از رویش پست‌مدرن رو می‌خونم اسمش داستان‌ کوتاه در ایران، جلد سوم: داستانهای پسامدرن نوشته دکتر حسین پاینده است. نظریه‌ها رو فصل به فصل معرفی کرده و بعنوان مثال از بین داستانهای کوتاه ایرانی برای هرکدوم دو داستان رو نقل کرده (حدود 10 صفحه از کل داستان). و بعد توضیح داده چرا این داستان از زاویه نظریه‌ی مورد بحث قابل تحلیل هست. کتاب عالی هست و از خوندنش خیلی لذت میبرم. فقط در تعدادی از نمونه‌ها به نظرم میرسید که قالب داستان کلا از روی نظریه نوشته شده‌اند در حالیکه باید برعکس باشه. یعنی مثلا نظریه مرگ مؤلف که میگه این نویسنده نیست که شخصیت‌ها رو کنترل میکنه و شخصیتها برای خودشون هویت مستقل دارن و تصمیم می‌گیرن که سرنوشتشون چطور باشه. خب این یک نظریه است که میتونه قطعیت داستان رو زیرسوال ببره و به خواننده نشون بده که همه چیز یک سمت ندارد و نویسنده خدای داستان نیست و منطقی که میچینه برای ماجراها واقعیت کل لزوما نیست. بعد منِ نویسنده بیایم داستانی بنویسم که شخصیت از داخلش درمیاد و قصد جان نویسنده رو میکنه و اون وسطها توی جر و بحث مولف و شخصیتش، به صورت آموزشی خواننده هم با نظریه مرگ مؤلف آشنا بشه!


در صورتیکه درست این هست که من داستانی رو بخونم، و اون داستان روایتی باشه نزدیک به من یا چیزی که به نوعی تفسیری از دنیاست، و من اگرچه از نظریه‌های ادبی‌ای که ریشه‌های شکل‌گیری چنین سبک داستانهایی رو توضیح میدهند بیخبرم، اما مایه و مفهوم داستان رو با گوشت و خونم میتونم احساس کنم. از این نظر باز هم داستان لرز داستان خوبی بود، و آفرین.


۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۳۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

ستاره‌ی کوچک

فرض کنید یک دنیای زمینی هست و یک فضای بی‌انتها اطرافش. یک گل خوش برگ و بوی زمینی را می‌گیرید. گل شما را می‌برد دور و دورتر، آنسوی آسمان پیش یک ستاره‌ی کوچک. 

هرچه از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی خودم و حال و هوایم را دوره میکنم، میبینم فرق چندانی نکرده است. فقط الان خیلی بیشتر از اطرافم آگاهم نسبت به بچگی‌ترها. خواهر کوچکم "سها" طبیعتا باید اولین کسی از هم سن و سالان باشد که با من ارتباط برقرار کرده. این برای من که دنیای آرام و شخصی و ساکتی داشتم به یقین زیاد جلوه‌ای نداشته، ولی برای سها حتما کمبودهایی بوده. خواهر بزرگتری که کمتر حضور خارجی داشته و همه‌اش سرش در کتاب و همه‌چیز دیگر بوده، غیر از خود خود آدمها. بزرگترین اطلاع من از آن روزگار این بوده که من و سها چقدر با هم متفاوتیم. 

کم‌کم با بزرگتر شدن و حضور اجباری بیشتر در جامعه، بیشتر متوجه شدم که خیلی از موارد اختلافم با سها با سایرین هم هست. یک جور آزاد بودن، توجه بیشتر به خود، و تحت تاثیر گروه قرار گرفتن. یک نوع درک بی‌دردسر و پوست‌کنده‌تری از زندگی. زندگی هیچوقت به چشم من آن شکلی نمی‌آمد. جای یک کل‌نگری عاقلانه و مرتبط با واقعیت زمانه، بعلاوه‌ی رهایی از جزئیات بی‌مورد، و شفافیت خیلی بیشتر در روابط اجتماعی، خالی بود.

با وجود این همه اختلاف :)، هرچه زمان بیشتر گذشت من بیشتر پی به شباهتهایمان بردم. متوجه شدم مسائل مشترک زیادی هست که هردو به آن علاقه‌مندیم، مثل هنر، خانواده، کتاب، رفتارهای اجتماعی دیگران. اختلاف فقط در شکل ابراز مسئله و نوع نگاه ما به آن بود. این تفاوتها به خودی خود به جذابیت رابطه هم اضافه می‌کرد. آنجایی که من ملاحظه می‌کردم و ساکت بودم، سها قهرمان شجاعی می‌شد که حرف دل همه را می‌زد. و آن وقت‌هایی که به نظر من تا حدودی خودخواه می‌شد، موعظه‌های من گاهی شرایط را متعادل‌تر می‌کرد! 

بهرحال بزرگتر شدن ما را از قبل به هم نزدیکتر کرد. بدون شک بعنوان دو آدم بزرگ با اختلاف سنی دو سال، مسائل زندگی‌مان خیلی شبیه هم بود. به لطف وجود او، من میتوانستم دو طرز فکر را در آن واحد با هم تجربه و مقایسه کنم. این باعث می‌شد هم درباره‌ی خودم بیشتر بدانم و هم درباره آدمهای دیگر. باعث شد خیلی بیشتر دیگران را درک کنم. مثلا بفهمم که اگر از پذیرایی بعنوان اتاق کار شخصی استفاده می‌کند، یا شب چراغ را روشن می‌گذارد که ماکت بسازد، یا  صدای آزاردهنده‌ی کامپیوتر و پرینتر را در می‌آورد، به خاطر عشق به کار و تعهد به انجام موفق آن است. بگذریم از اینکه خواب پدر و مادر خسته را هم مختل می‌کرد :)) 

با همه‌ی ایزوله بودن من و تفاوتهایی که با خواهرکوچولو داشتم، سها تنها دوست من در آن دوره‌ها بود. این را از تنهایی‌ام پس از رفتنش میشد راحت فهمید. همه تفاوت‌ها، بحث‌ها، بزرگ شدن‌ها، بده بستان‌ها، همه برای اینکه پیدا کنی چرا مهربان باشی و عشق بورزی به همین یک خواهر که داری. کسی که تا دنیا دنیا است، خواهرت می‌ماند. آنوقت یک روز نگاه کردم و دیدم در دنیای من این گل‌ها روییده. آرزو میکنم که گل بودم، ولی مگر می‌شود؟ باید از زیبایی و حسنش استفاده کنم و بخاطر روییدنش شکرگزار. 

هرچقدر هم کوچک و کمسو :)، این ستاره در آسمان زندگی من همیشه راهنما است. با عشق و انگیزه‌ای که می‌دهد، من به سیاره‌ها و دنیاهای زیبای دیگری هم سفر کرده‌ام. درون دل‌های دیگری هم سرک کشیده‌ام. حتی اگر الان کنار هم نباشیم، می‌دانم جرأت این مسافرت‌ها را همین ستاره و گل‌های وجودش به من بخشیده. این بیت حافظ هم به نشانه قدرشناسی تقدیم به تو باشد، خواهر جونم :* تولدت هم با سه روزی تأخیر مبارک :)

پ.ن. در این نقاشی گل = سها = ستاره‌ی کوچک. این جور گل‌ در واقع دیکته فارسی "سها" است :)


سها

۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار