نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

در دوستی با گِل

به خودم فکر میکنم، به فکرها، به لحظه‌ها و حس‌ها و تجربه‌ها. به اینکه چرا چیزی نمیخواهم یا چرا گاهی میخواهم. به این نیم‌بند زیستنِ خواب‌گونه. به کیفیت خوب یا بد گذاشتن برای چیزی. به کار و حرفه‌ام، به اینکه چه فرقی دارد چه‌کاری میکنم تا وقتی که واقعا آن را زندگی نکنم؟ زیبایی را رها کردن و دائم وزن کردن چه سود دارد؟ چه کم دارد هر تلاش حقیری اگر بخشی از یک تصمیم باشد؟ چرا چسب نمی‌شوم به‌جای آنکه در پی کوزه‌گر ماهرشدن باشم؟ چرا به این بندگی عشق نمی‌ورزم و دائم در حسرت خدا شدنم؟ چرا از کیفیت خاک بودن، به‌دنبال آب نباشم و از گِل‌شدن شاد نشوم؟ 

۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۴۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تنها باید عاشقت بود

حرفهایی هست که خودم هم از آن بی‌خبرم، در این حال و ساعت، کوک نیستم برای گفتن و حتی کشف‌کردنشان. تنها می‌دانم روح سرگردانی به دنبال چشمه‌ای آب جوشان است و دائم صدای آب را می‌شنود اما راهی به سمتش پیدا نمی‌کند. چه‌بسا به سمتی برود و بعد ببیند نبض آبی که میخواست در سویی دیگر می‌زند. 

بیهوده‌گویی را باید کوتاه کنم. اینطور هبچ‌ سازی کوک نمی‌شود. نمی‌شود که من محو ستاره‌های جعبه‌ی چوبی سنتور شوم یا برق سیمهای موازی یا حتی گرد و خاک نشسته بر چهره‌اش، و بعد همه‌چیز کوک باشد. نه، نه، نه، نادان کوچک. 

بگو، طفره نرو و بگو. 

می‌دانم که دوست نخواهی داشت. اما، دلیل رفتن را نمیگویی، دلیل رنج کشیدن را هم نمیگویی، من را می‌گذاری با خیالی از او، از هرچه که می‌گفت یا می‌کرد در گذشته یا اگر حالا بود. می‌گذاری نفهمم.سفرم به آن روزهای امتحان نهایی و تازه رفتنم به کانون چطور بود. شناورم می‌کنی در این خاطره‌ی ناخوانده تا یکباره به خود بیایم و بپرسم چه کسی مرا آنجا برد؟ بلی، تو میدانی ولی من آگاه نبودم، برای لحظه‌هایی خاطره را با جان آمیخته بودم. بعد فهمیدم که آن نازنین و روح پاک خاله‌پری بود. و باز میدانی که روی زمین و لای آن قفسه‌ها می‌نشستم و کتابها را ورق میزدم. میدانی آنجا تازه گردونه دیده بودم. میدانی دختری بود به چشم من خیلی خیلی بزرگسال تا آن حد که خاله‌پری نامزدی و حلقه‌ی ظریف انگشتش را تبریک گفت. می‌دانی آن دختر، لیلا، با مانتوی مشکی بلند و مقنعه‌ی مشکی بی‌چانه آمد بین ما بچه‌ها نشست و کاغذ نقاشی باریک و انیمشن‌وار را در گردونه جا داد و چرخاند. تق‌تق‌تق...تق! یک دور دیگر! یک دور دیگر! میدانی؟ از کانون فقط رفتنش یادم هست، انگار هیچوقت خارج نشدم از آن‌. و باز میخواهی بگویم. از چه؟ مصلحت؟ میخواهی باور کنم بریدن یک برگ نرم و تازه یا له کردن گلی لطیف زیر پا حتما ضرورتی داشته؟ می‌دانی که گول می‌خورم و می‌پذیرم. این حرفها خوب من را خام می‌کند ولی باز فراموش نمی‌کنم که دنیا میشد جا برای نفس کشیدن یک برگ زنده هم داشته باشد. میشد، تو باید بدانی که میشد. می‌دانی چند روز است غمگینم. تا امروز صبح که زودتر از قرار همیشه زنگ زدم. رفته بودند سر خاک‌. همین، سر خاک. بی‌هیچ مفعولی، بی‌هیچ کلمه‌ای که توضیح بدهد برای که و چه. حالا من فاصله‌ی کانون تا سر خاک را، در این ذهن آشفته، تنها باید بروم. یک دور دیگر، خواهش میکنم.

می‌دانی، گاهی این رنج دادنت را نمیشود درک کرد. نمیشود گفت چرا یکی رنج می‌کشد برای گرداندن چرخ روزگار دیگران، و اگر جز این است، یکی، روحی از جنس فرشته چون تو میدانی عصیان بندگان دیگرت را،  رنج می‌کشد برای تبدیل طلا به چه؟ به من نگو سوالهایی داشت در درونش که جوابشان تنها در این راه بود. نه، این تنها خوشبینانه‌ترین گمان من است.

 

۱۸ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

شکوهی برای ویران‌کردن

برگی برای زرد شدن، شاخه‌ای برای جوانه‌زدن. چشمی برای خوب دیدن، فکری برای آشفته‌شدن. زمانی بدون شروع‌شدن‌ و حیاتی پنهان در پابه‌جا ماندن. حماسه‌ای برای عشق‌ورزیدن و سکونی برای عصبانی‌شدن. انسانی برای  دست‌‌ و پا زدن و شمعی برای انسان‌ساختن. سپیدی برای دست‌آویختن و سیاهی برای چنگ‌انداختن. باری برای کشیدن و گنجی برای روی چشم گذاشتن. افسونی برای یاد غم از‌‌ دل بردن‌ و خاطره‌ای برای از بن سوختن.

۱۴ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۰۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جمعیّتِ فَردها و فردِ جمع‌پذیر

اگر فعالیتی یا کاری را دنبال می‌کنید که حتی مقدار ناچیزی، بزرگتر از هدف‌ شخصی است، لطفاً از آن و چگونه شروع شدنش بنویسید. اگر کتاب یا زندگینامه‌ای سراغ دارید که‌ در همین ارتباط روی شما تاثیر گذاشته‌باشد، برای من بنویسید. اگر در این بلبشوی‌ جهانی (که انگار همه‌چیز خارج از کنترل یک آدم عادی است)، راهی برای به‌پا کردن یک چارچوب سراغ دارید، بنویسید. مهمتر از همه، اگر سرتان به زندگی شخصی گرم است و دائم نگران این‌نیستید که اگر سوراخ کشتی را تعمیر نکنیم دیر یا زود همه‌مان غرق خواهیم شد، بنویسید چطور. رمز تمرکز و دوری از سرآسیمگی چیست؟ من به سرمشق نیازمندم. اگر به‌ هر طریقی جایگاه واضحی دارید بین فردیت خودتان و جمعیت بیرون، برای من بنویسید. چطور می‌شود هم به خود پرداخت و هم در خارج تاثیر گذاشت، همزمان، نه به امیدی در آینده. من و فکرهای ایده‌آل و انتزاعی‌ام،  به‌شدت از یک برنامه‌ی عملی و انجام‌پذیر دوریم. 

اینجا بازدید چندانی ندارد پس این پست حالا‌حالاها ثابت می‌ماند. بله، اگر آدم‌ اسیر باشد، گرسنه باشد، بی‌سرپناه باشد، این فکرها را نمی‌کند.‌ درست. اما حالا این فکرها هستند و طلب جواب می‌کنند. برای شکر نعمت هم‌ شده‌، نمی‌توان از آن‌‌ گذشت.

 

+ اینجا حرفهای زیادی درباره‌ی خودم به ذهنم میرسه که باز هم کلی میگم فقط بخاطر اینکه زیر پست باشه شاید مفهومش رو روشن‌تر کنه.

مشکل من در تشخیص چیزی هست که باید رویش انرژی بذارم. تناقض فردی و اجتماعی هم که گفتم به این خاطره. حالا یک فلسفه‌هایی هست که میگه اگر خودت رها نباشی به کمک کسی یا چیز دیگه‌ای هم نمیتونی بری و یا اونها رو برای پنهان کردن ضعف خودت داری بهش می‌پردازی پس اول خودت را بشناس و زندگی رو وقف خودت کن، و من نمی‌خوام از اینها جواب سوالم رو بگیرم. به دلیلی که خیلی ساده است، من دقیقا همینکار رو میکنم و اصلا نمی‌تونم هم جوری غیر از همینجور که فکر میکنم (جدا از خودشناسی) زندگی کنم. پس از این وجه غافل نیستم. اما می‌بینم باز هم چیزی کمه. خوب، حالا تا حدی که همین الان شناخت پیدا کردم، عمری رو گذروندم، بعدش چه؟ با اینها چکار کنم؟ در واقع این فشار روانی کاری نکردن یا به کار نبردن اندوخته‌هایی هست که آدم فکر میکنه بدست آورده و درست مثل شعری که حفظی یا آمادگی جسمانی که یکسال کامل برایش نرمش و تمرین و باشگاه رفتی، اگر همینطور بمونه خب از دست میره. شعرها یادت میره، آمادگی رو از دست میده، زبانت افت میکنه، مهارتت کم میشه. از سمت دیگه در مقاطعی مثل الان که از هرطرف خبر بد روانه است (باز هم میگم سرچشمه‌ش در کنترل ما نیست، ما مستقیما مسئول فقر و سقوط هواپیما و اصابت موشک و بیماری و جنگ و غیره نیستیم، سیاستگذار نیستیم و قدرتمون در حد آدمهای عادیه)، بیشتر با این بحران روبرو میشویم که پس چه کاری از دست ما برمی‌آید؟ همینطور زندگیمون رو ادامه بدیم؟ با چه نگرش و سمت و سویی؟ این قسمت جمعی هست که مورد اشارمه. من واقعیتی دارم در زندگی خودم، آدمهایی که هرروز می‌بینم، نقشهایی که دارم تو خونه، محیط کار، با دوستانم، خانواده‌ام، جاهایی که سفر میکنم، و غیره. خیلی طبیعیه که همین لحظه‌ی حال رو بچسبم و فکر چیز دیگه رو نکنم، چون هرچیز دیگه‌ای فقط در خیال من زنده است و رخ میده، نه در واقعیت الان. اما از سمت دیگه اگر به کل همه‌چیز رو به شکل شخصی نگاه کنم احساس خوبی ندارم. شاید به‌خاطر این هست که مراحل قبل رو گذرانده‌ام، دیگه حال و حوصله‌ای برای درس و تحصیل ندارم و خیلی رک و صریح، هرچی قرار بوده بشه دیگه شده. حالا یک آدم عادی هست با سالهایی باقی مونده از زندگی و تردید و دودلی بر سر اینکه تکلیفش بین خواسته‌های فردی و اجتماعیش چیه؟ من اولویت رو میدهم به درونیات، باز هم. مثلا:

  • کارهایی هستند که به روحیه من بیشتر نزدیکه، در حالت خیلی ایده‌آل نقش معلمی رو میشه در نظر گرفت، از این راه هم من اندوخته‌ام رو استفاده میکنم و هم تاثیری روی جامعه (در بلندمدت و غیرمستقیم) دارم. یا نوشتن، اگر واقعا درباره‌ی این دغدغه‌ها بنویسم، فکر کنم و تحقیق داشته باشم، شاید چیزی نتیجه‌اش بشه که به‌درد بقیه هم بخوره (باز هم بلندمدت و غیرمستقیم).
  • برای رهایی از فشار روانی (چون روشن شد که من بهرحال همیشه از خودم به بیرون حرکت کرده‌ام و نه خلاف آن)، یک کار اجتماعی کوچک انجام بدهم. کاری که بشه اثرش رو دید در بازه‌ی زمانی کوتاهتر. ملموس باشه، شدنی و در دسترس باشه. منظورم از این پست این بود. میتونه عضویت در انجمن‌های مردمی باشه، یا اهدای کمک مالی باشه. اولی رو تا به‌حال توفیقش رو نداشتم و دومی رو سعی میکنم تا حدی انجام بدهم اما راضی‌کننده نیست. 

به‌نظر خودم یکی از محرک‌های این بحران حس کم بودن وقت و فرصت زندگیه، هم به دهه‌ی چهارم زندگی مربوطه و هم با حوادثی که این مدت برای قشرهای مختلف مردم و حتی در سطح جهانی اتفاق میفته، تشدید میشه. اینکه آدم میبینه در کنار دیگرانی امکاناتی داره، زندگی‌ای داره و مشغولش میشه، هممون سرگرمش میشیم و بعد یکدفعه یکی میاد و چند صفحه از کتاب داستانی که توش زندگی می‌کردیم رو از بیخ میکنه  و پاره میکنه. میگم چطور باید از این فرصت بهتر استفاده کرد، از رفاه فردی برای رفاه جمعی، که هنوز در آن به هویت فرد احترام گذاشته بشه.

++ مطلبی مرتبط از یک وبلاگ خوب که اتفاقی همین الان به دستم رسید :)) 

۰۷ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۳۸ ۴ نظر
دامنِ گلدار

امروز چه‌رنگی‌ام؟

کار آدم در انزوا به جایی می‌رسد (شاید جای خوبی) که اگر قبلا از روی غرور و اطمینان و قدرت، و یا از وجه شور و نشاط و تفریح، کوتاه‌مدتی به جلسات کتابخوانی گروهی میرفت، حالا مثل دارویی تلخ بیاید و کتاب «هنگامی که نیچه گریست» را که یک‌سال کنج کتابخانه نشسته و با لجاجت از خواندنش سر باز زده را بردارد و بخواند، که برسد به نقد گروهی‌ای که ده روز دیگر برگزار می‌شود. البته، وارونگی هیچ جای تعجبی ندارد و از این درون اسرارآمیز هرچیزی که فکرش را کنیم برمی‌آید. مسئله آن است که تمام این تناقض‌ها بر پیکر مجسمه‌وار من زیبا می‌شوند، آبی رنگ شوم یک زیبایی دارد، قرمز رنگ شوم یک زیبایی دیگر، و سؤال این است که کی و در چه شرایطی قادر به تشخیص هروجه ممکن و ستایش نیکویی‌اش می‌شوم. ای آدمها، اینبار نه می‌آیم که نظر کارشناسی بدهم و از هیجانهایم در خواندن و زندگی با یک کتاب بگویم، و نه حتی به‌خاطر شنیدن نظرات دیگر روی یک موضوع، یا رفع تشنگی از نظریه‌های روانشناسانه می‌آیم. نه حتی با برنامه‌ای می‌آیم که خودی نشان بدهم و یار و رفیقی پیدا کنم. این‌بار فقط می‌خواهم به بهانه‌ای که سازگار با درونم هم باشد، فقط در جمع شما باشم. میخواهم یکی از شما باشم. میخواهم چند ساعتی از خودم و تنهایی سررفته‌اش جدا شوم و با مهر ورود خواندن این کتاب، حق بودن در یک جمع را بدست آورم. 

 

ظرف می‌شورم و در ذهنم حرف میزنم. اولین نان/شیرینی عمر سی و شش‌ساله‌ام را درست میکنم، و دائم به خودم می‌گویم مامان اینکار را اینطور می‌کرد و بابا همیشه اینجا فلان چیز را می‌گفت و زمان گذشته‌ی جمله‌هایم پتکی می‌شود که بفهمم جدایی مکانی چقدر جدی است. من آدم دل گذاشتنم و شاید اگر صحبتی هم نمیکنم مشاهده و ملاحظاتم هست. همینکه ببینمشان، حرفهایشان را با دیگران بشنوم، عکس‌العملهایشان را روی چهره متوجه شوم، انگار حرف زده‌ام. اما اینجا و حالا، دور از همه‌چیز و در حبابی که هیچ‌چیز نیست جز خلاء و من، جدایی شوخی‌بردار نیست. چه‌چیز عوض شده؟ کارهای من با خودم. در این حباب فرصت گفت و شنود شخصی زیاد است، تمرکز بر خود بیش از اندازه است. الان مدتی است که گفتگوها اما تمام شده و من حکم مسافر چکمه‌‌به‌پایی را دارم که هرآن دلش می‌خواهد سفر کند. به‌شکل مسخره‌ای و بخاطر ترک وابستگی، بزرگ‌شدن، و ساختن زندگی‌ای از آن خود، و تجربه‌های جدید، به این حباب روی آوردم و حالا نتیجه‌ی تمام تجربه‌ها شده بازگشتن به سمت همان نقطه‌ی اولیه. این یعنی هوای حبابم را نفس کشیدم و دیگر اکسیژنی در این فضا نیست که بخاطرش بمانم. یعنی زندگی بیش از آنکه خط صاف یا اصلا خطی باشد! یک دایره است و از این تکرارهای موج‌وار دلپذیر و در عین‌حال دلهره‌بار، هیچ گریزی نیست. داستان یک‌چیز است و ما هربار آن را یک‌جور دیگر می‌خوانیم، چون آن یک‌چیز خیلی چیزها را دربرگرفته، خیلی بیشتر از آنکه بشود یکجا فهمیدش. همین تناقض‌ها مثلا. خارج از اینها وقتی ناامیدی حالم را می‌گیرد در همان لحظه سعی می‌کنم یک وظیفه‌ی مرتبط برای خودم تعریف کنم. مثلا اگر نگران دوری از والدینم هستم، باید شرایط چندسال دیگر را تصور کنم، زمانی که باید بیشتر مراقبشان بود، روحی و جسمی و برای این موظفم. بیشتر متوجه این موضوع هستم که شرایط خانوادگی من می‌تواند در شرایط آنها هم تاثیر بگذارد و زنجیره‌ی این اثرگذاری‌ها، نمی‌دانم مرا به کجا می‌رساند آخر. 

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۲۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار