نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

بی‌صدا برف نریز

زمستان، طبیعت سپیدپوش عریان، با من سخن بگو.

سکوت نکن، بی‌صدا برف نریز. دل تو آیینه‌ای یخ‌زده است که من از روی ناچاری و آگاهانه، زیر پا می‌گذارمش. زمستان! این گناه را با احتیاط و قدم‌های کوچک مرتکب میشوم. درحالیکه سرم‌ پایین است و با ترس و دقت جلوی راهم را نگاه می‌کنم. همان‌وقت است که آیینه می‌شوی و بدی‌هایم را می‌نمایانی. من گناه می‌کنم، تو حقیقت را نشانم می‌دهی، و اگر بده‌بستان ما خوب پیش برود، من لیز نخواهم خورد.

راستی، چیزی فهمیده‌ام! آفتاب صدای پرنده‌ها را هدیه می‌آورد و برف‌هایت را از صورت زمین پاک می‌کند. اما زمستان! می‌دانستی که آفتاب دلت را هم با خودش آب می‌کند؟ انگار که عاشقت می‌کند و گاهی که بسیار دل‌نازکی،  کمتر نشانه‌ای از زمستانگی تو می‌شود دید. 

زمستان! سکوت نکن، بی‌صدا برف نریز. آفتاب خواهد رسید.

۱۴ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۱۵ ۱ نظر
دامنِ گلدار

زمان بدون ساعت

قابِ پشت، پنج‌شش پیچِ کوچک داشت که همه را باز کردند. یک فشار مختصر کافی بود که کنده شود و قلبِ ایستاده از حرکتِ ساعت بزند بیرون. «باتری‌ تمام کرده لابد»،‌ این اولین فکرش بود. نشد،‌ با باتری‌های نو هم چرخ‌دنده‌ها گیر داشتند. جان مختصری به ساعت برمی‌گشت ولی زنده نمی‌شد. عقربه‌ها باید حسابی قاطی کرده‌باشند. روال زندگی که به هم می‌خورد یعنی همین. ادامه‌دادن چیزی که تمام شده و دیگر نیست هم همین‌قدر سخت است. ناچار می‌شوند یک‌جایی یک‌چیزی را بگذارند نقطه‌ی شروع. حالا کِی، کجا، و چه چیزی؟‌ 

ما اهل خانه می‌دانستیم ساعت زمان را برای ما نگه می‌دارد،‌ او اما خیال می‌کرد که برای خودش زندگی هدفمند و پرکاری را می‌گذراند. نمی‌دانم،‌ شاید هم یک‌جور همکاری مسالمت‌آمیز داشتیم کنار هم. به‌نظر می‌آید که ساعت بی‌جانی که برای ما کار نکند،‌ برای خودش هم زندگی نمی‌کند.

این‌ شد که فکر کردم چطور ساعت را از بند زمان‌داری خودمان آزاد کنیم. مثل هر رابطه‌ی دوستانه‌ی دیگری،‌ وقتی قرار باشد حق را به طرف مقابل در اینجا «ساعتِ خواب‌رفته» بدهیم، به‌ناچار خودمان باید جور چیزی که می‌لنگد را بکشیم و تاب بیاوریم. مثلا چه؟‌ دوران طلایی هر بچه‌درسخوانی لابد کنکور است. خیلی خوب یادم هست که آن روزها یک هدف بیشتر نداشتم و برنامه‌ی رفع اشکال کردن و مطالعه خیلی روتین و مرتب بود. نه اینکه تلاش اضافه‌ای می‌کردم،‌ نه. تنها خلاقیتی که بخرج دادم این بود که هرچیزی که بلد نبودم یا نمی‌فهمیدم،‌ رها نمی‌کردم و دنبالش را می‌گرفتم. اما من و ساعت هرروز یک لحظه‌ی طلایی داشتیم: زمانی که از مدرسه برمی‌گشتم،‌ نهار می‌خوردم و استراحتی کوتاه و باز دوباره نشستن پشت میز،‌ و اینجا بود که نگاهم همیشه با ساعتِ «یک ربع به سه بعدازظهر» تلاقی می‌کرد. پس آغاز چرخه‌ی رفع اشکال و مطالعه در خانه همیشه در یک ساعت بود، به‌شرط اینکه هیچوقت از این عادت خارج نمی‌شدم. مشکل البته فراتر از صرف نگه‌داشتن زمان است.

من نقش‌ها و جهت‌های متنوعی دارم و خواندن دوباره‌ی کتاب «هفت عادت مردمان مؤثر» این را برایم یادآوری کرد که نظم هفتگی بسیار مهم است. اینکه یادم نرود نقش‌هایم و کارهایی که برای رسیدگی به هر نقش انجام می‌دهم، مهم است. یعنی برای رضایت خودم و حس درونی‌ام اهمیت دارد. قرار است با کمی اجرای هریک از این نقش‌ها خودم پای‌بند به زمان بمانم. به‌تجربه فهمیده‌ام که گذاشتن تمام زمان و انرژی روی یک چیز راضی‌ام نمی‌کند و لازمه‌ی زندگی حالا و رهایی از نگرانی‌ها و برآورده کردن مسئولیت‌ها باید همین باشد. می‌دانم هنوز هم استعداد زیادی در غرق‌شدن و تمام تلاشم  را روی یک‌چیز گذاشتن دارم (این کمال‌گرایی است لابد).

 

ولی بین ما و شما بماند،‌ این قصه‌ی آزاد کردن ساعت از بردگی انسان مرا شاد می‌کند. اگر این عادت را نگه دارم،‌ خود به خود ساعت می‌تواند هرقدر که لازم دارد برای خودش آزادِ آزاد زندگی کند. و من در پایان روز یا هفته یا هر ریتم درونی دیگری که کوک شده‌باشم،‌ همیشه از زمان خبر دارم،  زمانی که در آن ساعت خوابید.

 

پی‌نوشت ۱. فکر میکنم روش بولت ژورنال در گروه همین روش‌های مدیریت زمان نسل چهارم جای می‌گیرد که در فصل ۳ کتاب اشاره شده.

پی‌نوشت ۲. قبلا هم برای ساعت‌ها و خوابیدنشان نوشته‌ام.

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

فهیمه

کجایی فهیمه؟ 

یادم میاید با هم توی یک میز بودیم. تو و راحله و من. تو و راحله دوست صمیمی بودید. ردیف نیمکت‌های سمت چپ،‌ کنار پنجره،‌ کلاس نمی‌دانم چندم راهنمایی. هیچ‌چیز دیگری یادم نیست جز اسم و فامیلتان،‌ صدایتان،‌ کمی لکنت در صحبت‌هایت،‌ بالاخره این گفتگویت با راحله «انقده دلم برای مامانم میسوزه» و تصویر محوی که راحله از بیماری پدرت برایم گفته‌بود. فهیمه!‌ به فکر من،‌ تو شبیه یک گوله‌برفی سفید بودی. یادم هست که یک‌بار جای نیش پشه‌ی بزرگی روی دستت بود. برای راحله گفتی خواهرت نیش‌ها را میشکافد تا زهرش بیرون بیاید و خوب شود. من حرفت را باور کردم،‌ باور کن راست می‌گویم. اما من هیچ‌وقت مثل تو یا راحله زندگی را با سوزن و شکافتن و زهر و درد و رنج خانواده تجربه نکرده بودم. حداقل تا آن سال‌ها و تا همان تعداد سال بعد از آن روز هم. شاید تا همین روزها اصلا که یادت سراغم میاید و با صدای بم و مخملی به راحله می‌گویی که چقدر دلت برای مادرت می‌سوزد. 

کجایی فهیمه؟‌ اسمت را هزار بار گشته‌ام. تو روی اینترنت پیدا نمی‌شوی. بیا برایم بگو چه کردی آن روزها؟‌

۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۱۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار