نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک حس خبیث و یک نقطه‌ی بی‌گناه

خبیث و شاید هم حسود بود. از آن حس‌هایی که چوب لای چرخ کارها می‌گذارند، انگار نه انگار که نفع و ضررش برای من است و نه کسی دیگر. شاید هم خیلی خوب می‌فهمد و دعوایمان سر این است که کی زورش به دیگری می‌رسد. آره، یک زورآزمایی بی‌نتیجه. نباید اصلا وارد بازی کثیفش شد. معلوم است که با یک حریف خبیث برنده‌شدنی هم در کار نیست. 

این وسط یک نقطه هم بود، تقریبا همه‌جا. برای خودش زیبایی‌هایی داشت، مثل اینکه می‌توانست از دور شبیه ستاره‌ها بدرخشد و چشمک بزند. با این حال نقطه‌ مثل هر موجود عاقلی از این وجود خبیث می‌ترسید و فرار می‌کرد. هرچه او نزدیکتر حس می‌شد، نقطه دورتر می‌رفت. گاهی آنقدر دور که چشمک‌هایش هم محو می‌شد.

این حس برایتان آشناست. همان است که وسط کار شک به وجود آدم می‌اندازد که چیزی اشتباه است، یا ناقص، یا ناکافی، یا زمانش گذشته، یا کم‌اهمیت است، یا باید جور دیگری می‌بود، و از این قبیل. در حالیکه نقطه‌ی بی‌گناه و ضعیفی یک گوشه‌ی همین کار کز کرده و سو‌سو می‌زند. نقطه‌ای که انگیزه‌بخش و دلیل ادامه است. جای یادگرفتن و فهمیدن اینکه بعد دنبال چه باید رفت. نقطه‌ای که اگر نزدیک‌تر بیاید شاید ببینیم یک پله است. رویش بایستیم و بالاخره منظره‌ی مقابل چشمانمان را تغییر دهیم.

۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

رهایی از زشت، رهاتر از زیبایی

اینکه آدم درک یا انتظار خاصی از بعضی تصمیم‌ها و اتفاقات زندگیش دارد، اجتناب‌ناپذیر است. اما اینکه تشخیص بدهد به این داستان ثابت وابسته است موضوع دیگری است. و زمانی‌که تشخیص داده و باز خودش را سنجاق می‌کند به همان داستان قدیمی، دیگر بغرنج‌تر. داستان خواهی نخواهی تو را قورت می‌دهد و در آن تاریکی شکمش باید مثل پدر ژپتو سال‌ها از اینکه چطور اسیر این سیاهی عظیم‌الجثه شدیم، بنویسیم.

داستان از ما بزرگ‌تر و جلوتر می‌رود. گاهی زشتی‌هایش را با خودش می‌برد. مثل از دست دادن خاله‌پری، مهاجرت، و از دست دادن کار سال گذشته. و حتما گاهی هم زیبایی‌هایش را، مثل عاشقانه‌ها، بی‌خیالی‌ها، و تنها نبودن‌ها.

اینها البته تمام تمام چیزی است که در خودمان سراغ داریم، پس دودستی به آن می‌‌چسبیم و رها نمی‌کنیم. گذشتن از زیبایی‌ها کار سخت‌تری است. آدم هیچ‌وقت نمی‌‌داند چه می‌دهد تا چه بدست آورد. اگر قوه‌ی داستان‌سرایی در کار نبود می‌گفتم این مدل رهایی شبیه قطع تمام گیرنده‌های عصبی بدن و معادل  سر شدن است. آدم خاکی همچون زندگی بی‌حسی را می‌خواهد چکار؟ 

صحبت فقط رهایی از قدیمی‌ترین  هاست، حالا چه زشت باشند و چه زیبا

۲۲ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

پیدایش می‌کنم

یک کلیپ چند دقیقه‌ای روی اینستاگرام. برای من در حد جادوگری. لباس‌های زرق و برقی و کفش پاشنه‌بلند روی تخت. دوتا دست زیبا و یک کپه موس کف یکی‌شان. بعد سشوار روشن و صاف و لخت شدن یک عالم موی آبشار طلایی خیس و بهم چسبیده. بعد چند قلم کرم و کرم پودر. سفید و شفاف و بی‌نقص‌تر شدن از قرص ماه. حرکت شیطنت‌آمیز دست روی صورت و دور چشم‌ها. از نوشتنش هم خسته‌ می‌شوم. باد زدن و طراوت‌بخشی تا حدی نمایشی صورت با دست‌ها و ناخن‌های لاک‌زده. در عین حال نشان از کارگردانی موفق کلیپ. غافل‌گیری و نقطه‌ی اوج آمدن یک چهره‌ی مردانه با همان کیفیت سفید و شفاف و بی‌نقص قرص ماه توی کادر. آیا با لب‌هایی تا حدی رژآلود؟ پایان کلیپ با لبخندی هماهنگ و جمله‌ی «بریم آماده بشیم برای اولین سالگرد ازدواج». الان متوجه شدم مثل همیشه این را هم «بی‌صدا» تماشا کردم. فکر می‌کنید موسیقی زمینه و لحن این جمله چطور باشد؟

من اگرچه هیچوقت اهمیت لازم را به آراستگی ظاهری نمی‌دهم و آدم‌هایی متفاوت از خودم را راحت قضاوت می‌کنم، ولی باز هم می‌دانم که چیزهایی ذوق و استعداد خودشان را می‌طلبد. پس با علم به‌‌اینکه آشنای عزیزم در این کلیپ استعدادی دارد ویژه و من هم استعدادهای ویژه‌ی دیگر، مشکل حسادتم را حل می‌کنم.

چیزی که سخت حل شود این است که آشنای عزیز یک کوچه بالاتر از والدین‌تان (بخوانید عزیزانم) صاحب خانه باشد و شما کیلومترها دورتر. غصه بخورید که چرا در حلقه‌ی معاشرتشان نیستید و چرا واکسن استرازنکا را به‌جای شما آشنا باید برایشان جور کند. با قدرشناسی مظلومانه‌ای پیامی برای تشکر در همان اینستاگرام به آشنا می‌دهید و حس می‌کنید بدهکار هستید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آنقدر که حتی وقتی می‌فهمید آشنا هم برنامه‌ی مهاجرت به همینجا را دارد، باز هم چاله‌ی کمبودتان پر نمی‌شود. یادتان می‌آید پارسال جشن عروسی آشنا وسط روزهای کرونا و دعوت و اصرارش بر آمدن خانواده‌تان چه کابوسی برایتان شده بود. به‌خود می‌گویید لابد این من هستم که از کاه کوه می‌سازم، زندگی یعنی این. شما خیال ببافید، دل‌تنگی کنید، و تازه بفهمید که یک مسیر زندگی ممکن بود از جایی یک کوچه بالاتر از خانه‌ی پدری بگذرد. ممکن بود بعدازظهر سر بزنید به هم و ممکن بود به‌جای «سلام من جلسه‌ام، فردا ایشالا حتما صحبت می‌کنیم» و «قربونت به کارت برس مرسی خبر دادی همین تکست هم کافیه» صحبت‌های متنوع‌تری برای هم داشته باشید.

ممکن است هنوز مسیرهایی باقی باشد و ممکن نیست با حسرت و حسادت آنها را کشف کرد. معامله تمام و قراردادی بسته شده.

«بِن»، رییس گروهمان از من می‌خواهد مثل یک کارشناس نظر بدهم. می‌گوید: «هیچ‌کس در توانایی تو شک ندارد. با اطلاعات اضافه که بخواهی ثابت کنی روشت درست است دیگران را گمراه نکن.» پس باید به هویت این راه و موقعیت شک نکنم. آنوقت است که گمشده‌ام بازمی‌گردد، یا حتی درک می‌کنم که در این مدت هم هیچوقت چیزی گم نشده بود.

۱۵ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۲۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

برنامه‌ای برای معمولی‌ترین روزها

معلوم است که این روزها معمولی نیستند. اصلا معلوم نیست «معمولی» نسبت به چه چیزی یا چه وقتی؟ شاید روزهای خیلی بدی هم باشند از قضا. ولی من حداقل آگاهانه نمی‌خواهم زیر بار تهمت ناشکری بروم. مطمئن هستم و می‌بینم چیزهایی در این روزها هست که نسبت به خیلی روزهای قبل‌تر بهترشان می‌کند. برای همین باید گفت این روزها حداکثر و حداقل بهتر است معمولی باشند.

من آن‌قدرها هم حالم بد نیست، یعنی‌که امیدوارم این‌طور باشد. بد هم باشد نتیجه‌ی کارهایی است که می‌توانم انجام بدهم ولی نمی‌دهم. مدیر شلخته‌ای در درونم صاحب قدرت شده و هیچ‌چیزی سرجایش نیست. بگذار فکر کنم. درست است. اصلا برای همین اینجا هستیم مونا. آمده‌ایم یک برنامه‌ای بریزیم برای اجباری انجام‌دادن همین کارها. مرتب و منظم کردن محیط اطراف و موضوعاتی که بلاتکلیفند.

نمی‌دانم چرا باید این‌قدر زیادی حساس و پای‌بند به اصول و اخم و تخم‌آلود باشد یک نفر. اصلا به خودم مربوط است،‌ دوست داری میکروفنت را قطع کنم؟! خب یعنی چه انتطاری از زندگی داشتی،‌ اصلا چرا انتظار داشتی؟ درست است که اول‌ها به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم ولی می‌بینی که حالا همه‌چیز تغییر کرده. می‌بینی که سوار پله‌برقی شده‌ام. می‌بینی خلاف میلم بالا می‌رود و شاید پایین می‌آید و نمی‌دانم،‌ انگار این پله‌ها آن‌قدر عریض باشند که بشود هر کاری بخواهی رویش انجام دهی ولی باید این را هم بدانی که من هنوز به طی عرض پله وقتی که موتور بالا یا پایین می‌رود عادت نکرده‌ام. چه بسا این فقط یک فرضیه باشد. باشد!‌ اما آخر حرف من این است که چرا رها نمی‌کنی؟ شاید می‌کنم و باز برمی‌گردد؟

همیشه این‌طور نیست که آدم از نقطه‌ی الف،‌ گیرم که ته چاه، با یک وسیله‌ای قرار باشد برسد به بیرون چاه یا همان نقطه‌ی ب. بعضی وقتی‌ها در نقطه‌ی ج چشم باز می‌کنی که نه شباهتی به الف دارد و نه ب و تازه باید جستجو کنی که شرق و غرب ج به کجا می‌رسد.  زندگی با ایده‌آل‌ها باید خیلی خوب باشد.  زندگی بدون ایده‌آل‌ها بستگی دارد تجربه‌ی ایده‌آل را داشته باشی یا نه، ولی با علامت سؤال‌های زیادی همراه می‌شود. 

اما من دیگر زیر بار این حرف که کلید در درون من است نمی‌روم. این بار نه. حداقل در این روزهای معمولی می‌خواهم برای یک‌بار هم که هست کلید را بیرون خودم جستجو کنم. من لایق اعتماد خودم هستم.

من باز هم نفهمیدم چه می‌خواهی.

آمده‌ایم یک برنامه بریزیم برای این روزهای معمولی. بی خون و خونریزی. بدون اینکه موشکافی کنیم، دوره کنیم،‌ تو نخ چیزها برویم. بدون اینکه فکر کنیم،‌ حتی دل بگذاریم،‌ حتی عاشقی کنیم. آمده‌ایم که فقط از معمولی بودن این روزها کمی کم کنیم.

۱۲ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یک تلخیِ خستگی‌آور

ده دی چند خط نوشته‌ام: 

پست قبل قرار بود به یک نکته‌ی مهم برسم، یک‌ کلید اساسی که تقریبا هربار به خودم و زندگی‌ فکر کردم، یک چراغ کوچک بالای سرم روشن کرد. تفاوت غرق‌شدگی در چَتِر با فاصله گرفتن از آن (که در این فصل کتاب با استفاده از کاربرد نام‌مان و یا ضمیر تو به جای ضمیر من حاصل شده بود) اینجاست:

ما در حالت اول با تهدید مواجهیم. 

در حالت دوم امر تهدیدآمیز به چالش حل‌پذیر و چاره‌بردار (اگر این‌ کلمه را در فارسی داشته باشیم) تبدیل می‌شود.

دلیل این تغییر وضعیت همان بدست آوردن دید منطقی و‌ نگاه عقلانی‌ به صورت مسئله است. حالا می‌روم سر اصل مطلب. من یک فراری تحت تعقیب و تهدیدم. بخصوص در مورد آینده. روزها حتی از فکر‌کردن‌ به کارهایی که باید انجام دهم طفره‌ می‌روم. چیزی نمی‌تواند خوشحالم کند. اصولاً الان اینها را می‌نویسم که جرأت پیدا کنم و فرار نکنم.

اینجا که رسیده‌ام دیگر نتوانسته‌ام ادامه‌دهم. هنوز هم هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کند. در این فاصله یک مسابقه برنده شدم. یک پروژه را تحویل دادم، بخاطرش تشویق شدم. از چند نفر آدم مهم سر کار فیدبک مثبت گرفتم، اما بیشتر از خوشحالی فقط به شک و توهمم اضافه شد. یک احساس مزخرف، یک کابوس عوضی؛ اینکه دلیل خوش‌رفتاری‌ها این است که چیزی سرجایش نیست. اینکه این عادی نیست: «شاید این همان آبی است که به گوسفند قربانی پیش از ذبح می‌دهند؟! شاید می‌خواهند بگویند خداحافظ نیروی کار خرکار کُند، و سرشار از استرس و مشکلات شخصی و کمالگرایی غیرضروری!»

موقعیت خنده‌داری برای خودم، خود سابق و سالم‌ترم، خلق کرده‌ام. از آن خنده‌های تلخ و سیاه. می‌پرسم از خودم: «بنویسم که تلخیش دامن دیگران را هم بگیرد؟ که چه؟» باور کنید راهی نیست. ننوشتن و بیرون نریختنش جانی است مضاعف در پیکر تمام این وهم و خیال‌های تیره و  تاریک. همین غرهای بی‌اهمیت معیار واقعیتی است که من از کف داده‌ام. 

سرم به تصرف ابرها و صاعقه‌ها درآمده. زمستان در قلبم خانه کرده و یک زامبی حسابی شده‌ام. فقط یک روتین مشخص می‌خواهم برای گذراندن امور. درست است، حتی ظرف‌ها را هم خیال ندارم بشویم. دنبال هیچ ریشه و منطق و استدلالی هم نیستم دیگر. روانشناسی که خبر می‌دهد (آن‌هم صادقانه) که من افسرده‌ام، شاید فهمید که مایه‌ی تعجبم نشده، شاید هم نه. حتی صحبت کردن خوشحالم نمی‌کند. نمی‌دانم کل این دنیا کِی و چطور خاموش شد. فقط می‌دانم هنوز خواندن تجربه‌های مشترک آرامم می‌کند، همین.

۰۷ بهمن ۰۰ ، ۱۰:۳۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار