نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

مشق ۱۶: دنیای ریشه‌ها

توی اتوبوس بودم و دانه‌های پنبه‌ای معلق در هوا زیر درخشش نور آفتاب تصویری جادویی از آنچه در حال وقوع بود بدست می‌داد. درست مثل صحنه‌ی دویدن در دشتی باز و سرسبز و رویایی در کارتون‌های کودک و نوجوان. با این تفاوت که من سوار بر اتوبوس در خیابانی در حرکت بودم. مانند این حس و حال را اوایل بهار از متروی مصلی تهران به‌یاد می‌آوردم، شاید اردیبهشت. اتوبوس تجربه‌ی خصوصی و در خلوت من بود و حالا باز هم شگفتی‌اش تنهاییم را پر می‌کرد.

چند هفته پیش قصد آماده‌کردن باغچه‌ها را کردیم. تابستان کوتاه است و فصل گوجه‌ها، فلفل‌ها و شاید بادمجان و نعناع و ریحانی که هنوز بختشان باز نشده. تمیزکاری باغچه را از سر زور انجام می‌دهم. دو جعبه یک در یک به عمق شاید چهل سانت. خاکش سفت و سراسر ریشه شده بود، عجیب است نه؟ آخر خودمان سر زمستان قبل بوته‌های مرده و خشکیده را بیرون کشیدیم. حالا انگار یک باربند حرفه‌ای، جعبه‌ی سنگینی را سخت طناب‌پیچ کرده‌باشد. طوریکه جرثقیلی بتواند کل مکعب خاکی را بلند کند و ذره‌ای از هم نپاشد. بسیارخوب، بسیارخوب. می‌گویم ریشه‌ها از کجا پیدایشان شده. چمن؟ علف هرز؟ تره‌ها، جعفری، گشنیز و سایر سبزی‌های احتمالا چندساله؟ چراکه نه؟ چه گفتید؟ درختان مجاور؟ حواستان هست که گفتم باغچه چهل سانت بالاتر از زمین است؟ فکر می‌کنید جای ریشه‌‌های درخت کجاست؟ زیر‌ِ زمین؟ رو، یا بالای زمین؟ بسیارخوب، پس شما از اول هم می‌دانستید و نگفتید. می‌دانستید درخت‌ها دنبال غذا می‌گردند و ریشه‌ها در خاک می‌دوند و پا می‌گیرند، و حالا چه فرقی دارد خاک زیر سطح زمین یا بالای سطح زمین؟!

تصور کن یکی از آن روزهای جادوییِ مصلی من با مترو خودم را رسانده باشم به دانشگاه‌آزاد شهرِ ری، سخت‌گیرترین استاد دانشکده را در بازنشستگی‌اش شکار کرده‌باشم برای توصیه‌نامه‌هایی که بعدها هیچ‌کدام قبولی دانشگاهی در خارج را دریافت نکردند. اما بهرحال استاد از من بپرسد شماره‌اش را از کجا دارم و من بگویم آن‌قدر رند است که ملکه‌ی ذهنم شده. بعد همانطور که روی نیمکت از تردید رفتن و ماندن می‌گویم و می‌خواهم بدانم چرا مانده گفته باشد "ما ریشه‌مون اینجاست ولی جوون‌ها غیر ریشه ساقه و برگشون هم مهمه،" و مهم بود. شاید قبول کردم اما بهرحال شش هفت سال دیگر هم ماندم. حرف حسابم چیست؟ امروز این حرف را نمی‌پذیرم. مهاجرت همیشه اینطور نیست که ریشه‌ی‌مان در وطن باشد و جای دیگر برگ‌وبار بگیری. ریشه‌ها: معلم‌‌ها، پدرها، مادرها، بزرگترها، محله‌ها، شهرها، جنگل‌ها و دریاها و زبان‌ها.. راه می‌روند. ثابت نیستند. درست است که همیشه می‌خواهند به برگ و شکوفه غذا برسانند، درست است که همیشه آفتاب و روشنایی را به نسل بعد می‌دهند، اما شرط اول هرچیز قبل از جوانه‌زدن رهایی از گرسنگی‌ است. ای تمام کهن‌درختان سرزمینم، ریشه‌هایتان گسترده! پایین، بالا، چپ، یا راست. هرجا که خاک‌ هست! هرجایی خاک هست! خاکی پرامید، قوی، و برآورنده‌ی نیاز این زمستان‌های سخت و سرد و افسرده. هست، هست؛ ای ریشه‌هایتان گسترده!

۱۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۵: آنچه فهم نمی‌شد

از کودکی‌ تا همین حالا، در ردیف چیزهای فهم‌نشده و نیاموخته، یکی همین بریدن از خیال است. بارقه‌ی روشن‌بینی برای لحظه‌ای پدیدار شد و من بالاخره تونل مخفی زندگی‌ام برای گریز از واقعیت را پیدا کردم. اینکه می‌توانم با افراد و موقعیت‌‌های مختلف هم‌‌دلی کنم. درست مثل یک‌ بازیگر روی صحنه که برای هر نقش‌ متفاوت یک حس خاص خودش را می‌‌گیرد. دوستی داشتم در دبستان به‌نام پروانه و اهل کرمانشاه. به‌شدت فوتبالی و از آن شدیدتر پرسپولیسی. دختر خیلی بامعرفت و خوش‌مرامی بود با روحیه‌ی لوطی‌گری و با دوست دیگری که می‌توانید حدس بزنید استقلالی بود کل‌کلی حسابی داشت. دوست استقلالی‌مان‌ همیشه با این استدلال پروانه مورد تمسخر قرار می‌گرفت که «تو تمام لباس‌هایت از دم قرمز است!» و راست بود، چون آستین‌های قرمز مریم همیشه از زیر مانتو میامد بیرون و خودنمایی می‌کرد. اصطلاح‌های «آبیته» و «قرمزته» را که هنوز هم نمی‌دانم «ه» چسبان دارند یا نه از پروانه یاد گرفتم، در کنار فوتبال با جلد کتاب و ته خودکار بیک و البته خواندن نمایشنامه. پروانه عاشق تئاتر بود، شاید هم عاشق بازیگری، شاید هم بخاطر بازیگری خاص این علاقه را داشت. برای من ولی مسلم‌ بود که بازیگر شدنی در کار نیست. می‌دانستم این خیال و رویای نیمی از نوجوان‌هاست. اما یک آرزوی دیگر رهایم نمی‌کرد. نمایشنامه نوشتن! نوشتن دور از دسترس نبود چون تنها به من بستگی داشت و من می‌دانستم که می‌توانم بنویسم. خب، شاید نه بعنوان حرفه، چون حتی در ده‌سالگی ‌هم می‌شد فهمید که هنرمند و یا نویسنده شدن چندان برنامه‌ی جدی و نان‌دربیاری برای آینده نیست. حالا مطمئنم اشتباه فکر می‌کردم. اینها را اما گفتم که بدانید، از همان زمان‌ها نقشه‌ می‌کشیدم که نقش‌های مختلف زندگی را مثل بازیگر تئاتری که می‌تواند هر «حسی» را اجرا کند بازی کنم. می‌بینید؟ آغاز حرکت یک آدم رویایی از حس است. وقتی که بتواند تجربه‌ی حسی متنوعی داشته باشد، به گمان منِ امروز گول می‌خورد و می‌پندارد که تجربه کرده. درحالیکه خیلی احتمال دارد این حس یک حس توخالی باشد. بدون سلسله رخدادها و منطقی که در شرایط واقعی امکان حضور داشته. بنابراین رویا سرگرمی دایمی و قدرتمندی می‌شود که امکان تجربه‌های واقعی ‌‌‌‌‌را از او خواهد گرفت. واقعیت‌هایی نه به زیبایی و پرماجرایی خیالاتمان، بلکه عادی، خسته‌کننده، تکراری، و شاید دردناک. با وجود همه‌ی این‌ها چگونگیِ به‌واقعیت ‌‌‌‌پیوستن یک رویا از هر رویای شگفت‌انگیزی شگفت‌انگیزتز است.

من و پروانه فوتبال جلدکتابی بازی می‌کردیم ولی من هیچوقت پیگیر فوتبال واقعی نشدم. من به نقش مادر بودن،‌ به فقر، بیماری، به مسافرت، به سبک‌ زندگی‌ متفاوت و انتخاب‌های آگاهانه‌ی دیگر هم فکر می‌کنم، خیال می‌کنم، سعی می‌کنم چیزهایی را درک کنم و قطعا حس کنم. اما انگار این فرایند بسیار ساده‌تر از عمل و اجرا کردن است، کاری که متاسفانه کم می‌کنم یا نمی‌کنم. واقعیت این است که در حین اجرا حتی ممکن است حتی هحس نامربوطی بگیریم، و تا جایی که من فهمیده‌ام، این مهم نیست. مهم قدمی است که برمی‌داریم. نه نتیجه و نه احساس در آن لحظه اهمیتی ندارند. تنها به‌وقت خستگی و از پاافتادن باید سراغ رویا رفت. یک رویای کوتاه، مثل خوابی که فقط باتری ادامه‌ی ‌‌‌‌راه را شارژ می‌کند. بگذار رویاها خُردخُرد شکل بگیرند و بداهه. آنوقت تماشایی‌اند و برای رخنه‌ی حسرت سرسوزنی جا ندارند.

۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۵۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار

مشق ۱۴: یک‌ماه و چندسال بعد

قبل از وبلاگ‌نویسی یادداشت‌هایم یا در دفتر بود یا در فیسبوک. اما یادداشت‌های فیسبوک دوام زیادی کنار باقی امکانات این شبکه‌ی اجتماعی نیاوردند و زود از دور خارج و منقرض شدند. بیشتر نوشته‌ها با عنوان «زبان ردیف» بود که برداشت و دریافتم از صحبت‌های آقای کیانی در کلاس ردیف (وقتیکه هفتگی یا یک‌ هفته‌‌در‌میان می‌رفتم) است. مغز کلام از ایشان است. امشب همه‌ی یادداشت‌ها را بازیابی کردم و میخواهم‌ به‌مرور اینجا منتشر کنم. این اولین بازنشر مربوط به روز بزرگداشت سعدی است در اول اردیبهشت.

به مناسبت روز سعدی

شنبه ۳۱ فروردین

زبان ردیف ۴ *

این موسیقی که شما، شما، شما، شما، و همه شما (باخنده) کار می‌کنید، خیلی شبیه به زبان است. آن هم زبان فارسی. یعنی انگار آهنگ زبان ماست. پس مثلاً د دنگ می‌شود آهنگ واژه سحر. اما همان‌طور که حرفها کلمه، و کلمه‌ها جمله را می‌سازند، اینجا هم هر کدام از واژه‌های موسیقی از اجزای کوچکتری ساخته شده است. هر واژه‌ای را می‌توان دیکته‌اش را آموخت، و حتی ممکن است این واژه را بتوان به چند فرم نوشت. همان‌طور که برای نوشتن کلمات فارسی به خط خوش، هنرخوشنویسی و قاعده‌های مربوط به آن را داریم، برای خوش‌آهنگ نواختن این زبان نیزقواعد خاص خود وجود دارد. این چیزی است که باید یاد بگیریم: چطور آهنگ زبان را خوب بنوازیم. مسئله واقعاً این نیست که چه قطعه‌ای و یا شعری را حفظ باشیم. هنر در زیبا نوشتن، زیبا خواندن، و زیبا نواختن حتی یک مصرع از شعر است. همانقدر که می‌توان صحبت کردن را طوطیواری یاد گرفت، به همان مقدار هم می‌توان خوشنویسی و نوازندگی را بدون شناختن و تمرین واژه‌ها و قواعدش آموخت. آیا وقتی به زبان روسی گوش می‌دهیم (که کاملاً برایمان ناآشناست) می‌توانیم بفهمیم که چه در محتوای آن است؟ ممکن است بتوانیم با درآوردن آهنگی بسیار شبیه به این زبان، دوستانمان که گوششان با روسی مأنوس نیست را متقاعد کنیم که روسی حرف می‌زنیم. اما آیا یک نفر روسی‌الاصل ازصحبت ما پیام معنا‌داری دستگیرش خواهد شد؟ بدیهی است، خیر. درست مثل اینکه بخواهیم با قرار دادن چند قطعه الکترونیکی، بدون علم و اطلاع، کامپیوتر بسازیم. تعجبی ندارد اگر کامپیوتر نگون‌بخت کار نکند، و یا حتی روشن نشود. موسیقی طوطیواری نیز همین‌طور است: نه جان دارد، و نه حرکت. هرکس که با آن آشنا باشد، می‌تواند تشخیص دهد که این یک موسیقی بیروح است یا پرمحتوا.

گوش دادن به این نوع  موسیقی البته کار آسانی نیست. چون او با زبان خودش با شما صحبت می‌کند. اما اگر با کمی تأمل و صبر واژه‌ها را تشخیص دهیم و به مکث‌های بین جمله‌ها دقت کنیم، خیلی راحت می‌توانیم ابتدا ارتباط برقرار کنیم، و سپس از شنیدن آن لذت ببریم. همان‌طور که وقتی خواندن دیوان حافظ را شروع کردیم با اشاره‌ها و استعاره‌های حافظ کمتر آشنا بودیم و رفته رفته با زبان او انس گرفتیم. حال اگر در بیتی یک کلمه جدید هم باشد، چندان از درک کلی ما از شعر و پیام آن کاسته نخواهد شد. در موسیقی ما، و هر موسیقی دیگری که برپایه زبان شکل گرفته باشد هم، اگر به یک واژه جدید برسیم خیلی زود گوشمان با آن آشنا می‌شود، یا تشخیص می‌دهد که ترکیب جدیدی است از واژه‌هایی که قبلا می‌دانستیم.

به مناسبت روز سعدی می‌خواهد تصنیفی از بین شعرهای او برایمان بخواند و اجرا کند. به شکلی نمایش‌گون. "اتفاقاً بسیاری از اشعاری که برای تصنیف‌ها و آوازها انتخاب شده است، از شعرهای سعدی است و این خیلی برای من جالب بود." حکایت شمع و پروانه را می‌خواند از صفحه خانم پروانه با حبیب سماعی. می‌گوید سعدی استاد رمان‌نویسی بوده است البته به سبک ایجاز. "سعدی گویی شبی به خواب نرفته و در نور شمع مشغول به مطالعه بوده است. در قدیم هم شمع‌ها اینطور نبودند که اشکشان توی خودش بریزد و کوچک نشوند. همینکه شمع را روشن می‌کردی گریه و زاری ای راه می‌انداخت که بیا و ببین. زود می‌سوخت و تمام می‌شد. شمع سعدی هم از آن شمع‌ها بوده. او می‌شنود که پروانه از سوختن شمع تعجب کرده و می‌گوید "" من که پرهایم در شعله می‌سوزدعاشق هستم، تو چرا در سوز و گداز هستی؟ "" و شمع می‌گوید "" اگر تو دائم تا کمی پیش یک شعله ضعیف داغ می‌شوی پر می‌زنی و از اینسمت به آن سمت می‌روی، من اینجا ایستاده‌ام تا از سر تا پا بسوزم و تمام شوم."" ."  می‌گوید این نمایش را بهتر می‌تواند با ضرب اجرا کند تا سنتور. تمبک را از زیر برمی‌دارد و شروع می‌کند. آرام و متین. دام دام  دا دا دام   دام دا دا دام  دام دام دام ...
شبی یاد و دارم که چشمم نخفت     

شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست      

تو را گریه و سوز  باری چراست؟

"حالا شمع جوابش را می‌دهد:"

تو بگریزی از پیـــش یک شعله خام    

من اســـتاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت     

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

"شاید سعدی می‌خواهد بگوید که فقط عاشق نیست که رنج و سختی را متحمل می‌شود. بلکه معشوق حتی به نسبت بیشتر از آتش این عشق شعله‌ور است."

نمایش تمام می‌شود و ما پر از لبخند، از کلاس بیرون می‌رویم. این چند دقیقه اجرا حاصل عمری تحقیق و تمرین شیوه و علم ردیف است. هم سخت به نظر می‌آید و هم آسان. به همان راحتی که اینترنت و موبایل های هوشمند کار می‌کنند، و به همان سختی که پایه‌ها و الگوریتم‌های ریاضی را باید بکار گرفت تا تکنولوژی پیدایش شود.


----------------------------------------
*
این نوشته برداشت آزادی است از چند جلسه صحبتهای آقای کیانی استاد ردیف و نوازنده سنتور. هدف نقل مضمون بوده و در بعضی قسمت ها توضیحاتی اضافه کرده‌ام.

شرح و تفسیر تصویری :)  ->  دلبر که جان فرسود از او/ کام دلم نگشود از او/ نومید نتوان بود از او/ باشد که دلداری کند
* دلدار = دل دارنده، از اسماء معشوق، محبوب (فرهنگ دهخدا)

۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار