تکان میدهد تو را،
و باز،
به عقب میکشاند،
موج دریا.
همینطور رخدادها، تنفس، رشد، و هرچه تکرار شدنیست، میرا و نامیرا. موج، موج، موج. دیدنی و نادیدنی، مثل دریایی آرام و درخشان که والهای عظیمالجثه را درونش جای داده، با قلبهای تپندهشان. موج، موج، موج. مثل رفتن و برگشتن هرروزه، و مثل ماندن و ماندنِ هرروزه. خرمن فکر را شخم زدن، از نو و بیوقفه، مدام و مدام. موج، موج، موج. اتفاقی در راه است.
«...ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم،ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب،ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..»
راست: باز کن!این دل چون کوره داغ است. درست است، این منم که با هر ضربان، سخت و سنگین و بیبخشش، یک نقطه از درونش را فرو میبلعم. موذی و جانسوز مثل میخ آهنینی که هیچکس ندیده وارد یا خارج شود، یا مثل حفرهی آتشی خاموشتشدنی، آنجا هستم. من خشمم.
هر کار کوچکی برای من مانند جابجایی نیمی از رشته کوههای زمین است. در درون من هزار کوه خوابیده، جامد و بیحرکت. خشک و خمناپذیر. من سنگم.
من آنجایم، وقتی او به چیزی فکر میکند. یک خط پررنگ و مشخص که همهچیز را احاطه کرده. بالاتر از هرچیزی، این منم که مهمترین رکن حال حاضر است. خارج از من هیچچیز نیست، هیچ فکری نیست، هیچ اوی دیگری نیست. من، بندم.
همهی دنیا را میتوان در یک جعبهی ذوزنقهای چوبی به قاعدهی نود و ارتفاع حدود سی سانت جای داد، دنیای جادویی یک ساز. من و همهی فکرها و آرزوهایم براحتی میتوانیم از سوراخ گرد دیوار جلویی واردش شویم. کافی است جستی بزنم، دستم را قلاب کنم به لبهی سوراخ، بعد آن دست دیگرم، فرز خودم را بالا بکشم و بالاخره مخفیانه و مدل شخصیتهای کارتنهای ژاپنی از آن طرف دیوار فرود بیایم روی زمین. بعد با خیال راحت آنجا برای خودم زندگی میکنم و قدم میزنم و به سقف و ستارههایش نگاه میکنم. صدای بلورین و آسمانیاش را همیشه میشنوم و هرگوشهای که مینشینم دنیایی آرامش و وقار دارد.
اما همانطور که مثلا آب ممکن است بیفتد توی لانهی مورچه، یکوقت هم پیش میآید که کل جعبه پر شود از صداهای ناموزون. چون جعبه به هرحال جعبه است و هرچه بخواهید، میشود داخلش گنجاند. دیگر این بستگی دارد به آنکه دنیای بیرون چقدر با ناملایمتها تن جعبه را مورد عنایت قرار دهد. حتی گاهی میشود مثلا به فکر بازسازی افتاد و مدل خانههای خیلی مدرن، یکی دو دیوار و چند ستون را برداشت یا برعکس اضافه کرد. بهرحال، بعنوان یک آدم صلحطلبی که تا حالا سرش در لاک ذوزنقهای دنیای خودش بوده و اصلا او را چه به هنرنمایی و حرفی برای زدن داشتن، باید اعتراف کنم دلم خواسته سفری کنم به بیرون ذوزنقه.
بدانید که ذوزنقهی دومی وجود دارد که پر از صندلی است و ذوزنقهی سومی که جایگاه نوازندگان است، یعنی همان سن روبروی تماشاگران. اینجا که دربارهاش حرف میزنم یک سالن نمایش است و امشب یک کنسرت موسیقی تلفیقی اما به اصطلاح ایرانی با سازهای تنبور، قیچک، عود، ویولونسل، قانون، پیانو، و طبل در آن در شرف برگزاری است. جالب به نظر میرسد مگر نه؟ تصور کنید من و تماشاگران دیگر که تعداد خارجی هم بینشان کم نبود، در داخل و گوشهای از ذوزنقهی خودمان نشستهایم. نوازندهها را هم با سازهایشان روی سقف خانهی ما تجسم کنید که دنیای ما را پرمیکنند از آوا و نوا. برخلاف انتظار اولیه، درون ذوزنقهی ما پر از صداهای عجیب و برای من نامأنوس بود. به نظرم میآمد دنیا پر شده از کلمات فارسی که کسی سعی دارد شبیه عربی یا ترکی تلفظ کند اما چندان شباهت به لحن ترکی/عربی اصیل هم نداشت. وسطشهایش صدای پیانو یکدفعه آن هیاهوی درهم و پیچیده و پرزخمهی تنبورها و ویولنِ قیچکنما را تبدیل به یک ملودی ساده میکرد، انگار ملودی "نوایی نوایی" را برای پخش در آسانسور آماده کردهباشی. یکدفعه برای نشان دادن فضای هجران و غربت، صدای ویولنسل با باقی سازها قاطی میشد و بعدی از رعب و افسردگی به شنونده منتقل میکرد. همزمان حالت موسیقی برمیگشت و یکباره دو تنبورنواز با حالتی بشکندار که خودشان را به ذوق میآورد به هم نگاه میکردند و سرپنجهای پرقدرت و همزمان بر ساز میکشیدند. هرکدام از سازها جایی درون یک قطعه فرصت هنرنمایی انفرادی پیدا میکردند که شاید این ویژگی مثل یک کپسول اکسیژن برای آن فضا حیاتی بود.
بله، هرچقدر که تماشاچیان (بخصوص خارجیها*) حظ بردند، آن گوشهای که من نشسته بودم اما زیر آب رفت. مثل مورچهای که جانش تهدید شده باشد سعی داشتم آذوقههای باارزشم را جمع و قبل از خفهشدن از ذوزنقه خارج شوم، که یکباره در پایانبندی برنامه دوستان تصنیف بهار دلکش را با تنظیم خاص خودشان اجرا کردند. اگر خانه را بازسازی کنند و طرح و ایدهی خودشان را پیاده کنند هم حرفی نیست، اما شکستن ساختار و بعد پس و پیش چیدنش جداً که نوبر است.
احساس مسئولیتی که در طول برنامه به سراغم آمده بود اینجا دیگر به اوج رسید. فکر کردم واقعا دورهی آموزش و شناخت پیدا کردن من که همینطور دوران راحتی و لذتِ کشف هم بود، گذشته، و ازینجا به بعد اگر کاری نکنم و ساکت بمانم و به لاک آرامش خود فرو روم، ناسپاسی در حق میراث و ظلم در حق مخاطب فرهنگدوست و فرهیخته است.
سفری خطیر لازم است به بیرون ذوزنقه، که شاید یکبار هم دیگران مهمان آرامش گوشههای ذوزنقه باشند.
* شاید تلفیق ساز غربی و شرقی برایشان جالب است، یا شاید از شنیدن نوازندگی سازهای ایرانی آنقدر هیجانزده میشوند و برایشان تازه است که اصلا راه به کیفیتشناسی ترکیب در این مرحله نمیبرند.
- اینجا حریم دروازه است. ازین سر تا آن سر. سه تختهسنگِ بزرگ را ایستاده سمت چپ میگذارید و سهتای دیگر را به همان سیاق در منتهیالیهِ سمتِ راست.
+ به چشم! آهای! سنگها را بکشید.. این یک، خوب است، حالا دو، مراقب باشید فاصله نیفتد! حالا س..
- اینکه ششتا شد!
+ باید سهتا میشد، مطمئنم دو تخته بیشتر نگذاشته بودیم!
- ششتاست!
+ ب..ب..ب..بله، بله..!! دستور چه میفرمایید..
- خب جابهجایشان کنید!
+ این از اصل کار سختتر است سرکار، مو لای درز هیچ کدامشان نمیرود. عیناً شده باشند یک دیوار ششپهنا!
- چرند است، دست کم میتوانید هربار آخری را بکشانید سمت راست.
+ اطاعت، الساعه! آهای.. ازین سمت بگیرید، آرام، آرام. خوب است، این یک. حالا برویم سراغ بعدی، بکشانید سمت راست درست کنار این یکی، خوب است، دو، این دیگر آخری است، این هم س..
- چه کردید! نادانها! اوضاعی ساختهاید برای من!
+ والله خودتان شاهدید، ما فقط دوتا را جاساز کرده بودیم. سومی با سهتای دیگر ی..ی..ی..یکجا میرسد..
کمکم زمزمهها قوت گرفت که ".. سنگها جادو شدهاند..جادو شده؟ مگر میشود؟ هر دوتا را که ببری چهارتای دیگر با هم میآیند. انگار آهنربا داشته باشند! نهبابا، لابد جادو از کارگرهاست.. نه از زمین اینجاست.. قسمت نیست دروازه بزند، از اول هم اشتباه بود.."
دستور داد گروهی دیگر کار را انجام دهند. داستان تکرار شد. گفت سنگهای جدیدی از آنسوی دنیا به اینجا بیاورند. تلاش بینتیجه ماند. روزها گذشت. حیرت و فکر، خواب و خوراکش را ربوده بود. مجنونوار روبروی دیوار ششتایی میایستاد و شکاف میان سنگ سوم و چهارم را با دست وارسی میکرد. همه میدانستند که دیوانه شده. دیگر آن دروازه چه اهمیتی داشت، وقتی مجنونی نحیف و فرسوده و خاکآلوده باشی؟
***
".. بچهها آمدند گفتند از بالای تپه دیدیم دروازه باز شده. ما گفتیم حالیشان نیست، اصرار اصرار که بیا برویم ببینیم. از دور دیدیم خیلی هم راست است! سه تخته چپ ایستاده سه تخته راست. تازه با اهالی که رسیدیم دیدیمشان.. یعنی اول هم ندیدیم از بس نحیف شده بودند ایشان. دیدیم یک چیزی از باریکی عیناً نی، درازشده بر زمین.. پناه بر خدا، سرشان یک سمت دروازه پایشان سمت دیگر. نمیدانم والا چه اتفاقی افتاده..ماشین و کارگر به این سنگها کارگر نشد! والله از رنجوری عیناً نقش روی زمین، این تختهسنگ شرمش آمده از صبرشان.."
باد ابر را هل داد، ابر پشتک چابکی زد و دوباره سرجایش برگشت، خورشید برق نور را همهجا پخش میکرد، و آسمان، آسمان به ما نگاه میکرد. ما هم به آسمان. ما، جداجدا برای خودمان فکر میکردیم. فکرها و نالهها و نوشتهها و زمزمهها، قدمزدنها و دنبال دویدنها، شککردنها و لرزیدنهای همهمان در هر گوشهای، به آسمان میرفت تا رشته شود. طلایی و نقرهای. آنگاه یک روز صبح خنک یا یک شب طولانی؟! تو یک رشتهی نامرئی در دستت داشتی، که شاید آن سرش در دست من بود. به امید آنکه ته این کلاف سر در گم را پیدا کنم، کشیدمش. اتفاقی نیفتاد. بیشتر از قبل هم گره خورد. دست و پایم را گرفت. غصهها به آسمان رسید. خورشید لحظهای چشمم را روشن کرد. این بار کلاف پیچیدهای بودم در دارِ قالیِ آسمان. خورشید که رفت، با رشتههای نقرهایام راهم را گرفتم و کُندکُند حرکت کردم. آسمان قدمهایم را گره میزد و نقش میآفرید. خندهها و گریهها را میگرفت و رشته میکرد، طلایی و نقرهای، و مثل آبشار میریختشان پایین. رشتهها را با عشق و کنجکاوی و حسرت کلاف میکنیم. آسمان نگاهمان میکند. از رشتهی من لبخندی میزند برای تو، از رنگ پریدهی مادری سیب قاچ میکند برای دخترش، و از ماندهکلمات نویسندهای، کتاب میسازد برای ذهن تشنهی نوجوانیهایمان. باد رشتهها را به رقص درمیآورد و ابر شانه میزند.
یکباره صدای درد عالم را پر میکند. ابرها از اشکٕنریخته سنگین میشوند، باد میایستد، خورشید غروب میکند، ماه از غصه باریک میشود، و آسمان، آسمان خیره میشود به پایین، به ما. ما خیره شدهایم به او. هریک به امید دیگری. درد گوش همه را کر کردهاست.
ناگاه تو گل میچینی، پیرمردی با دلِ شکسته و آوازی حزین، برای کبوترها نان خشک میریزد و ظرفی آب زلال. چشمهای پدری از لذت بزرگ شدن فرزندش چین میافتد. دستی خیر جایی مدرسه ساخته. آسمان دلش راضی میشود از ما. رشته میکند رنج و خنده را در هم. نقش میزند و میزند و میزند، کلافهای بهمپیچیدهی ما را با جادویش.
مدتی است که فکر میکنم خیلی چیزها به شکلی جادویی اتفاق میافتند. یا بهتر است بگویم به چشم من جادویی به نظر میآیند. آدم خودش میداند کجاها و چه چیزهایی. از همان تولد و به دنیا آمدن در یک خانواده معین، در کشور و شهر معین گرفته، تا آشنا شدن با رمز و راز هستی. لذت تجربهی ایستادن بر سنگی مرتفع و نگاه کردن به آسمانی بیانتها. شعف راه افتادن و دست گرفتن اشیاء از کودکی، اولین نواهای آهنگین، لالاییها، طعمها.. بکر بودنشان دلیلی است بر جادو بودنشان. و باز از چشم افتادنشان، جادویی دیگر.
از این در به آن در زدن و در شلوغیهای زندگی آدمها را پیدا کردن، شباهتها را دیدن و خوبیها را از ته دل خواستن. انس گرفتن، به استاد، به کوچه، به اسم خیابانها، به نقش سنگفرشها، به تکهکاغذِ چروکِ پشتِ شیشهی مغازه، به فروشندهی مترو، و به ترک کردن تمام اینها. به هفده ساعت پرواز، اما یکبارهشنیدنِ صدای ساز نیانبان اسکاتلندی که جادویش قلب و جان را سوزن کند به همین جا که هستی و از دل واقعیتِ خشکِ دو دقیقه قبل، یک معنای تازه بکشد بیرون. جادوست وقتی که حسرت نشستن پای حرفهای آقای کیانی را داری اما اینجا آدمهایی را میبینی که تو را یاد استاد و سعید و زنجیرهی الگوهای محبوبت میاندازند. که ببینی انگار یک کد جادویی در دنیا هست که منتظر کشف کردن توست، پیدا کردن همسنگرهایت، و ستودن زیباییهای واقعیت درون جادو.
وقتی که خانم مطالعه بودم، حوالی ده تا سیزده سالگی، از تنتن هرژه تا سفر به اعماق زمین، سفر به کرهی ماه، ناخدای پانزدهساله و دیگر کتابهای ژولورن، تا بعدتر پارک ژوراسیک و غیره و غیره، عاشق تخیل و موقعیتهای فانتزی بودم. سال کنکور پابرهنهها و کوری و آثار بزرگ علوی را خواندم و حسابی جو اجتماعی تاریخی و واقعی پیدا کردم. بعد از آن مدتها کتاب داستان دست نگرفتم. داستانها در آدمها و کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو در جریان بودند. فکر میکردم، فقط و فقط. بدشانسی یا خوش شانسی بود که در دورهی محبوبیت هریپاتر من ازین فضای فانتزی دور شده بودم و هیچگونه در کلهام فرو نمیرفت که چیزی غیر ازین که اتفاق میافتد، حالا چه در بیرون چه در درون انسانها و احساساتشان، ارزش وقت گذاشتن داشته باشد. من، حسابی جدی، خشک، و الکی دلسوز و واقعیتپرست شده بودم، درحالیکه ازین همه صفت فقط ردیف علاقهمندیهایم جهت پیدا کرده بود و هیچ نشانهای دیگری از آن در اعمال و زندگی جاری نمیشد دید. مثلا من علاقهمند به کمک به فقرا بودم، اما کار اساسی نمیکردم. من همدردی را دوست داشتم، اما همیشه خجالتیتر و درونگراتر از آن بودم که حس و نزدیکیام را با بغل کردن یک دوست یا گرفتن دستش و آرام کردنش، نشان بدهم.
من برای مدتها و هنوز هم در واقعیتی که تصورم است زندانی میشوم. زمان زیادی میگذرد بدون آنکه کاری که میدانستم دوست دارم را، انجام بدهم. دنیایی خشک و محدود و تاریک، دنیایی بیجادو، غیرفانتزی و پردرد که من در برابر تمام رنجهایش مسئول و منفعلم.
+ حداقل یک پست دیگر ادامه دارد.
همینطور که لینکهای تصادفی پستهای وبلاگ را نگاه میکردم، خواستم ببینم یک پست خاص دربارهی چه بود. خواندم. باورش برایم مشکل بود که بعد از چند سال اینقدر حرفش شبیه به همین روزها باشد. دوباره آخرش از خدا خواسته بودم کمک کند از آدمهای این دنیا غافل نباشم. در خودم نمانم. این چه صدایی است؟ این چه خمیرهای است؟ این چه رازی است؟
دوست داشتم، چیز ثابتی میان این هم تنوع روز و شب را دوست داشتم. همچنان یکسان نبودنش هم دوست دارم. فراموش شدن و بخاطر آوردنش هم دوست دارم. این چه رازی است؟