نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

رهایی

ما از ترس‌هایمان گذر می‌کردیم، اما نمی‌دانستیم. ما در ترس‌هایمان غرق می‌شدیم، اما باز هر مرتبه نیمه‌جان به ساحل افتاده و به‌هوش می‌آمدیم. ما زیر سایه‌ی ترس‌هایمان زندگی می‌گذراندیم، اما آه! ما کِی خبر داشتیم که چشم‌هایمان بسته است؟ ما در تاریکی ترس‌هایمان راست است که آدم‌های دیگری بودیم. 

ما ترس‌هایمان را صاف و تانخورده در جایی امن نگاه داشتیم. هرجا که پیش آمد برویم مثل جواهری قیمتی همراه خودمان ترس‌هایمان را هم بردیم. 

ما حتی آن روز که ترس لباس‌هایش را کند و باطن کریهش را نشانمان داد، آغوش باز کردیم و گفتیم «تو از من جدا نیستی»! حتی آن‌وقتی که فهمیدیم یا ترس را باید نگه داشت یا نفس راحت و جست و خیز شادانه، باز هم طوری که ترس‌هایمان نفهمند شادی را روانه کردیم چترش را جای دیگری باز کند. حتی حتی حالا هم که ترس‌هایمان بی‌خجالت و تعارف پایشان را جلوی همه دراز می‌کنند و به چشم ما زل می‌زنند، ما باز دود ترس را فرو می‌بلعیم و به این نشئگی ادامه می‌دهیم. 

ما حالا که چند دور خوب خوب بازی‌های ترس را دیده‌ایم و بینی‌مان به خاک‌مالیده شده، تازه می‌دانیم چرا و چه‌چیزی بد است! تازه فهمیده‌ایم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم و مثل آن روباه کلکی که خودش را به خواب زده تا کشته نشود اما به‌جایش زنده‌زنده دندان و دم و پوستش را کندند (آه اگر داستان‌های کودکی آدم را تغییر می‌داد) بالاخره وقتش رسیده با هرچه در توان داریم بدویم. 

ما اما کمتر پشیمان می‌شویم، چون بدون آنچه گذشت آن آدم دوره‌ی ترس‌هایمان بزرگ‌ نمی‌شد و عبور نمی‌کرد. حالا تمام اجزایش در این موجود غریب و مهیبی که دورمان می‌‌چرخد و می‌ترساندمان هضم شده. می‌پرسید ما وارث چه هستیم؟ یک‌ فکر و یک سؤال: «رهایی چگونه؟»

۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۹ ۱ نظر
دامنِ گلدار

چیزها و میزها

میزها وسیله‌هایی صبورند، آنجایند که چیزها را رویشان بگذارم. «چیزها» قاطی دارند، اضافه و بی‌خود دارند. بعضی‌شان را می‌شود دوست داشت و بعضی‌ را دائم میخواهی بگذاری زیر «میز» یا هرچیز دیگر که فقط جلوی چشم نباشد. آدم دورش با چیزها شلوغ می‌شود، اعصابش خط‌‌خطی. تا جایی که یادش می‌رود یک «میز» داشت برای کاری. 

چیزهای روی میز هیچوقت پا به دنیای چهارپایه‌ی میز نمی‌گذارند. آنها یا روی میزند، یا کنارش، یا زیرش. آنها همیشه فقط جایی را اشغال کرده‌اند، نه اینکه بایستند و شانه‌های عریضشان را برای «چیز»های ناشناخته باز کنند.

 

امروز که به میزها فکر می‌کنم به‌نظرم می‌آید باید رازی بین آنها باشد تا به‌خاطر چیزهایی که دوستشان ندارند یا جلوه‌ای به دنیایشان نمی‌دهند، همه‌ی چهارستون دنیا را از دست ندهند. راستش دوست داشتم به شرط «چیز»ی جور خاصی نباشم یا کیفیت اخلاقی یا رفتاری معینی را بدست نیاورم. فکر می‌کنم خیلی از چنین چیزهایی زائدند و میز بودن نباید چندان وابسته به چیزهای رویش باشد. آدم یک میز داشت برای کاری. 

۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۲۴ ۲ نظر
دامنِ گلدار

بی‌چهره

رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی. انسان‌هایی بی‌چهره و بی‌توصیف و بی‌کلام. تاریخچه‌هایی سفید و بی‌ذره‌ای شکایت و تماما ایده‌آل. خواسته‌ای شدنی و مقصدی یافتنی. امیدی چه واهی چه واجب، بهرحال موجب زندگی و گذر دقایق. پرنده‌هایی که از بی‌حوصلگی تو بی‌حوصله‌اند، صداهایی که از سکوت تو ساکت‌ترند. 

انسان‌های بی‌چهره‌ی درونم ساخته‌ی منند، هیچکس محرم این تنهایی نیست. 

 

 

۱۰ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۰۷ ۳ نظر
دامنِ گلدار