هربار که به خودم برمیگردم متوجه میشوم که همیشه صرف بودن در حضور یک آدم دلخواه و رفیق برایم کفایت کردهاست. هیچوقت نیازی نبوده که کاری بخواهم انجام دهم برای اینکه بودن با این چنین آدمهایی بهیادماندنیتر و آرامشبخشتر بشود. و این به نوعی یک خلاء و نقصان است. تلاش برای کاری کردن، اثری گذاشتن، و خلق کردن رهایت نمیکند. زمانی که نمیتوانی در کنار دوست بمانی، چون مسئلهای لازم است حل شود، کاری انجام شود، و چیزی ساخته شود. زمانی باید بگذرد، اما دور از نزدیکان، و شاید هم در تنهایی.
پیش از این زیاد به این مسئله فکر میکردم که هدف از زندگی چیست و کجا باید رسید. دریغ که در چهل سالگی هنوز هم همهچیز بس است. کافی است. هنوز هم آنقدرها تشنه نیستم و با خیالات سرگرم. هنوز هم نمیدانم از خودم چه میخواهم.
حالا که بارگشتهام به خودم و تکهپارههای پراکندهی چندساله را جمع کردهام، دید بازتری دارم. دیگر به انتخاب کردن نزدیکترم تا شک و تردید در توانایی انجام دادن یا ندادن. دیگر کاری نیست که فکر کنم شاید نتوانم. تنها کارهایی دارم که باید فکر کنم میخواهم انجام بدهم یا نه. نمیدانم اطمینانی از این جنس چطور بدست آمده و حتی از روی ضعف و پرشدن پرشتاب ساعت شنی زندگی در ذهنم روشن شده یا از روی تجربههای هفترنگ سال پیش. شاید حتی هنوز برای قضاوت کردن اینکه در این مرحله هستم یا نه کمی زود باشد. اما بهرحال از من قدیم چنین فکرهایی بعید بود و بنابراین معلوم است که در حال تحولم.
زیاد به بودن و نبودن آدمها فکر میکنم. احساس میکنم این با تلاش و کار مثبت و آفریدن در تناقض است. نمیدانم چیز دیگری هم دارم که بیشتر از حضور آدمها آرامم کند یا نه.