نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

جورچین

نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم.  نوشتیم‌ و سیاه‌کردیم و نوشتیم. سیاه‌ می‌شد و می‌نوشتیم و آخر، برگی نماند. مداد، بی‌برگ و بینوا، تنهایمان گذاشت. ما ماندیم و دفتری سیاه و در و دیوار و سقف و کف، همه خالی، بِکر، سفید. واژه‌ها بی‌تابی می‌کردند، حرفها ناتمام در سینه‌شان بود. دفتر ورق‌ میخورد. جلو، عقب، گاهی مکث روی یک صفحه و بعد به فاصله‌ای کم صدا از صفحه‌‌ی دیگری بلند میشد. واژه‌ها با نمایش زور و قدرتشان، گاهی مکر، گاهی ضجه، و حتی گاه دلبری‌شان، دفتر را به‌طرف خودشان ورق‌ می‌زدند، عقب‌تر یا جلوتر، تنها مجال مکثی کوتاه. دادگاهی راه افتاده بود و هر جمعی یاد حقوق پامال‌شده‌اش افتاده‌بود. صفحه‌ها از هم طلبکار بودند: «تو که میخواستی اینطور بگویی چرا آن پاراگراف را گذاشتی بماند؟»، «شروعِ من چرا رسید به اینجا؟!»، «اینقدر دیر به من نوبت دادید که حرفم ‌ناتمام ماند.. حالا اگر نفهمد منظورم‌‌ چیست چه خاکی به‌سرم باید بریزم؟»، «قرار این ‌نبود، به ما کاغذ نرسید..»، و ما نمی‌دانستیم حرف کدام را باور کنیم. کاغذ برای حرفها کم آمده‌بود. این یک حرف حرفِِ همه بود،  دردی همگانی. نشستیم به صحبت. واژه‌ها بی‌تاب و بیقرار بودند، فرّار و ترسیده. توی دست و روی زبان بند نبودند. به‌کسی اگر میگفتیشان، می‌مردند تا شنیده نشوند. پاره‌پاره بودند، چون داستانشان با دفتر تمام نشده‌بود. واژه‌های بی‌گناهی که در دنیای خودشان تعلق و هویتی نداشتند. کسی، لابد خود من، ناتمام و بی‌معنی در دفتری سیاه رهایشان کرده‌بود. به‌آنها گفتم که خسته‌ام. دفتر تمام شده و از مداد خبری نیست. گفتم با مداد شاید می‌شد حرفهایتان را روی دیوارها نوشت، اما حالا از دست من‌ چکار برمی‌آید؟ رهایم کنید، خسته‌ام! گفتند:

«ما را به بازی بگیر!»

«از این‌ کاغذ ببُرّ و جدایمان کن!»

«اینجا برای ما آینده‌ای نیست..»

«تک‌تکِ حرفهایم را به تو می‌دهم، آنها را بگیر و از اینجا ببَر! نگذار با من بپوسند!»

«راست می‌گوید، من هم حرفهایم را می‌بخشم به‌ تو!»

«نجاتمان بده، دستِ‌کم‌ حرفهایمان را به داستانی‌‌ دیگر برسان..»

نامطمئن دفتر را دست می‌گیرم و ورق میزنم. هر گذشته‌ای تاریخچه‌ی یک موضوع است. می‌خوانم و فکر‌میکنم‌ و به‌خود میگویم بار دیگر فلان را خواهم کرد و‌ بهمان را نه. موقعیت‌های آنچنانی را مثل ایکس‌ مدیریت میکنم و اینچنینی را مثل آنروز ایگرگ در فلان‌جا. در این خیالات واژه‌ها از دست من مثل ماهی بی‌رمقی نقش دریای سفید دیوارها می‌شوند. از یک دست می‌میرند و از دستی دیگر زنده می‌شوند. جمله‌های دفتر درهم‌ می‌شکند، واژه‌ها به‌هم می‌ریزند و آنها که بی‌تناسبند حرف‌حرف می‌شوند در دستهایم. من می‌مانم و هزار نسخه الفبا و صد لغت‌نامه‌ واژه. من می‌مانم و جای خالیِ بینشان روی دیوار، تا از نو جمله بسازم. واژه‌ها برق می‌زنند مثل پولک‌های شادمان ماهی‌ای زیر آفتاب. سرشار از شگفتیِ داستانی نو، سبز شده در کالبدی جدید، امیدوار به داشتنِ چیزی. چیزی که‌ نه من، و نه آنها نمی‌شناسیمش. چیزی که بتوان به‌او تعلق داشت، نه‌آنکه بدستش ‌آورد.

الفبا را برای همین دوست دارم، برای جزء سازنده بودنش. ردیف دستگاهی را هم‌برای همین دوست دارم، برای گوشه‌گوشه بودنش. سینوسی‌ها و‌ بسط فوریه و ریاضیات و ‌منطق را هم همینطور. دنیای قابل فهم من دنیایی است متشکل از واحد‌های اتمی قابل فهم. اما بیشتر از هرچیزی با این حرفها در سرم یاد یک‌چیز می‌افتم: «جورچین.» جورچین‌ یک پازل کودکانه‌ی شاید هفت‌تکه‌ای بود با یک‌ قاب مربعی که همه‌چیز را در خودش جای می‌داد. با چرخاندن‌ و جابه‌جا کردن قطعه‌ها، میشد عکس چندجور حیوان را با آن ساخت. هدیه‌ای دوست‌داشتنی بود که خاله‌پری برایمان آنموقع از تهران گرفته بود تا باهوش شویم!! ای جورچین! ای جورچین! در قاب مقوایی و‌ سخت تو جایی برای دوباره‌ چیدن گذشته‌هایم هست؟ جایی برای نظمی نو  ‌دادن به این آشفتگی‌ها؟ 

۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۵۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

ساعت‌ها نگاهمان می‌کنند

ساعت‌ها ما را می‌بینند. به‌خصوص وقتی که سرشان خلوت می‌شود و نزدیک است که خوابشان ببرد. این نقاشی را باید تقدیم کنم به عقربه بزرگه و کوچکه. پیش من جا مانده بود. 

 

صورت و ساعت

۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۱۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

آیا دروغ دروغ است؟

دروغ خلاف واقعیت است، اما واقعیت در روابط انسانی پوشیده‌است. با یک واقعیت نسبی، اصلا چطور می‌شود گفت که چیزی حقیقت است یا غیر آن؟ 

میز بزرگی بود اما زیر خروارها کتاب و کاغذ و ماژیک و تقویم و سیم، کمتر فضای خالی‌ای در آن باقی مانده‌بود. نگاهش از پشت میز به صفحه‌ی نمایشگر و از آنجا به ساعت‌مچی هوشمندش و از آن به صفحه‌ی موبایل و بعد خیلی سریع و آنی از صورت من می‌گذشت و دوباره به نمایشگر ختم می‌شد. می‌دیدم که لبهایش تکان می‌خورَد اما حتی اگر سؤالی هم می‌کرد لابد نمی‌توانستم بیشتر از یک «ام..» و «هوم..» در آن کسر ثانیه که نگاهش به من می‌افتاد جوابی داده‌باشم. فکر کردم: «اینها همه از باهوشی است..» و بالاخره پراندم که «همه‌ی گروه دلشان برای شما تنگ شده!». ظاهرا او هم دلش برای تحقیق و مطالعه تنگ شده بود و از اینکه دیگر مثل گذشته وقت نداشت تمام فعالیتهای گروه را دنبال کند، می‌نالید. دروغ چرا، عاشق آن روحیه‌ی شکست‌ناپذیرش بودم که باوجود تمام سرشلوغی‌ها، از هر فرصتی برای ارتباط با فضای تحقیق استفاده می‌کرد. اما اگر عاشقی را برای فرصت دیگری بگذارم -و تن به این مرور شک‌آلود بدهم- باید به شما بگویم کارولینا چه جمله‌ی مهمی را در دیدار چنددقیقه‌ای‌مان در ذهنم کاشته: «چاره‌ای نیست، مجبورم، به خاطر مشتری‌ها! اونا دوستم دارن و به من اعتماد میکنن، چون میدونن که فروشنده و تاجر نیستم، دروغ نمیگم، وقتی چیزی میگن میفهمم و خالی نمی‌بندم، وقتی میدونم نمیشه بهشون رُک میگم که نمیشه!». 

همیشه دلم میخواست که اثر داشته باشم روی دیگران. نمیدانم خود این خواسته حیله و مکری در خودش دارد یا نه. نمی‌دانم بدخواهانه است یا خیرخواهانه. از فکر کردن به یکی از سوال و جوابهای جلسات مشاوره که مدتها پیش با سهیلا -روانشناس مهربانم- داشتم، غالبا می‌ترسم. سؤال چه بود؟ درست نمی‌دانم! شاید: «خب تو چطور نزدیک میشی به کسی یا کمکش میکنی؟» و جواب من؟ چطور است اگر «اول اعتمادش رو جلب میکنم، اگر اعتماد کنه راحتتر میشه بهش نزدیک شد!» باشد؟ فکر میکنم این جواب ترسناکی است. آگاهی از اینکه می‌توانی اعتماد کسی یا گروهی را جلب کنی، و روشن باشد در اینکار نه خواسته‌ و تمنای آن آدم دیگر، که نیت خود تو برای اثرگذاری در میان است! خدایا!

همین است که ما انسانها موجودات غریبی هستیم. پر از تناقض و شگفتی. زبانم رو به لال‌شدن است تا نتوانم کسی را متهم کنم. غر می‌زنم ولی می‌دانم توخالی است. دروغ چرا، نمی‌توانم بگویم فلانی دروغ گفت، چون به نظرم میاید که ابتدا راست می‌گفت و بعد پا در راهی گذاشت تا بالاخره در طول مسیر از یک جوجه‌ی فسقلی بانمک تبدیل شد به یک دایناسور گوشتخوار درنده، و حالا فکر میکنم آن دایناسور هم به نوبه‌ی خودش جز راست نمی‌گوید. یعنی مطمئنم مرز بین «راستِ سابق» و «دروغِ اکنون» گفتنش را، حتی خودش هم نمی‌تواند تشخیص بدهد، چه برسد به من. آیا راه خونخوارکننده است؟ نمی‌دانم. کارولینا اگر نمی‌خواست یک فروشنده‌ی قابلِ اعتماد باشد، شاید هنوز یک محقق بی‌خطر بود. شاید هیچکدام از تجربیات رویایی حالایش را نداشت. کارولینا اگر نمی‌خواست که وارد این راه نمی‌شد، و اگر شده که نمی‌شود پیشرفت نکند، هان؟ بهرحال این حرکتی بود برای ترک یک نقطه و ایستادن در نقطه‌ی دیگری و حالا کارولینا آن کارولینای اولیه نیست. کَلَکِ زیبایی است، آن آدم قدیمی حالا ناپدید شده. حرفها و کارها و تمام اینها تاریخ مصرفشان جایی در همان طیف محقق/فروشنده به پایان رسیده و خلاصه هیچ سندی دیگر قابل استناد نیست.

من، اما من. سر و کارم باید با خودم باشد و نه دیگران. باید بدانم اعتماد شمشیری است دولبه و چه بسا کسانی هم آرام و بی‌صدا به هوای من به چاه بیفتند. آنوقت آیا من هم در آینده‌ای دور یا نزدیک برایشان یک تی‌رکس خطرناک نمی‌‌شوم؟ از این‌رو جناب تی‌رکس قبل از انقراض یک پیام اخلاقی برایم به‌جا گذاشته، با این تاکید که فقط و فقط وقتی بچه دایناسور بزرگ شد و راه افتاد و به‌اندازه‌‌ی کافی از جایی که نشستم دور شد، آن را بخوانم:

«اعتماد یک کمک آنی است. یک شانس است. آدم یک دم وارد فضای امن میشود و آنجا میوه‌اش را می‌چیند و تمام.»

«آدمهای کمی نیاز دارند همیشه به هم اعتماد داشته باشند. روابط اصلی و معنادار، مثل همسر، خواهر، برادر، والدین، دوستان خیلی صمیمی و نزدیک.»

 

آفرین به شما تی‌رکس بزرگوار و راستگو.

۱۷ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

از غریق به زِندانی: زندانی؟ زندانی؟

لحظه‌ای که می‌دانم شاید یا به‌یقین، کسی را رنجانده‌ام، به معنای واقعی کلمه دوست دارم که نفهمم. گاهی هم حس کودکی را پیدا می‌کنم که خودش را به نفهمی می‌زند و ته دلش نگران این است که مادر یا پدر کِی از گندی که زده باخبر می‌شوند. در تمام این سال‌ها همین رنجاندن و رنجیدن از رنجاندن است که دست و پایم را بسته. دیروز قبول کردم یک مورد از همین تقصیرها و نفهمی‌ها را. چون آنقدر خوره شده بود که دیگر اهمیت نداشت کداممان دیگری را به چه‌خاطر رنجانده، و بدتر آنکه این بددلی نه در ظاهر و باخروش بلکه موریانه‌طور و موذی در قعر وجود ریشه می‌دوانَد. می‌خندی و حرف می‌زنی اما انگار ماهی‌قرمزی باشی در تنگ کوچکی آب، که صحبتش حباب نَفَس است برای نمردن. گاهی نمی‌شود همه‌چیز را گذاشت به‌حال خودش، نمی‌شود امیدوار بود که حال آن دیگران هم خوب باشد، نمی‌شود خالی‌خالی خوش‌قلب بود. نمی‌شود ظاهر ساخت و شیرینی کرد در حالیکه آن توی‌ِ تویِ کلّه و دل و تمام سلول‌هایت یک روح بدبخت گیر افتاده:

 

روح عزیز، 

نمی‌دانم چرا آمدی در من جای گرفتی، البته بسیار منت گذاشتی و افتخار دادی. قبلاً هم گفته بودی که وقتم رو به اتمام است..که نمیدانم خبر خوبی است یا بد. ظاهراً حالا که دارد دیر می‌شود تازه حاضر به بعضی معامله‌ها و قمارکردن‌ها شده‌ام. فکر میکنم بیشتر حوصله‌ام از خودم سر می‌رود. این روزها دائم از چرخه بیرون می‌افتم، در آینه مثلا، جرأت نمیکنم سرم را بالا بگیرم و به چشمهایم نگاه کنم. قبلاً این کار را می‌کردم، زُل می‌زدم برای چند دقیقه و بعد تصویر آینه بُعد پیدا می‌کرد و بیرون می‌آمد. از این تجربه می‌ترسیدم. آیا خودم را زیبا نمی‌یافتم؟ 

حالا مدتی است دوباره از چرخه بیرونم. باورت نمی‌شود، دوست دارم ظرفهایم را بشورم، مقاله‌هایم را بخوانم، کدهایم را بنویسم، هرکاری بکنم که سرم گرم شود و همین، در چرخه بمانم. باورت نمی‌شود که چنگ می‌زنم که بمانم، که یکباره نگاه میکنم به روبرویم و به مهرداد می‌گویم من چرا امروز اصلا تو را ندیده‌ام؟ که شب آسمان و شاخه‌های درخت را می‌بینم و فکر میکنم من چطور اینجا هستم؟ از این تجربه می‌ترسم و بازمی‌کردم به چنگ نظم روزمره. وقتم دارد تمام می‌شود و احساس میکنم گناهکاری هستم که خدا دارد تماشایش میکند.

نمی‌دانم در آن ترس بیرون چرخه، تو هم سهیمی؟ آیا این ترسی است برای آگاهی، یا تلنگری که مرا از چاه بیرون آوری؟ می‌دانی که من در این چاه غرق شده‌ام، گوشهایم پُر، چشمهایم سیر، پاهایم بی‌قرارِ فرار و دستهایم خالی است. برایم ریسمانی بفرست.

 

۰۷ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

ایتالیای مینو

مینو، 

 

دیگر چاره‌ای نمانده بود مگر آنکه این نامه را برایت بنویسم. تو مرا نمیشناسی و خب، متاسفم بگویم که من هم زیاد تو را نمی‌شناسم. با وجود این، چند وقتی است که دائم در ذهنم جان گرفته‌ای. شرمنده هستم که تا مدت زیادی اطلاعاتم از تو در حد نوستالژی دوران کودکی و آهنگِ خوبِ روی سریالت بود. حتی قبلتر از آن فکر میکردم داستان تو داستان سیلاس است، پسرکی هم قد و قواره‌ی تو که در سیرک کار می‌کرد و یک آقای چاق و سیبیلو هم مدام شلاقش می‌زد. تا مدتی به‌دنبال سیلاس بودم ولی از آنجایی که هیچوقت هیچ برف و بهمنی توی جستجوهایم در نمی‌آمد و بخشی هم از روی خوش‌شانسی، بالاخره اسمت را به یاد آوردم: «مینو، Mino». باید بگویم خیلی اسم زیبایی است. باز هم شاید خودت بی‌خبر باشی اما نیمی از زندگی تو در موسیقی روی فیلم روایت می‌شود. آهنگ غم‌انگیزی است اما بسیار زیاد حس ماجراجویی و داستانی دارد، خیلی آدم را به فکر می‌اندازد، نمی‌دانم میفهمی چه می‌گویم یا نه. 

اعترافم حقیقت دارد، من غیر از آنکه تو و پدر و مادرت زیر بهمن مانده بودید و بعد گرفتار جنگ جهانی اول شدی، هیچ‌چیز دیگری را بخاطر نمی‌آوردم. اما خوشبختانه سرنخ‌هایی از داستانت هست. پیدا کردنشان در این روزها کار ساده‌ای است. دیگر مثل صدسال پیش نیست که اسم‌ها و آدرس‌ها گم شوند. ما دائم به تاریخ گذشته و آینده‌مان پیوند می‌خوریم. مثل همین روزها که دست کمی از روزهای جنگ ندارد. باز هم من نمیدانستم تو ایتالیایی هستی، این روزها اخبار خوبی از هیچ‌کجای دنیا به گوش نمی‌رسد. همه‌جا پر شده از ویروس کرونا. حال ایتالیا هم خراب است، حال پزشکان همه‌جای دنیا خراب است، بیمارستان‌ها پر شده و امکانات کم است. می‌دانم برای بچه‌ی شیردلی مثل تو که حتی جنگ هم نتوانسته مانع پیداکردن خانواده‌اش شود، شنیدن این حرفها حس و حال دیگری دارد. چند وقت است دارم فکر میکنم اگر حالا و در این زمانه بودی برای ایتالیا چکار می‌کردی، و هنوز به جوابی نرسیده‌ام. سرگذشتت را دقیق‌تر خوانده‌ام و بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته‌ام. مثلا اینکه ببینی مادرت دچار افسردگی و جنون شده، یا با پدرت  و خانواده‌ی دوست خانوادگی‌تان در اتریش در صحت و امنیت باشی و برگردی به مرز درگیری تا جبهه‌ی ایتالیا را از نقشه‌ی عملیات اتریشی‌ها با خبر کنی، نشانه‌ی وطن‌دوستی است نه؟ اما تو در همان نقش جاسوسی هم دوستان اتریشی داشتی، و دوستیت آنقدر خالصانه بود که وقتی دستتان باز شد اسم هرکس دیگری لو رفت به‌جز تو. نمی‌دانم آن خلوص کودکانه و جوان چطور تاثیری داشته بر فرمانده‌ی ارتش آلپینو و اوباش و ژنرال اتریشی که همه و همه فقط به تو برای رسیدن به هدفت کمک کردند. شاید حلقه‌ی بعدی این پیوند این بود که تو هم به کمکشان بیایی. شاید مهمترین مسئله در این میان کمک کردن آدمها به هم بود.

می‌دانی، یک زیبایی سرگذشت تو آن است که همه‌ی شخصیت‌ها به نوعی قصدشان کمک بود. اگر روزی من بخواهم سرنوشت یا داستانی از زشت‌ترین وقایع مثل جنگ، کشته‌شدن آدمها، جنون، خیانت، و وطن‌فروشی بنویسم، حتما یادم می‌ماند که چطور اثر یک سر ارزن محبت و خوبی ممکن است تا مدتها باقی بماند و منتشر شود. باید یادم هم بماند که موفقیت به معنای نبودن تیرگی‌ها و بداقبالی‌ها نیست. به معنای زیر بهمن نماندن و در روزگار جنگ نزیستن و از دست دادن دوستان و آشنایان نیست. واقعیت تلخی است، نمی‌دانم خودت با آن کنار آمده‌ای یا نه. مادرت از جنون گم‌شدن تو رهایی یافت یا نه؟ تو با وجود همه‌ی کارهایی که برای ایتالیا کرده‌ای خوب هستی یا نه؟ فکر میکنم آن رقص زیبایی که با مادرت پس از تمام شدن جنگ با آن والتس اتریشی کردید خودش گویای جوابم باشد. باید بگویم این دیگر به‌طرز غافلگیرکننده‌ای شیرین بود که آدم هیچ مرزی بین دوست‌داشتن‌هایش قائل نباشد و در درونش تمام جنگ‌ها خیلی قبلتر از جنگ‌های واقعی تمام شده باشد. بعنوان یک وطن‌دوست خوش‌قلب و یک آدم آزاد از بند وطن، یکجور دیگری در خاطرم می‌مانی حالا، مینو. 

 

+ مینو شخصیت اصلی مینی‌سریال ایتالیایی-آلمانی به نام Mino, Il piccolo alpino که در اواخر دهه‌ی شصت در برنامه‌های کودک و نوجوان از تلویزیون پخش می‌شد. 

+ چالش نامه به یک شخصیت داستانی/کارتونی در وبلاگ آقاگل

۰۴ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۳۸ ۱ نظر
دامنِ گلدار