نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

صدای غربتِ ساز

یکسال از آمدنم به کانادا گذشت. دیشب از کم‌تعداد شبهایی بود که با غصه خوابیدم. کم‌تعداد چون بیشتر این غمها مال لحظه‌اند. بعدش و با گذشت زمان، هر زخمی خوب میشود. یا صورت مسئله عوض شده، یا من در اشتباه بوده‌ام، یا داستان از اهمیت افتاده و به حاشیه رفته، یا درک من بیشتر شده و تصویر بزرگتری را توانسته‌ام ببینم. چنین شبهایی بیشتر دلم برای خودم میسوزد و بعدش عقل نهیب می‌زند که بس کن. بس میکنم پس. تازه دل هم طرف عقل است. هزار پستو و دالان دارد و زود زود غصه‌ها را جایی مخفی میکند و هر از گاهی، مقتصدانه یکی را می‌کشد بیرون در این حد که یادت بماند، این هم هست.

دیشب خواب دیدم استاد را بغل کردم. جایی شبیه راهروی دانشگاه بود، آدمها رد میشدند. استاد دورش چند هنرجوی دیگر هم بود. من ایستاده بودم کنار و از دور نگاهش میکردم. خودش مرا دید. جلو رفتم. دستهایش را باز کرده بود و من هم آماده شدم بغلش کنم. خواب جایی قبل از یک بغل کامل تمام شد، دیگر یادم نیست. با استاد سال به سال دم عید دست میدادم. وقتهایی که کلاس خلوت بود هم. فقط آنوقتها می‌شد چند دقیقه‌ای استاد را آزاد پیدا کرد. موقع دست دادن، دستش را کمی بالا میبرد و بعد با شتاب آن قوس اضافی کوچک یک دست محکم و مطمئن هدیه می‌داد. امروز جمعه است و من باید مثل همیشه فردا عصر ساعت شش به کلاس می‌رفتم. حالا شاید چند هفته است تمرین نمیکنم. میدانم که گناه میکنم. 

این شکرگزاری من است به خاطر داشتن استاد. تنش همیشه سلامت. 

۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار

شایستگان تاریکی

تا پنل کارشناسان کامل شود و همه‌ی حضار سر جایشان قرار بگیرند و جلسه رسمیت پیدا کند، مشغول خواندن مقاله‌ای درباره‎ی شایگان شدم که در شماره‌ی اخیر هفته‌نامه به چاپ رسید بود. علیرغم شناخت بسیار کم، در همان چند دقیقه مشتاق شدم چون احساس میکردم فکرها و برداشتهای فلسفی‌اش می‌تواند نزدیک به سوالات و موضوعاتی باشد که معمولا خودم هم درباره‌اش فکر میکنم. بالاخره جلسه آغاز شد و دکتر رها بحث را با احترام بسیار و همراه با تحسین برای شایگان آغاز کرد:

"بله البته مطابق قراری که داشتیم قرار شد ابتدا بنده‌ی حقیر عرایضم رو بیان کنم بعد شهرداد عزیز. بنده اولین برخوردم با داریوش شایگان با این کتاب بود (با فرانسه‌ی سریع و صریحی عنوان کتاب را میخواند) یعنی زیر آسمانهای جهان. آنموقع بنده دانشجوی دکترا بودم و برایم خیلی جالب بود، انگار این کتاب را که مطالعه میکردم از فضای تاریکی بیرون آمدم و خیلی چیزها برایم روشن شد..گذشته از آن آقای شایگان بسیار با زبان شیوا و مسلطی این کتاب رو به فرانسه نگارش کردند...من برای اینکه وقت بیشتری برای سؤالات دوستان باقی بگذارم و صحبتم رو محدود به همین پانزده دقیقه کنم باقی عراضیم رو میگذارم برای بعد. فقط به همین بسنده کنم که همین حالا هم بسیاری از پژوهشهایی که کار میکنم در ادامه‌ی کارهای شایگان هست و البته من هم زیاد در بعد فلسفی کارهای ایشان صاحب‌نظر نیستم و بیشتر از جنبه‌ی ادبی صحبت کردم.. شهرداد عزیز.."

شهرداد، دکتر دندانپزشکی که از نوجوانی در کانادا بزرگ شده بود، چند کتاب شایگان را، شاید خط به خط، خوانده و برای خودش تناقض‌هایی را بیرون کشیده و حالا مسلسل‌وار و با فارسی روانی که از یک کاسب ایرانی میشود سراغ داشت، به آنها انتقاد می‌کرد. بعضی‌ها با حرفهایش سرخ و سفید می‌شدند، از جمله دکتر رها که گاه توضیحاتی محافظه‌کارانه و با شوخی و خوشزبانی آن وسطها اضافه میکرد که البته بلافاصله شهرداد با بولدوزر از رویشان رد می‌شد. بحث آنقدر به درازا کشید که چندبار به او تذکر دادند که الان زمان سوالات حضار است. چیزی در مایه‌ی اینکه امروز را به شایگان تخفیف بدهد و کوتاه بیاید تا به صحبتهای حاضرین و یک کارشناس دیگر هم نوبت برسد! بهرحال صحبتهایش ختم شد به اینکه چرا شایگان در بندر فلان که قدم میزده از اینکه آدمها با فرهنگهای گوناگون میتوانند کنار هم بمانند و با هم ارتباط برقرار کنند در شگفت است؟ و "..واقعا مسئله‌ای به این سادگی که در خارج کشور اینقدر راحت و ملموس است!.. راه حلی که او ارائه کرده اصلا قابل اجرا نیست، واقعا چه چیز جدیدی به دنیا اضافه کرده؟ بهرحال من دیگر حرفی ندارم ضمن اینکه به ایشون احترام هم میگذارم!"

اما اولین سوال جلسه غوغایی حتی بیشتر از حرفهای شهرداد به پا کرد. در عرض نیم‌دقیقه فضای جلسه‌ با تناقضی اساسی مواجه شد. چهره‌ی دکتر به هم ماسید و لبخندش مانند یک خط منحنی به جا مانده از نقاشی رنگ و رو رفته‌ای روی عضلات آویزان صورتش خشکید. لپ‌های تپل شهرداد، حالا گردتر هم به نظر میامد. تنه‌اش روی میز به سمت جلو خم بود. پرسید: "سؤالتون از من هست یا دوستان دیگه؟" و شنید  "از شما، از پنل!" و باز بحث بالا گرفت. یکی شهرداد ‌می‌گفت و یکی دکتر رها، و دوباره بحث رها را شهرداد قطع میکرد و دوباره توضیح مفصل‌تری دکتر رها میداد. عجیب اینکه انگار هرچه می‌گذشت اتاق تاریک و تاریک‌تر میشد و صداها بلند و بلندتر:

 "..خیر شایگان از سایر پژوهشگران ایرانی شاخص‌تر هست و شریعتی و جلال نمیشود.. او کاری که کرده حتی مورد توجه غربی‌ها قرار گرفته و مفهوم‌سازیهای ارزشمندی در فلسفه و برقراری ارتباط بین دنیاها داشته، خود فرانسه‌زبانها و فیلسوفهای غربی هم همین نظر را دارند.. آقا من اصلا نمیفهمم جرا یک نفر از اولین پژوهشها تا آخرین کتابهایش فقط در پی پاسخ یک سؤال بوده (و این هم شد کار؟) و چرا باید برای غربیها نسخه بپیچد؟ باور کنید من هم تناقض‌گویی‌هایش را از کتابهای خودش درآورده‌ام!..اصلا جایش گرم بوده از جوانی در فرانسه تحصیل کرده.. مگر پژوهش همین پاسخ به سوال دادن نیست آقا؟ والا به خدا ایشون بسیار انتقادپذیر بود و من از نزدیک دیدمش و اگر اینجا بود از شما بیشتر تقدیر می‌کرد تا من!!.. نه اصلا هم این نیست و من رفیق گرمابه‌اش بودم و سه‌تایی با یک علوی نامی با او بودیم همیشه و تحت تاثیر شوروی سابق بود، به نظر من در دفاع شما تعصب هم هست .." 

توی تاریکی میشد دید که در کنج سقف اتاق، شایگان پشت میزی نشسته و در حال نوشتن و فکر کردن است. کتابها را ورق می‌زند. عینکش را برمیدارد، یک صفحه را به صورتش نزدیک می‌کند زیر لب با خودش حرف میزند و دوباره مشغول نوشتن می‌شود. حواسش اصلا به ما نبود. صداها را انگار نمیشنید و هیچ‌چیز را نمی‌دید. سرش ذره‌ای هم به طرف آدمهای دیگر حرکت نمی‌کرد. فکر کردم دستم را بالا آورده‌ام که برای صحبت نوبت بگیرم. اما دستم پایین بود. خواستم صدایم را بالا ببرم و بگویم اما مگر فلسفه همین نیست که بدنبال پاسخ برای سوالات وجودی باشیم؟ یا اینکه چه دلیلی دارد که آدم از جوانی تا پیری یک حرف را بزند؟ مگر ما آدمهای غیرمشهور و عادی هر روز فکرهای جدید و دیدگاه‌های متفاوتی پیدا نمیکنیم؟ اما هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. باورش سخت است اما یک لحظه صندلی‌ام از زمین جدا شد و مثل بادکنکی معلق چند متری بالا رفت. بغل‌دستی‌هایم، جلویی‌ها و پشتی‌ها و همینطور مطمئنا پنل کارشناس‌ها هم همینطور. همه ما شرکت‌کننده‌های جلسه مثل هسته‌ی زردآلویی درست در مرکز فضاییِ اتاق معلق بودیم! با حیرت زیر پایم را نگاه کردم. چندین و چند شایگان، در سفرهایش به هند و پاریس، در مصاحبه‌های مختلف و در دوره‌های گوناگونی از زندگی‌ در حال حرکت بودند. بعضی‌هایشان جوانتر و بعضی‌هایشان پیرتر. انگار زردآلو دنیای شایگان باشد و ما خودمان را رسانده باشیم به مغز هسته‌اش. دور تا دور همه‌جا مثل یک فیلم دراز و بهم پیچیده‌‌ی ویدئویی شایگانها زندگی می‌کردند. 

بحث همچنان  با حرارت دنبال می‌شد ولی اینکه "پژوهشهای شخصیتی مانند داریوش شایگان که به نظر می‌آید یکی بوده مثل همه‌ی ایرانی‌های دیگر که فقط ایرادها را می‌گیرند بدون اینکه راه‌حلی داشته باشن، چه گرهی از زندگی من می‌تونه باز کنه؟ و چرا باید شخصیتی مثل جناب بهنود بگن که خوشا به حال نسل ما که ایشون رو دیدیم؟!" سوالی نبود که به این راحتی‌ها بشود برایش پاسخی تراشید. هسته‌ی ما در تاریکی خودش بزرگ و بزرگتر می‌شد و دنیای زردآلویی شایگان باریک و باریکتر. آنقدر باریک که حالا می‌شد ورای آن را دید، که فکر میکنید چه باشد؟ بله، زردآلو در دست دختر کوچکی با لذت بسیار در حال بلعیده ‌شدن بود! نمی‌دانم هسته‌ی زردآلویی که خورده شده به درد کسی هم می‌خورد یا نه. حداقلش این است که تا چهارپنج سالی باید پایش نشست و مراقبش بود تا دوباره میوه دهد. حیف که دیگر دنیا وقتی برای این کارها ندارد. به ذهنم رسید حالا باید حتما کودی اختراع کنیم که زمان میوه‌دهی زردآلو را نصف کند، یا زردآلویی که هرچه میخوری تمام نشود، یا اصلا هسته نداشته باشد، یا اصلا با مدد چوب جادو یک درخت به بار رسیده تحویل بگیریم تا واقعا بشر قدردان خدماتمان باشد و سری بین سرها درآوریم! بهرحال این حرفها آن موقع اصلا در برابر خطر محبوس ماندن در یک هسته‌، هرچقدر هم بزرگ، اهمیتی نداشت. ظاهرا دو راه نجات بیشتر نداشتیم. یا شایگان می‌آمد و می‌گفت: "فرزندانم! من اصلا فیلسوف و روشنفکر نیستم، همیشه وقتی دیگران درباره‌ام صحبت میکنن فکر میکنم از کس دیگه‌ای حرف میزنن! من داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و مشغول جواب دادن به سوالهای خودم بودم. شماها که اینقدر ملموس میدانید از زندگی چه میخواهید هر اطلاعاتی که بدردتون میخوره را بردارین و از باقی بگذرین!" و یا باید بهنود در جمع حاضر میشد و تعارف و شیرین‌زبانی‌هایش را درباره‌ی او پس می‌گرفت! 

یکباره ‌تکان‌های شدیدی، به نشانه‌ی پرتاب شدن ما به بیرون، اتاق را لرزاند! در دلم از اینکه لااقل قل خوردن با هسته مثل زلزله در دنیای واقعی نیست که صندلیها و میزها را به گوشه‌ای پرتاب کند و همه‌چیز را روی سرمان خراب، کیف کردم. صدایی از سمت پنل گفت: "خیلی خوشحالم که من آخر از همه صحبت میکنم و میتونم همه‌ی بحث رو پوشش بدم. اولا کی گفته شایگان کمکی به نسل فعلی نکرده؟ من خودم یک نمونه‌ی حاضر. اگر کارهای ایشون نبود من در فضای آن موقع جامعه‌ی ایران پایان‌نامه‌ام رو چیز دیگه‌ای انتخاب میکردم که بخشی از محور عرفان اسلامی محسوب میشد، چون تعریف دیگه‌ای موجود نبود برای این مباحث. حالا به خاطر پژوهش‌های شایگان من جایگاه کارم رو در زمینه‌ی دقیق و اصلی‌اش پیدا کردم" و دکتر رها تکرار کرد: "بله شایگان به من هم کمک کرد تا با فلسفه‌ غرب آشنا بشم و من هنوز هم در ادامه تحقیقات ایشون کار میکنم.." و شهرداد: "خب شاید من چون تجربه داخل کشور رو ندارم متوجه تاثیر کار ایشون نشدم، اما باز هم میگم که راه‌حلی ارائه نمیکنه شایگان!" 

و جلسه تمام شد، اما ما در تاریکی ماندیم. خدا کند حالا که شایگان دیگر این طرفها کاری ندارد و خبری از بهنود هم نیست، لااقل یک کلاغی، سنجابی، گوشتکوب قابلی، انبردستی، هر جاندار یا بیجانِ مجهز دیگری پیدا شود و این هسته‌ی زردآلوی ما را برایمان بشکند.


* این داستانکی است (یعنی امیدوارم که باشد!) که از یک خاطر‎ه‌ی اخیر در جلسه‌ای با موضوع داریوش شایگان برای وبلاگ سخنسرا نوشته‌ام. شما هم در داستانک‌نویسی این وبلاگ شرکت کنید :)

۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۹ ۴ نظر
دامنِ گلدار