قرار بود برداشتم را از زن زندگی آزادی شرح بدهم و باقی حرف‌های قلمبه شده در دلم. 

اما حالا نشسته‌ام و زندگی خودم را خیلی شخصی گذاشته‌ام پیش چشمم و می‌بینم چه‌بسیار دروغ‌ها و سکوت‌ها در اطرافم، که بی‌قرارم می‌کند و مشکوک. و از خودم می‌پرسم آیا این انقلاب درونی است یا بیرونی یا توامان با هم و در کنش با یکدیگر؟ راست است که شجاع‌ترم از دیروز و عصبانی‌تر هم. کم‌تحمل‌تر هم. راست است که راست برای همه اولویت اول نیست. بعضی‌ها دوست دارند زندگی دروغی آرامی داشته باشند. انگار زندگی محلی برای آرامش ابدی است، یا اینکه توفان همیشگی است. 

و من، من همان بچه‌ی لجباز و عصبانی دیروزم. در اتاقم را محکم میبندم و آنقدر می‌نویسم تا حالم خوب شود. تا خودم را داغان کنم نه آرامش مستدام دیگران را. این‌طور است که زندگی به خواب فرو می‌رود و آزادی به نوشتن در اتاقتان خلاصه می‌شود و از زن اگر می‌پرسید، چشمانتان را کمی بیشتر بمالید، آنها را همه‌جا می‌بینید.