نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدمِ تو پُر

بارها شده از خودم بپرسم چرا بعضی گوشه‌ها را که میزنم مضرابهایم بهتر است و بعضی دیگر شل‌تر؟ جوابش آخر آخر همه فکرها این می‌شود که خب آنها برایم آشنا‌تر و دلنشین‌ترند، و بهتر درکشان کرده‌ام. 

آشنایی و دلنشینی خودم را قانع نمی‌کند، خیلی از گوشه‌ها، رنگ‌ها، پیش‌ درآمدها و چهارمضراب‌ها از ذوق دیوانه‌ام می‌کند اما حتی باور آنکه بتوانم روزی بنوازمشان برایم سخت است، چه برسد به اینکه محکم و استوار اجرایشان کنم. اما درک بهتر، تا حدودی درست است. همیشه وقتی چیزی را بهتر می‌فهمم اعتمادم به آن بیشتر می‌شود.

هنوز برای دو گوشه‌ی فرضی که هردو را به یک اندازه فهمیده باشم، یک ترس یا شکی هست که نمی‌گذارد یکی را با آن جرأتی تمرین کنم که سعی دارم دیگری را. و رنگ نستاری یکی از همینهاست.

رنگ نستاری سه سالی بود که مظهر تمام زیبایی‌های دست‌نیافتنی و جادویی محسوب می‌شد. تا اینکه من از سه ماه پیش درسم رسید به اینجا. و با کلی هیجان و شادی و ترس، گوشهایم را برای  درآوردن این رنگ جانانه تیز کردم! و رنگ من کجا و رنگ نستاری کجا، و هی گوش کردم، و هی جسته و گریخته تمرین. و شاید پنج شش باری به فاصله دو هفته یک‌بار برای استاد زدم، و علیرغم بهتر شدن، باز هم بخش اوجش از ریتم می‌افتد و استاد می‌گوید همانجایش را برو گوش کن. من گوشم دیگر حساسیتش را از دست داده، سی‌دی تصویری استاد را می‌گذارم و تماشا می‌کنم روایتش را از رنگ نستاری. دوباره و سه‌باره. گاهی یادم می‌رود آنجایی که اشکال داشتم دقیق شوم.

یک چیزهایی در این ذهن تو در تو انگار برایم تابلوی ورود افراد متفرقه ممنوع رویش خورده باشد. من نمیدانم اگر آنجاها مال من نیست پس چه کسی اجازه دارد برود؟ مثلاً یکی‌اش اتاقِ زدن ضربی‌ها است، کناری‌اش اتاقِ زدن مضرابهای پیوسته آنطوری که استاد جادوگری می‌کند، آن یکی یاد گرفتن تئوری و فواصل موسیقی، آن دیگری یاد گرفتن ریاضیات و بهینه‌سازی، آن یکی هنوز رسیدن به سر و وضع لباس، و یاد گرفتن تعادل کار و تفریح در زندگی است، و هستند و هستند. 

پارسال دراولین‌بارهایی که وارد دانشکده برق کوئینز شدم ساختمان خیلی نفوذناپذیر به نظر می‌آمد. همه‌جا در‌های ضد آتش‌سوزی، رمزدار، و زمان‌دار که بعدها فهمیدم بعضی‌هایشان از ساعت پنج عصر به بعد قفل می‌شوند. با راهروهای مخفی و درهای پشتی متعدد که سه دانشکده مهندسی برق و کامپیوتر، علوم کامپیوتر، و مهندسی شیمی را به هم ارتباط می‌داد. هر طبقه الگوی خودش را داشت. بار اول که سعی داشتم دری در طبقه‌ی سوم را باز کنم اهرم آهنی پشتش را فشار دادم. اهرم تو رفت، ولی در سنگین از جا تکان نخورد. یک‌بار دیگر امتحان کردم و با دیدن ناکامی، آرام و سربزیر از همان راهی که آمده بودم برگشتم. خنده‌دار اینکه می‌دیدم بعضی‌ها از در رد می‌شوند اما فکر می‌کردم سنسور یا تگ رمزداری دارند. در اصلا دیجیتال نبود، شاید پس قلق خاصی داشت. بهرحال، من کمروتر و غیراجتماعی‌تر از آن بودم که از یک آدم دیگر اطلاعات بگیرم. اگر گوگل آنجا بود، شاید می‌گشتمش ولی سؤال از یک آدم دیگر؟ اصلاً! :| 

بهرحال وقتی با یکی از دوستان جدید چند روز بعدتر از همان در رد شدیم، فهمیدم که هیچ جادویی در کار نیست و در همان موقع هم باز بوده. در خلوت محقر خودم و به تنهایی فقط این‌بار با علم به اینکه "در باز می‌شود،" بختم را آزمودم. بله، در باز می‌شود، نه با جادو، نه با فشار محکم‌تر، و نه با قلق خاصی. با یک چیزی که یک حفره‌ی تو خالی شک در مغزم را پر کرده بود: ایمان.

بهرحال حکایت درِ دانشکده‌ی برق امروز سر تمرین رنگ نستاری تکرار شد، و درحالیکه تسلیم شده بودم همین که هست را فردا هم بزنم، و میدانستم ورژن فردایم با یک ماه پیشم تفاوت چندانی ندارد. فکر کردم تفاوت رنگ من با رنگ نستاری فقط همین تکه است که استاد مضرابهایش را پیوسته می‌زند، و بخودم اطمینان دادم که هیچ چیزی خارج از این نیست. دستم گرم بود و دلم خواست که سعی کنم چسباندن مضرابها به هم را کشف کنم. مغزم مقاومت می‌کرد، دست هماهنگ نمی‌شد. تمرکز کردن روی شروعش سخت بود. کنترلش نمی‌شد کرد. بعد شد یک تکرار آشنا، تلوتلوخوران و بعد دیگر فهمیدم کجایش می‌لنگد. دوباره از اول زدم. همانجا توقف کردم و تکرارش کردم. با خوشحالی فهمیدم که از شر آن وقفه‌ی نامتناسب و قوی مضراب چپم راحت شده‌ام. من و رنگ نستاری دیگر با هم بی غل و غش حرف می‌زدیم. من تعارف‌ها را با او کنار گذاشته بودم. به نظر خودم مضرابهابم خیلی قرص و محکم‌تر بودند. دیگر با شک کنارش قدم نمی‌زدم. می‌دانستم یک حفره‌ی شک دیگر هم در ذهنم پر شده‌است. یک تابلوی ورود ممنوع کم شده‌است. آمدم اینجا همین را بگویم؛ که خیلی کیف داشت که یکدفعه ببینی می‌توانی از مرز خودت عبور کنی.

امیدوارم آنقدر این حفره‌ها پر بشوند تا من بشوم یک آدم تو پر. خیلی فرق دارد کاری را با شک انجام بدهی یا با اطمینان. شاید چیزی که مرا از دنیا و آدمهایش دور نگه داشته شک باشد. 

۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۷ ۲ نظر
دامنِ گلدار

طرح بهداشت روانی (1)

این پست قرار است مقدمه‌ای باشد برای من که یک طرح بهداشت روانی (که اینجا کمی معرفی شد) بتوانم برای زندگی‌ام بنویسم. از آنجا که جوانمردانه نبود قبل از وفای به این عهد مطلب دیگری بنویسم (و چه دلیلی دیگر داشتم که اینجا سر خودم را بند کنم، اگر کمک گرفتن و تغییر روحیه در کار نباشد؟) بعنوان مقدمه یا آمادگی یا هرچیز دیگری فعلا قبولش می‌کنم. 

هدف اصلی به نظر خودم این است که من بتوانم در برابر یک سری احساس‌های منفی که روی روح و روانم چنبره زده‌اند، ایستادگی کنم و این مقاومت لحظه‌ای نباشد. مؤمن‌وار و با اعتماد به نفس در من بماند و بگذارد راه زندگی سالمی را پیش بگیرم. آنطور که 10 سال دیگر وقتی سرم را برمی‌گردانم به عقب نگاه کنم، از خودم راضی باشم. نمونه‌ی این حس‌های منفی:

کسالت، افسردگی، ناامیدی، بد/کم خواستن، عدم احساس تعلق به دنیا، انزوا، بی‌انگیزگی، و شاید کمبود احترام شخصی

خیلی وحشتناکه نه؟ واقعاً دستم درد نکنه با این موجودات هنوز نفس میکشم :)) یکی از اولین دفعاتی که پیش مشاور رفتم خیلی جدی گفت: "اصلاً شما نباید اینقدر دورت خلوت بمونه که وقت پیدا کنی به این چیزها فکر کنی!" واقعاً تمام این‌ها نتیجه‌ی فکرهای منفی است. فکر منفی، حس منفی، کار منفی. هرکجای این چرخه شکسته شود می‌شود از تجمع بارهای منفی جلوگیری کرد :) و من فکر میکنم انجام کار مثبت از دوتای دیگر راحت‌تر است. شاید کمی بعدتر من از خانم مشاور با ناله پرسیده باشم: "ببخشید به نظر شما من افسرده‌ام؟" انگار شنیدن و تأیید خبرِ افسرده بودن واقعاً بدتر از افسرده بودن باشد! و او گفته بود: "نه، آدمی که افسرده است از خونه نمیاد بیرون، موهاش رو شونه نمیکنه، غذا نمیخوره، ولی شما افسرده نیستی، فقط خیلی غمگینی!" آنوقت من هم متقاعد شدم که افسرده نیستم. امروز قبول دارم که افسردگی با من همراه بوده، همان موقعش هم، با وجودیکه غذا میخوردم و حمام میکردم و از خانه هم بیرون میرفتم، و اینقدر به فکر بودم که با پای خودم بروم پیش مشاور. در کنار همه اینها خصوصیت ماندگار روزگاران من این بوده که از دنیا بریده بودم، بودم ولی انگار نبودم. پیشرفت برای من معنی‌ای نمی‌داد، آینده برایم تصویری گنگ بود، تفریح بیهوده بود. به قول مامان شاید اینها یعنی خیلی تک‌بعدی بودن. ولی درون من شاید در تمنای تمام این ابعاد بود، و این یعنی قوه درکشان را داشت ولی هیچ جایگاهی برایشان قائل نبود. الان هم چیزی جز این نیست، فقط حالا خیلی نزدیک به خودم میبینمش، حالا خیلی خوب میشناسمش.

برای مقابله با این چرخه‌ی منفی من تابحال از این فعالیت‌ها استفاده کرده‌ام:

- نوشتن (یا شخصی یا ایمیل به دوستان نزدیک)، و یا کارهایی مثل نقاشی و سنتور که کمک می‌کند زمان بهتر بگذرد.
- راه رفتن و پیاده‌روی‌های طولانی و بی‌هدف. توی راه میشود آدم با خودش فکر کند و اثر خوبی دارد.
- اخیراً دلم میخواهد بروم پیش آدمهایی که به من نزدیکند، مثل بابا و مامان. همین نزدیک بودن فیزیکی آرامم می‌کند. قبلاً اینطور نبودم. شاید این اتفاق خوبی است :)
- رفتن پیش مشاور. باید اعتراف کنم خیلی انرژی و حواسم را مشغول می‌کند و طول جلسه انگار وظیفه من ثابت کردن حقایق به مشاور است! ولی حتی اگر حرفهایش کاملاً هم نشان از شناخت او نداشته باشد، باز هم برای زمان‌های درماندگی که آدم هیچ راهی به فکرش نمی‌رسد نعمت بزرگی است. 

مشکل این است که این فعالیتها اول بسیار تصادفی و بدون مقدمه شکل می‌گیرند، که مثلاً ممکن است من یک یا چند روز کامل در همین فاز منفی قرار بگیرم تا بالاخره ایده‌ای پیدا کنم که حالم را بهتر کند. داشتن یک طرح مدون که موارد معینی را پیشنهاد بدهد و همیشه جلوی چشم باشد، خیلی بهتر است. دوم اینکه اینها خیلی محدودند و تجربه‌ای در دنیای شخصی محسوب می‌شوند. این به خودی خود خیلی خوب است، ولی من دنبال روش‌هایی هستم که کمی متفاوت باشد از دوره قبلی‌ام، و کمک کند روابطم را با آدمها و موقعیت‌های بیرونی بهتر کنم. این تفاوت هم در روح و کیفیت فعالیتها باید بوجود بیاید و هم در گستردگی آنها. برای مثال:

- می‌توانم آشپزی کنم. 
- می‌توانم خریدهای شخصی بیشتری را به تنهایی انجام دهم (مثلاً خرید لباس برای موقعیت‌های مختلف)
- می‌توانم بیشتر به ظاهرم توجه کنم، اینکه واقعاً چطور ترجیح می‌دهم باشم، اگر راحتی اولویت اول نباشد. 
- اینکه بعنوان یک دختر/زن چه تجربه‌هایی می‌توانم کسب کنم؟ مثل کارهای خانه، مدیریت مالی، توجه به روابط اجتماعی
- ورزش کردن و ایستادن و نشستن صاف و صحیح :)
- تغذیه سالم که میوه و سبزی خیلی بیشتری در رژیم روزانه‌ام بگنجاند. 

حالا اینها چه ربطی به افسردگی و احساسات منفی دارد؟ برای من هرکدام از این موارد به تنهایی دشوار است. مثلاً من کاملاً آگاهم که قوز نشستن بد است، یا میوه کم می‌خورم، اما این فکر فقط 5 ثانیه در ذهنم میآید و بعد بیتفاوت از کنارش می‌گذرم. کار منفی، فکر منفی، احساس منفی! حالا اگر من یکی از این کارها را انجام بدهم، به خودم نشان داده‌ام که آن حس منفی یا فکر منفی خیالی بیش نیست. از طرف دیگر، بعضی‌هایشان مثل آشپزی را من اگر تنها بودم شاید انجام میدادم، ولی وقتی با دیگران هستم برایم سخت است. تصور اینکه کسی ببیند روش کار کردن من را، اذیتم می‌کند. خجالت هم نیست، فقط عصبی می‌شوم :(  پس ممکن است هر فعالیتی یک نوع چالش خاص خودش را برایم داشته باشد، در عین اینکه ساده است و آدم عادی شاید اصلاً در مورد اینها فکر هم نکند (حتی اگر مثل من نتواند اجرایش کند هم، باز فکرش را اینقدر مشغول نمی‌کند. راحت از رویش می‌گذرد، با خنده یا گذراندن وقت با دوستان وغیره). 

مثل روز باید روشن باشد که خیلی فعالیت‌های مثبتی هست که من، به حکم بی‌تجربگی، از آنها بی‌اطلاعم. این موارد که آوردم فقط آنهایی است که همیشه متوجه بودم رعایت نمی‌کردمشان. پس همیشه راه تحقیق و تجربه باز باید باشد، تا بشود از ابزارها و امکانات بیشتری برای رشد استفاده کرد :) این قابل توجه خودم است که از دنیا کنار کشیده‌ام. دختر اسپیِ عزیزم خودش را مجبور می‌کند که به دنیا اعتماد کند، یکی از اعضایش باشد، و توقع نداشته باشد همه‌چیزش را درک کند. بگذارد که موج دنیا هیجان زندگی‌اش را با شگفتی‌های نادیده و ناشنیده بیشتر کند. 

و این گزاره را حتماً باید ابتدای این طرح بهداشت روانی بنویسم: آنچه اصلاً نمیخواهم موقع مردن یادم باشد این است که من آنقدر درگیر خودم و سختی‌های ذهنی‌ام بوده‌ام که نفهمیدم آدمهایی که دوستم داشتند را چقدر آزرده کردم. من روی این طیف اختلالات آتیسم، با اطلاع کامل از شرایط قبلی، خودم را همین‌طور پذیرفته‌ام و از آن راضی. اما به حکم درک جدید و دنیای روشن‌تر وظیفه دارم این آرامش را با دنیای انسان‌های اطرافم تقسیم کنم. خدایا! به من این توانایی را بده که محبت را بفهمم و آن را در حق این انسانهای دوست‌داشتنی بجا آورم :)
۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

نازک‌آرای تن

شنیدن حرفهای حکیمانه طعم ملسی دارد. اول دوست‌داشتنی است و جادوئی، وقتی برایت جا می‌افتد و زیبایی نهفته‌اش را می‌بینی بی‌اختیار لبخند است که روی لبت می‌آید. یک صدا ته دلت فریاد می‌زند که ببین، میدانستم واقعیت دارد. 

مرحله‌ی بعد اما تمرین است. تمرین درسی که فهمیدنش ساده بود ولی به این راحتی نمی‌شود از پسش برآمد. تمرین درسهایی که من سر کلاس آقای کیانی می‌گیرم؛ یا شاید فکر می‌کنم که میگیرم. شاید فقط خیلی محو یادم مانده باشد که آن حرفها سر موقعش خوب چسبید، اما الان حتی می‌توان تلخ صدایش کرد. تلخ چون این سهلِ ممتنع هیچ شباهتی به تو یا آنچه انجام میدهی ندارد. با وجود این، نشانه‌هایی هست که هر آدمِ نوعی (واقعاً از هر نوعی که باشد) یک جاها و یک زمان‌هایی خیلی بهتر از جاها و زمان‌های دیگر زندگی‌اش است. آدم همان آدم است، موقعیت‌هایش، امکاناتش، قدرتهایش، دوستهایش، همه و همه ثابتند. اما آن لحظه‌ها خودشان برجسته می‌شوند، بدون آنکه آدم داستان ما بفهمد. چرا این حرف را میزنم؟ چون چند وقتی است یاد گوشه شکسته‌ی دستگاه ماهور افتاده‌ام. بقول خیلی‌ها شکسته جزو شاهگوشه‌های این دستگاه (و بلکه کل ردیف موسیقی دستگاهی ایران) است:

نوبت من که شد رفتم و درسم را زدم. شکسته آشنا بود، روی سیم‌های زرد اجرا شده بود و پرده‌هایش بسیار دلنشین. مثل یک قطعه شعرسه قسمتی،  زیبا و پرمعنی. سر تمرین زود گرفته بودمش. توجهم جلب شده بود به ریزه‌کاری‌هایش. اینجا چقدر تأخیر دارد تا تک بزند؟ چند تا بیایم پایین؟ و غیره. وقتی شکسته را سر کلاس زدم، هنوز قسمت دومش روی پرده‌های اوجش بودم که استاد خیلی هیجان‌زده یکی از اشکال‌های ریز را گرفت: "خب اینجا را هم اینطوری اینجا ریز بده بیا این طرف دیگر :)" و وقتی گوشه تمام شد گفت: "این گوشه را خیلی خوب زدی، یعنی استادانه زدی،" و بعد همانطور که سکوت من و نگاه متعجبم را دید گفت: "شاید خودت هم نفهمیده باشی که چقدر خوب زدی! زیاد گوش دادی؟" گفتم: "شاید، ممکنه. خودم هم دوستش داشتم :)" بعدترها وقتی به چهارگاه رسیدم شده بودم متخصص "حصار" (که نام گوشه‌ای از این دستگاه است)، و بعد سر کردی بیات، وقتی قطار را زدم هم همین‌طور، و سر چکاوک همایون هم، و سر سیخی ابوعطا، که مضراب‌هایم پر مغز بود، و بالاخره سر آواز اصفهان، که حالتش را خوب درک کرده بودم. اما در کنار همه‌ی اینها، خیلی بیشتر گوشه‌هایی بودند که شل و ول می‌زدم، درست در نمی‌آمد، یا اشکالات واضح داشت. از اینجاست که می‌دانم فهمیدن یک چیزهایی برایم خیلی راحت‌تر از بقیه است. مشکل فقط این است که تو قبل از تجربه و کارکردن نمی‌توانی حدس بزنی کجاها استادی می‌کنی و کجاها گند میزنی! و تازه تمام اینها با زمان و حال و هوا متغیر است. حداقل برای گوشه‌ها که اینطوری است. با زمان متولد می‌شوند.

طبیعی است که وقتی استاد می‌گوید تفریح فقط بعد از کار باید باشد، چون کار ریاضت است، هدف است، طبع انسان است که دنبال چالش برود و تلاش کند، برای من که از کار به چک کردن ایمیل و خواندن مطالب متنوع روی اینترنت و فکرهای منفی و حالات افسردگی روی میاورم، کار سختی است. فرار کردن از کار خیلی راحت است، کافی است بگویی این آن کاری نیست که دوست داشته باشی! آنوقت می‌توانی از هزار و صد نوع تئوری برای اثبات حرفت استفاده کنی که چرا انسان باید دنبال کاری برود که نسبت به آن احساسات قوی و انگیزه دارد. البته اگر روزی برود.

من همان آدمی هستم که یک روز از روزهای عمرم شکسته را استادانه زدم. همان آدمی هستم که خودم را با دیگران مقایسه می‌کنم و می‌ترسم و فکر می‌کنم هیچ وقت به جایی نمی‌رسم. همان آدمی هستم که میفهمم این ترس دلیلش کمال‌گرایی است و من نباید برای خودم تصاویر رویایی و دست‌نیافتنی خلق کنم، من یک آدم عادی هستم و دلیلی ندارد همه چیز بهترین باشد. من ملغمه‌ای از تمام اینها هستم. جای خوشحالی است که لحظه‌هایی هستند که آدم می‌تواند واقعاً عالی باشد، حتی اگر بعضی وقت‌ها خودش نفهمد. این یعنی می‌شود از این لحظه‌ها بیشتر داشت در زندگی. یعنی اینکه همیشه امید هست، و اگر این واقعیت را انکارکنم، نازک‌آرای تن ساق گلی که می‌تواند ببالد و بزرگ شود (آنقدر که روزی خودم هم بدون زحمت ببینمش) را از بی‌آبی تلف کرده‌ام.




۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دلیلی دیگر برای نوشتن؛ شما چطور فکر می‌‌کنید؟

"جالب می‌نویسید،" این را آقای گ می‌گوید که چند ماهی است کلاس‌های هوشمندسازی را برایمان برگزار می‌کند. سریع‌تر از آنکه بخواهد بداند دلیل هرکارش چیست، می‌تواند تمام حالتهای ممکن را امتحان کند و جواب بگیرد. امروز اصلاً در فاز کارکردن نیست، برای همین دارد دفتر من را میخواند. دفتری که خودم به ندرت میخوانمش: "حالا می‌رویم سراغ این مشکل که چرا وقتی مثلاً دور 3 و Control value نزدیک 100 درصد است (یا خود 100 درصد) و آن را یکباره نزدیک Setpoint میکنیم یه نحوی که Control value به صفر برسد، خاموش نمی‌کند...من این را روی Heating تست کرده‌ام تابحال. روی Cooling مشکلی نداشت.."

از هر زمان که یادم می‌آید، از کلاس اول راهنمایی تا کارشناسی ارشد، همیشه با یک لبخند گشاد و صداقت کامل هر وقت حرف جزوه شده توضیح داده‌ام که من جزوه برمیدارم ولی خودم نمیخوانمش. فقط برای آنکه موقع گوش دادن نوشته باشم، اینطوری بهتر میفهمم و تمرکزم هم بیشتر است. خیلی‌های دیگر هم همینطوریند. وقتی مینویسند بهتر درک می‌کنند. حالا نمیدانم بعدتر یادداشتها را میخوانند یا نه. کنجکاوم که بدانم.

اما در کنار جزوه نوشتن، خیلی چیزهای نوشتنی دیگر هم بود. وقتی کوچکتر بودم و خیلی زیاد در خانه بحثم می‌شد. سر چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای که فقط برای خودم مهم بود. من فقط ناظر بودم. یکدفعه نمیدانم چطوری مسئله تبدیل می‌شد به بک دعوای مفصل! آنموقع‌ها اصلاً نمی‌توانستم عصبانیتم را کنترل کنم. احساس بعدش هم عصبانیت بود، هم گناه، و هم غصه. آنوقت می‌نوشتم. وقتی که می‌نوشتم و خودم را خطاب قرار می‌دادم هیچ خطری وجود نداشت. همه چیز آرام و متمدن بحث می‌شد. آنقدر با خودم تحلیل و تبادل نظر می‌کردم که مسئله تا جایی حل میشد و دلم آرام میگرفت. آنموقع دیگر آماده بودم که بروم عذرخواهی کنم یا از دل بقیه درآورم.

بعدترها، هروفت هر مشکل دیگر هم داشتم می‌نوشتم. دلم تنگ بود مینوشتم. بیحوصله بودم، مینوشتم. تنها بودم، مینوشتم. آخر همه دفترهایم سر کار پر از مکالمه‌های دونفره با خودم شد.

زمانی که صرف نوشتن می‌شود همیشه با فکرهمراه است. انگار نمی‌شود که بنویسی اما به آن فکر نکنی. اما من متوجه شدم که برعکس این داستان هم کاملا در موردم صادق است: وقتی که میخواهم فکر کنم هم می‌نویسم. اینطور است که همیشه سر کار با دفتر و قلم می‌روم. نه برای یادداشت چیزهایی که مهمند و باید نگهداشته شوند. آنطور چیزها بهتر است روی فایلهای کامپیوتر جایی ذخیره شوند. من اصلاً نظم و انضباط اینطور مرتب کردن اطلاعات را ندارم. من دفتر می‌خواهم که بتوانم مثل یک کاغذ چرکنویس فکرهایم را رویش بیاورم. هر اصطلاح جدید، هر ایده، هر سؤال، هر جوابی که برایش پیدا می‌کنم، تست‌ها و فرضیه‌ها، همه و همه نوشته می‌شوند. آنوقت با یک مداد یا خودکار رنگی رویشان تأکید می‌کنم. هرکدام درک شده و تکلیفش معلوم است دیگر مهم نیست. بقیه را دوباره در صفحات جدید می‌آورم. تمام ریز آنچه که از ذهنم می‌گذرد توی دفتر است.

یک جایی وسط این دکترایی که هنوز تمام نشده، وسط همه ضعفهایی که از ریاضی و رشته و مطالب علمی‌اش همیشه میدانم که کم داشته‌ام، وسط همه اعتماد به نفس‌های نداشته و روزهای پر از تنبلی و بی‌انگیزگی، عصبانی شدم: "چرا باید اینقدر وقت صرف کنم برای نوشتن؟ آخر برای یک لاک‌پشت ناامید و ترسو مثل من چرا باید اینجایش هم اینقدر ناکارآمد باشد؟ اگر وقت داشتم درست! خودم هم کیف می‌کردم از اینطور نوشتن و یادداشت‌برداری. ولی بیا با خودت فکر کن! ببین در این تب کارها توچه شیوه‌ی زمانبری داری. نگاه کن به بقیه. آنها چطور فکر می‌کنند؟" اما چند دقیقه تأمل کافی بود تا برگردم به خودم، و بگویم همین که هست. تو اینطوری هستی و بقیه آنطوری. این مسئله‌ی تو است. زندگی و پازل تو است. با این شرایط باید حلش کنی. بعدها در جستجوهایم برای اسپرگر فهمیدم که دیگرانی هم هستند که همین‌طوری فکر می‌کنند. حالا از دیدن دفترهایم عصبانی نمی‌شوم. قبولشان کرده‌ام، مثل وقتی که آفتاب تنت را گرم می‌کند، حتی اگر نور خورشید توی چشمت باشد. 
۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

سرچشمه

نه، این یک نقد جدی درباره رمان The fountainhead نوشته‌ی Ayn Rand (ترجمه به فارسی سرچشمه) نیست. نه، من این رمان را برای آنکه کارهایی که مجبورم انجام دهم را انجام ندهم نمیخوانم. نه، من برای گذراندن وقت اینجا نیامده‌ام که اینها را بنویسم. نه، من خوب نیستم. فکرها توی سرم سنگینی می‌کند، از گوشه و کنار. هرکدام حرفش را میزند، در خیال نوشته می‌شود و فرار می‌کند. انگار بگوید: "ببین! من هم فکر تو هستم و هم نیستم. اگر میتوانی من را بگیر، اگر جرأتش را داری از من دفاع کن، به من واقعیت بده، به من توجه کن، تمرکز کن، اگر می‌توانی من را تکرار کن، من متعلق به تو نیستم، اگر دوستم داشتی اینطوری نبودی، اینجا نمیرسیدی، روزها را پشت هم از دست نمیدادی، برای برداشتن قدم اول اینقدر شک نمیکردی، من میروم، اگر توانستی خودت پیدایم کن،"

خودکشی همیشه یک فکر بیهوده، در حد چیزی است که هیچوقت مجذوبم نکرده‌است. خودکشی تسلیم شدن است به این ایده که تو هیچ‌چیز نیستی. تسلیم شدن بدتر از شک داشتن و بد زیستن است. در زندگی، هرچقدر هم خالی، همیشه امیدی هست، اما در مردگی هیچ. هفته‌ها پیش یک مطلب خواندم درباره عملکرد پیشگیرانه سیستم بهداشت هنری فورد در دیترویت آمریکا. آنها با هدف اینکه نرخ خودکشی‌ها را به صفر برسانند طرحی را اجرا کردند با این مضمون: بجای آنکه افرادی که با سابقه خودکشی به آنها مراجعه میکردند را تحت مشاوره و مراقبت قرار دهند، سعی کردند افراد مستعد را پیش از رسیدن به تصمیم به خودکشی شناسایی و همراهی کنند. سؤالهایی پرسیدند به این شکل: 

- چند بار در دوهفته قبل احساس ناامیدی کرده‌اید؟
- چقدر احساس کردید که از انجام کارهای همیشه‌تان کمتر لذت می‌برید؟ 

و اگر جواب به این دو سؤال نمره بالایی داشت، سؤالهای بیشتری مطرح می‌شد: درباره اختلالات خواب، تغییر در اشتها، و فکر آسیب رساندن به خود. از تمام بیماران درهربار مراجعه این سؤالها پرسیده می‌شد. اگر تشخیص داده می‌شد که بیماری در بهداشت روانی با مشکل روبرو است برایش طرح کمکی در نظر گرفته می‌شد: رفتاردرمانی شناختی، دارو، مشاوره گروهی، یا بستری در صورت نیاز. مشاورها شامل اعضای خانواده بیمار بودند. از آنها خواسته میشد که وسایل خطرناک مثل اسلحه یا هر شیء دیگر که امکان خودکشی را تسهیل کند، از اطراف بیمار دور کنند. کارمندان آموزش دیدند که اطمینان حاصل کنند برای بیماران مستعد خودکشی حتما قرار مراجعه بعدی داده شده باشد. بیماران موظف شدند برای خودشان "طرح ایمنی" بنویسند. برای مثال، یکی  از خانمهای تحت درمان مرکز به نام لین دو نسخه از طرح امنیتش در خانه دارد: یکی کنار تختخواب و دیگری درآشپزخانه. در این لیست کارهایی که میتواند انجام دهد وقتی افسرگی به سراغش می‌آید را نوشته است. مثلاً می‌تواند در بالکن بنشیند، یا طراحی یا نقاشی کند. لیست شماره تلفن مشاورهایش را هم دارد، و یک یادآوری کوچک که این احساس گذرا است، همانطور که قبلاً هم گذشته. 

برای لین آنچه اهمیت داشت ایستادگی بود، ایستادگی خودش و مشاورش. یادش می‌آید که در یکی ازآن دفعاتی که مشاورش تشویقش می‌کرد و کمک میکرد تا راه‌های مقابله با افسردگی‌اش پیدا کند به او گفته بود: "من فکر نمیکنم هیچ امیدی وجود داشته باشد، من احساسش نمی‌کنم، درکش نمی‌کنم، من میخواهم تو آن را برایم نگه داری چون اینجا نیست،" مشاورهایش هیچ وقت از کمک کردن باز نایستادند. او از روز اول این پیام را دریافت کرد که آنها میدانند که می‌توانند کمکش کنند و این کار را انجام می‌دهند. لین فکر نمی‌کند معالجه شده است. اما می‌داند که با این نوع درمان یادگرفته زندگی کند، و حتی با وجود اختلال دوقطبی جان سالم بدر ببرد. او میداند که زنده است و همین دلیل موفقیتش است. 

من هم میخواهم مثل لین یک طرح ایمنی برای روح و روانم داشته باشم. این هم یکی از آن فکرهای فراری است. من اگرچه خودکشی فیزیکی نکرده‌ام، ولی ممکن است بارها زندگی را از رگ‌هایم بیرون کرده‌باشم. ممکن است بارها چشمهایم پراشک شده باشد بی‌دلیل. ممکن است بارها خودم را از بودنم محروم کرده‌باشم. و همه اینها را ممکن است ندانم چرا و چطور. شاید خیلی طول بکشد، مثل واینندِ رمان سرچشمه بفهمم من واقعا چه میخواستم؟ چرا روحم را زندانی کردم؟ مثل دومینیک خانم قصه چرا باورم نمیشد که میشد از زندگی لذت برد، و با دنیا آشتی کرد؟ هرتکه‌ای از این شخصیت‌ها یک تکه‌ای از من؛ می‌توانم همیشه با آنها زندگی کنم، میتوانم از خوب ها بپرسم چطور بهتر شدند، و از بدها بپرسم چطور بدتر. اما برای آنکه اینها به جمع فکرهای فراری نپیوندند اول باید طرح ایمنی‌ام را داشته باشم. باید دقیق بدانم هروقت هوسم میکند روحم را زندانی کنم چه کارهایی هست که من را منصرف کند، چه کارهایی می‌توانم انجام دهم؟ هوارد روک من کجاست؟ 

فکرهای فراری، شما همیشه یک تصویر کلی و غیرقابل باور درذهنم هستید! برای همین ماندگار نیستید. بروید، بروید و من را با یک ذهن آفتابی تنها بگذارید. بگذارید یک ابر کوچولوی نازک برای خودش این ور و آنور برود. من می‌نشینم زیر این آسمان و آنوقت می‌فهمم که رد پای روک رااز کجاها باید پیدا کنم. چطور باید روحم را از زندان بیرون بیاورم و آزادش کنم. چطور باید حرفش را بهتر بفهمم و از دنیا نترسم. 
۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار