نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

به دلشوره وا ندهیم! و چرا

هر آدمی وظیفه‌ دارد آرامش را برای خودش فراهم کند. خیلی روشن است (البته برای من) که آرامش درونی بالاتر از هر حس و نعمت دیگری در زندگی است، چون یک انسان با روح سالم و متعادل خیلی قوی‌تر از انسانی با جسم سالم و روان بهم‌ریخته است. بهتر فکر می‌کند، مهربان‌تر است، صبور است، شاد است، و خیلی نشانه‌های خوب دیگر هم می‌شود در او یافت.

از سمت دیگر اما انسانها موجوداتی اجتماعی هستند. زندگی اجتماعی از نظر روانی در شناخت انسان از خودش تاثیر دارد. آدمها برای هم مانند آینه‌اند. حتی اگر کسی علاقه‌مند به شناختن انسانهای دیگر نباشد هم، باز می‌تواند بواسطه‌ی ارتباطش با دیگران خودش را از زاویه‌های جدیدی ببیند، تجربه بدست آورد، و در نهایت رشد کند. چیزی که به تنهایی اصلا امکان‌پذیر نیست.

با این وجود روابط اجتماعی برای گروهی از ما آدم‌ها سخت و اضطراب‌آور است. تا جایی که می‌دانم هیچ سیاه و سفیدی در این مورد وجود ندارد. حتی بچه‌ها و بزرگسالانی از طیف آتیسم که به سختی ارتباط چشمی با دیگران برقرار می‌کنند قادرند با تمرین و یا از ابتدا با افراد نزدیک، مثل پدر و مادر، معلم‌ها، و یا بعضی دوستان، رابطه‌ی خوبی برقرار کنند. خیلی از ما به ظاهر مشکلی نداریم، اما در بعضی شرایط و موقعیت‌های اجتماعی درونی متلاطم و ناآرام پیدا می‌کنیم. باز هم خیلی از آدمها در خیلی از موقعیتها چنین احساسی دارند، مثلا سخنرانی در یک مراسم مهم، سمینار علمی، جلسه‌ی کاری، ولی صحبت من از شرایط ساده‌تری است. شرایطی در حد شرکت در یک کلاس گروهی، یک مهمانی شلوغ و آدمهایی که رابطه‌ی خیلی صمیمی و نزدیکی با ما ندارند، و خیلی از موقعیت‌های دیگر که از حد صحبتهای صمیمی و خودمانی دو سه نفره بزرگتر باشد. برای بخصوص دخترهای اسپی،  ریشه‌ی این مسئله در احساس متفاوت بودنشان با دیگران است. درست یا غلط، این یک حس درونی است و به نظر من اگر فقط یک نمایش، تظاهر، یا به منظور جلب توجه بود، اینقدر فرد را در ابعاد وسیع به موضوع مشغول نمیکرد.

کیفیت متفاوت بودن و خاص بودن هم کمابیش در هر انسانی نسبت به دیگران وجود دارد، هیچ دو آدمی کاملا یکسان نیستند. ولی تفاوتی که از آن صحبت می‌کنم از نوع پذیرفته شدن و تعلق داشتن به یک گروه است. اینکه رنگ پوست ما با سایرین متفاوت باشد و احساس امنیت در حضورشان نکنیم، اینکه لهجه‌ی ما متفاوت باشد و جرأت صحبت کردن نداشته باشیم، اینکه نظر ما متفاوت باشد، علائق ما متفاوت باشد، و تمایلی به نشان‌دادنش نداشته باشیم. می‌شود نتیجه‌گیری کرد دلیل ارتباط اجتماعی محدودتر ما کمیاب بودن جمع‌های همفکر و همخوان با ماست.

گاهی اوقات فشار روانیِ ناشی از در اقلیت بودن خیلی زیاد می‌شود. فکر میکنی همه با تو مخالفند، یا تو با همه مخالفی! نمیدانی تو بدبینی یا واقعا از دید دیگران عجیب و غریب هستی. میخواهی اهمیت ندهی و کار خودت را بکنی، که البته ایده‌ی خوبی است، ولی همیشه هم نمی‌شود بیخیال شد. در واقع ادامه دادن به بیتفاوتی و انکار اهمیت وجود دیگران، حداقل در من، موجب می‌شود که کم‌کم گوشه‌گیر و منزوی شوم، فاصله‌ام را هرروز بیشتر کنم، و سرآخر هم احساس خوبی نداشته باشم. از آن طرف هم ماسک زدن و تظاهر به راحتی کردن در حالیکه در درون ناآرام هستیم، رفته‌رفته آرامش و سلامت روحی‌مان را بهم می‌ریزد. هیچکس نمی‌تواند برای همیشه به یک دروغ ادامه بدهد و از خودش فاصله بگیرد.

پس راه حل چیست؟ فاصله گرفتن چه از خود حقیقی و چه از دیگران حرکت خوبی نیست. از طرفی هم چنین موقعیت‌های اجتماعی حساسیت‌زا هستند و گاه می‌توانند تمام ذهن آدم را برای مدتها به خودش مشغول کنند.

قبل از هرچیز، انسان باید در برابر حساسیت‌های محیطی‌اش محکم باشد. یعنی با شجاعت و اعتماد به نفس زندگی کند. معمولا اقلیتهای مختلف بیشتر قادر به همدردی با یکدیگر هستند. مثلا همجنسگرایان درک بهتری از احساسات معلولان و رنگین‌پوستان دارند، چون همه از سمت متوسط جامعه به نوعی مورد تبعیض قرار گرفته‌اند. درست است، آگاهی‌بخشی و اطلاع‌رسانی موثر خواهد بود. اما برای فرهنگ‌سازی چه راهی بهتر از عمل کردن؟ یعنی من این جسارت را داشته باشم که همه جا خود واقعی‌ام باشم، حتی اگر بدانم از سمت جامعه براحتی پذیرفته نمی‌شوم. ترس و بی‌اعتمادی و انزوا را کنار بگذارم و فکر کنم این متوسط جامعه که در تعداد از جامعه‌ای که من به آن تعلق دارم بزرگتر است، باز هم نمونه‌ای از یک انسان آسیب‌پذیر است و می‌توان به او کمک کرد. هریک از این آدمها که خیلی دور از من به نظر می‌آیند ممکن است یک نقطه، یک موقعیت باشد که احساس کنند در اقلیت قرار دارند. پس باید خودم پیشقدم در کمک کردن و درک کردن شوم، تا دیگران هم در ارتباط با من یک مثال و الگو داشته باشند. نمی‌‌توانم قبول کنم که آدمهایی وجود داشته باشند که در همه‌ی ابعاد انسانی متعلق به متوسط جامعه‌ی امروزی ما باشند، و تعدادشان هم زیاد باشد، یعنی در همه‌ی زمینه‌ها تیپیکال باشند.

اما جدا از "فلسفه همدلی اقلیت‌ها" و این مقدمه‌چینی، چرا نباید تسلیم دلشوره‌ی ناشی از حساسیت و استرس (حالا منشاءاش هرچه که میخواهد باشد، چه روابط اجتماعی که بحث اینجاست، چه هر عامل دیگری) شد، و در غیر اینصورت پایان این مسیر کجاست؟ جمع‌بندی من از جواب این است:


  • چون عکس‌العمل نشان دادن به آدمها و حرفها و کارهایشان، آنهم با این درجه از تنوع و گوناگونی، اصلا امکانپذیر نیست. من براحتی تبدیل به یک انسان دم‌دمی مزاج می‌شوم که عادت کرده در برابر هر عملی موضع‌گیری کند. به تدریج هرکسی می‌تواند از این نقطه‌ی ضعف من سوءاستفاده کند. آنوقت حساسیت بی‌اندازه‌ام مرا تبدیل می‌کند به بازیچه و اسباب دست دیگران. واقعیت این است که ما تنها کنترل اعمال و رفتار خودمان را داریم و نه هیچکس دیگر، و مشروط کردن آرامشمان به نوع رفتار و یا وجود دیگری همیشه ما را بدتر از قبل در معرض خطر یک زندگی پرتنش و ناآرام قرار می‌دهد. پس اگر می‌خواهیم استقلال شخصیت خودمان را از دست ندهیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون توجه بیش از حد و حساسیت نشان دادن باعث می‌شود کل نیروی ذهنی و فکر ما درگیر شود. آدم از دل گذاشتن به زندگی و کارها و انسانهایی که برایش مهم و دوست‌داشتنی‌اند بازمیماند. دائم دلش برای خودش میسوزد، توی خودش میرود، و توجهش از همه چیز دیگر بریده میشود. انگار داخل مارپیچ پایین رونده‌ای گرفتار شده باشد که ته ندارد. آنوقت یک روز به خودش می‌آید و می‌بیند چه چیزهای با ارزشی را فقط بخاطر اینکه روی یک چیز حساسیت داشته، نتوانسته ببیند یا بفهمد یا از آنها مراقبت کند. خلاصه اگر به زندگی و آدمهای زندگی‌مان علاقه‌مندیم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
  • چون حساسیت دائمی و به دنبال آن دلشوره و اضطراب مزمن، فقط آثار روحی و روانی ندارد، بلکه جسم فرد را هم بیمار می‌کند. یعنی هرروزی و شاید هر دقیقه‌ای می‌بینید یک جایتان درد می‌کند. انگار آدم قبلی نیستید، از استخوان، تا ماهیچه،  از گوارش تا بینایی و شنوایی و خواب و خوراک، همه چیز از سر تا پایتان عوض می‌شود. این شاید شدیدترین اثر استرس است، ولی از طرفی جای شکر و سپاسگزاری هم هست. به این‌خاطر که وقتی روح بیچاره آنقدر به حال پریشان و بیمارش عادت کرده که خود قبلی‌اش را به یاد نمی‌آورد، این علائم جسمی باعث می‌شود که فرد بفهمد چیزی سرجایش نیست. نادیده گرفتنش خیلی مشکل‌تر از حالات روحی و بدبینی و بی‌انگیزگی است، هرچند که به این دردهای جسمی هم میشود عادت کرد. خلاصه اگر سلامتی خودمان را دوست داریم، باید حساسیت را بگذاریم کنار.
حالا چه کنم؟ من در روابط اجتماعی بخصوص با همسالانم اینطور دلشوره میگیرم، و فراوان می‌توانم مثال‌ها و رفتارهای حساسیت‌برانگیز در اطرافم پیدا کنم. فکر میکنم تنها راه درست همان شجاعت داشتن و نمایش بیرونی سبک مخصوص به خودم است، این یعنی آزادگی در برابر ترسیدن و کنار کشیدن. بعلاوه‌ی داشتن ایستادگی و اعتماد به پایه‌های ثابت اخلاقی و ارزشی‌ام، برای آنکه فراموش نکنم من آدم واحد و یکپارچه‌ای هستم، چه در اقلیت باشم و چه در اکثریت. از آن سمت هم که می‌دانم در هرکسی بالاخره چیزی هست که بتوانم بخاطرش او را دوست داشته باشم و بیشتر درکش کنم. شاید اینها کمک کنند تا پیوندهای بیشتری هرچند ضعیف بین دنیاهای متفاوت از هم ایجاد شود. پیوندهایی عمیق‌تر و متعادل‌تر.

پی‌نوشت: ممکن است یک تصویر به این پست در آینده اضافه شود.
۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

خاطرات تلخ و شیرین مدرسه‌ای

مدرسه‌ در زمان بچگی من نه آنقدر سنتی بود مثل مکتب‌خانه‌ها که دانش‌آموزان اخلاق و حکمت را از یک استاد بیاموزند، و نه آنقدر مدرن بود که چندین زبان، فعالیت هنری، اردوهای ورزشی متنوع و تکنولوژی‌های روز وارد برنامه روزانه شود. با وجود این، نقدی که زیاد در ذهن من باقی مانده رابطه‌ی شاگرد و معلم است، وگرنه آن زمانها منِ کوچولو هیچ نظری نمی‌توانستم راجع به اینکه چه چیزهایی در مدرسه باید یاد بگیریم داشته باشم.

الگویی که دائم تکرار شد این بود که بهترین دوست من در مدرسه همیشه معلم کلاسم بود، و بعد نوبت به همکلاسی‌ها می‌رسید. با وجود این آنطور بچه‌ای هم نبودم که زیاد به چشم معلم بیاید یا ارتباط صمیمانه‌ای بتواند با او برقرار کند، ولی بهرحال، معلم بخاطر اینکه از او یاد می‌گرفتم حتما دوست من است، حتی اگر بداخلاق باشد یا شخصیتش را دوست نداشته باشم.

وقتی داشتم پست مدرسه‌ی محبوب من را می‌نوشتم چند خاطره همینطوری برایم زنده شد. ربط مستقیمی به آن پست نداشت برای همین جدایشان کردم. برای هر خاطره هم یک عنوان گذاشته‌ام که بدانم اثرش روی من چطور بوده. خیلی‌هایش طوری است که سیستم آموزشی و نحوه اداره‌ی کلاس توسط معلم فعالیت جمعی را تشویق می‌کند. در نتیجه اگر بچه‌ای انفرادی راحت‌تر باشد یا شخصیت درونگرایی داشته باشد به زحمت می‌تواند خودش را نشان دهد. این فکر کنم یکی از بزرگترین انتقاداتی است که به بیشتر مدرسه‌ها وارد است. مدرسه‌ها برای بخشی از بچه‌ها کارکرد دارند، همه را با یک معیار ثابت می‌سنجند، و آن معیار ثابت لزوما معیار جامعی نیست. روی همان بخش به اصلاح فعالتر از نظر اجتماعی هم مدرسه یک نوع متوسط‌سازی انجام می‌دهد. به این ترتیب که با سیستم نمره و آزمون و درجه‌بندی، دانش‌آموزان را تشویق می‌کند که در جهت یادگیری موارد نمره‌دار حرکت کنند. در حالیکه یادگیری بعضی موارد ضروری، مثل اخلاق، مهارت‌های اجتماعی و کارهای عملی اصولا قابل نمره‌دهی نیستند. به همین خاطر است که فکر میکنم اینطور سیستم آموزشی هرچقدر هم که از نظر محتوا و مطالب پر و پیمان باشد، اگر اثر آن را روی زندگی بچه‌هایی که بزرگ می‌شوند دنبال کنیم، نتیجه‌ی خوبی بدست نخواهد آمد. 

1. دیده شدن

مثلا یکی از مهمترین مسائل در کلاس درس دیده شدن دانش‌آموز/هنرجو است. دیده شدن یعنی این احساس که جزئی از جمع هستی و عملکرد تو برای جمع و در رأس آن، معلم، مهم است. فرض کنید من دوم ابتدایی بودم که از اداره کل آمده بودند برای بازرسی کلاسها، و اصلا یادم نیست چرا، ولی سوالهایی میکردند (شاید درباره پیش‌بینی آب و هوا) و من آنقدر هیجانزده  و خوشحال بودم که تمام وقت دستم بالا بود و اظهارنظر میکردم. برای خودم (و شاید معلم‌ام) تعجب داشت. واضح بود که جواب تمام سؤالها درست نبود و اصلا از کتابهای درسی هم نبود، ولی بعد خبر دادند که با یک نفر دیگر (بهترین شاگرد کلاس) انتخاب شده‌ایم برای مسابقاتی در سطح استانی! نمی‌دانم بازرس‌ها دنبال چه بودند و چه دیدند، ولی من شاگرد زرنگی نبودم. چند روز بعدش پای تخته موقع حساب کردن جمع چند رقمی به دلیل ساده‌ای که کسی نگفته بود چرا جمع را از سمت راست به چپ انجام بدهیم، خواستم محض آزمایش از چپ جمع ببندم! خانم معلم کلی دعوا کرد که مثلا تو را انتخاب کرده‌اند برای سراسری. فکر میکنم فراهم آوردن محیطی که همه‌ی بچه‌ها بتوانند خودشان را بیان کنند خیلی مهم است. به نظر من تا آنروز سر کلاس معلمم من را ندیده بود، بعد از آن روز هم ندید.

2. اولویت دادن به درجه‌ی درک دانش‌آموز بجای قدرت ارائه‌ی او

یکبار دیگر سر یک مسئله هندسه‌ دو روز کامل وقت گذاشتم و فکر کردم (واقعا آنقدر باهوش نیستم که بیست دقیقه‌ای راهی برایش پیدا می‌کردم)، و وقتی که حل شد کامل با توضیح و تفسیر راه حل را نوشتم. روزی که معلم تکالیف را دید گفت چقدر کامل نوشته‌ای و من را برد پای تخته، و آنوقت بود که هیچ‌چیز نتوانستم بنویسم یا توضیح دهم. دست از پا درازتر چند دقیقه بعد برگشتم. من شیوه‌ی بیان و ارائه پای تخته را نداشتم، شاید معلم میتوانست محک بزند که چقدر مسئله را درک کرده‌‍ام یا تا حدی همراهی و کمک میکرد، شاید کنترلم برمی‌گشت. بیشتر به نظر آمد جواب را از جایی نوشته‌ام و نفهمیده‌ام.

3. تذکر بموقع و داشتن رویکرد مثبت در قبال نقاط ضعف

بعد کلاس مکالمه زبان را داشتیم و آنوقت‌ها کیش یک معیار فیدبکی داشت به نام "ال آی" که آخر ترم یا یکبار وسط ترم یکبار آخر ترم به بچه‌ها می‌گفتند چه نقاط ضعف و قوتی دارند. قسمت مورد علاقه‌ی من همین ال آی بود، گاهی وقتها استادها جدی می‌گرفتند، گاهی نه. بعد از مدتی یک بخش دائمی این فیدبکها برای من این شد که: سر کلاس بیشتر فعال باش و صحبت کن! که اگرچه تکراری بود، اما خیلی واضح و روشن به من میگفت که چه مشکلی دارم، و در کنار آن ویژگی‌های خوبی هم داشتم، مثل دقت در گرامر و درست حرف زدن و بکار بردن لغات جدید در همان جملات محدود.

یکی از ترمها معلمی داشتم که عاشق حرف زدن و تمرین تلفظها بود. به طرز ناامیدکننده‌ای به جای دادن ال آی درست و حسابی، بچه‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: اونهایی که زیاد حرف می‌زنند، و اونهایی که کم حرف می‌زنند. من آن ترم اصلا دیده نشدم و دلم هم نخواست که دیده شوم، حتی. فقط لطفا زودتر تمام شود! دلیلش این بود که معلم فقط روی نقطه‌ی ضعف من تکیه داشت، بدون راهکار یا استقبال از ابعاد دیگر.

در مقابل ترم قبلش معلم دیگری داشتم که انشاها را با دقت نمره میداد، امتحان میگرفت، از عمد بچه‌هایی که کم صحبت می‌کردند را همگروه با خودش می‌کرد (مثلا در مکالمه‌های دو به دو)، بخصوص یکی از همکلاسی‌هایمان مشکل گفتار داشت و با او از قبل آشنا بود، سر کلاس چند جلسه اخبار انگلیسی که خودش ضبط کرده بود را آورد تا گوش بدهیم، و یک پروژه‌‌ی تحقیقی هم داشتیم درباره جشن شکوفه‌های گیلاس در ژاپن که درباره‌اش یک جلسه در گروه‌های چند نفره صحبت کردیم. معلم خیلی سخت‌گیر و رک و بیتعارفی بود (یک بار انشای من را برگرداند چون طولانی بود!) و به همین خاطر اصلا بین "بچه‌ها" محبوبیت نداشت. ولی از بین ما بچه‌هایی که از ابتدای ترم تا انتهایش را با او گذراندیم، من تنها نفری نبودم که خیلی دوستش داشتم. به نظرم استفاده‌ای که از روشهای متنوع ارتباط با دانش‌آموزان داشت باعث می‌شد که به نوعی همه‌ی ما را بهتر بشناسد. شاید من در نوشتن بهتر بودم و دیگری در صحبت کردن، اما هردوی ما با بهترین نسخه‌ی مان برایش اشنا بودیم چون انرژی‌ و وقت کلاس را روی یک نوع فعالیت صرف نکرده بود.

از دانشگاه که خارج می‌شدم چند وقتی بود که درک کرده بودم آنجا هیچ نظارت سازمان‌یافته‌ای روی دانشجو وجود ندارد. دانشجو رها می‌شود تا هر گلی که خواست به سر خودش بزند. خدا کند که کارش را خوب بلد باشد، وگرنه حسابی دور خودش می‌چرخد و از پا می‌افتد (مثل من). اصلا غیر ممکن نیست که بین استادها راهنماهای خوبی هم پیدا شوند، اما مسلماً این مکانیزم تذکر و توصیه در نظام آموزشی و تحقیقی دانشگاه وجود ندارد. یعنی بخشی از سیستم نیست. ما انتخاب واحد و امتحان و تصویب پروژه داریم، ولی تمام اینها حالت منفعل دارند، بخصوص در زمینه‌های تحقیقی. چون در هیچ مرحله‌ای دانشجو زیر ذره‌بین نمی‌رود که چه کرده و چطور راهش را دارد می‌رود، شاید اگر به ترم چهارده یا شانزده (در یک دوره چهارساله) رسیدید، بازخواست شوید و با اخراج روبرو شوید، اما در امیرکبیری که من دیدم میشد تا مدتها پول به جیب دانشگاه ریخت و چرخید و چرخید. کسی غیر از استاد راهنما نمی‌گوید خرت به چند!! دغدغه‌ی او هم تصویب و تمدید در شورا است تا شما یک ترم بیشتر بچرخید با این امید که اگر خدا بخواهد فارغ‌التحصیل شوید.
۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۵۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

لبخند اصل اعلا

وقتیکه لبخندم نمی‌آید، و سرد می‌شوم، و ته‌مزه‌ی حرفهایم به تلخی میزند، و بالاخره همان وقتی که در فاز ناامیدی غرق هستم، اصولا این حق ذاتی را به خودم می‌دهم که همانجا ته چاه بمانم. خب به هر حال ناراحت بودن و غصه خوردن هم حق آدم است، همینطور نخندیدن. 

ولی تا کی؟ تا لحظه‌ای که ببینی یکی دیگر هم آنجا است، درواقع از بیرون بفهمی که تجربه‌ی این حال و هوا در دیگری برای تو چطور است. خب، خیلی سخت است. همین باعث می‌شود که آدم درباره حق و شدت ناراحت و سرد شدنش تجدیدنظر کند، چون فهمیده تاثیر آن تنها فردی نیست، بلکه شامل کسانی هم می‌شود که دوستش دارند. 

حالا این نتیجه‌گیری به ما دیکته نمی‌کند که احساس و حال روحی‌مان را سرکوب و برای خوشایند دیگران (هرچقدر هم که نزدیک) مصنوعی رفتار کنیم، به هیچ‌وجه. اما از آنجایی که ته چاه ناراحتی و غصه‌داری معمولا حلوا پخش نمیکنند، خوب است که آدم بداند کسانی هستند که دوستش دارند و می‌تواند ناراحتی‌هایش را با آنها درمیان بگذارد. شاید از تنهایی کشیدنشان بهتر باشد. 

میخواهم بگویم فهمیده‌ام که تلاش برای رهایی از حال و هوای بد و غم‌انگیز، هیچ ربطی به تظاهر به خوبی ندارد. تلاش کردن خیلی احتمال دارد که واقعاً حالم را خوب کند و آنوقت دوباره لبخندهای اصل خودم را میزنم، خالصانه و صادقانه.
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مدرسه‌ی محبوب من

من به تنهایی و کلی‌ترین شکل ممکن عاشق مدرسه‌ام. مرزی بین یاد دادن و یاد گرفتن قائل نیستم، و هیچ وقت درک نخواهم کرد که روزی ممکن است دوره‌ی یادگیری و آموزش یک موجود زنده به پایان برسد. همه مراحل و امکانات زندگی‌ام قابل مقایسه با مدرسه و یادگرفتن و یاد دادن هست (و دوباره یاد گرفتن و یاد دادن، و دوباره..). در مجموع، خوشحالم که به هیچ قاعده‌ی دیگری در این دنیا پایبند نیستم. 

و اما مدرسه‌ی محبوب من کلاس ردیف استادم آقای کیانی است. من آنجا بود که یک نمونه عالی و فکرشده از یک سیستم درست آموزشی را از نزدیک تجربه کردم. از دید من قواعد این مدرسه در جهت درک بهتر موضوع و محتوای آموزشی آن، یعنی ردیف موسیقی ایرانی، طراحی شده است. یادگیری ردیف به دلایلی که در ادامه بحث می‌شود، خیلی شبیه به یادگیری ریاضیات است، یعنی یک دانش پایه‌ای و مفهومی است.

ساختار ردیف پر از تکرار و تقارن است. درسی که اول از همه می‌زنیم، همان ظرافت و سختی‌ای را دارد که درسهای آینده دارند. در واقع اگر سالهای سال فقط همان یک درس اول را کار کنیم، باز هم به هدف اصلی هنر که خوب نواختن است می‌توان رسید. وجود درسهای بیشتر در آموزش فقط برای آن است که هنرجو دلزده نشود.

با گذر زمان هنرجو می‌فهمد که درسهای جدید هم شبیه همان درسهای قدیمی هستند، و اساسا سیستم از آسان به ساده چیده نشده است. بلکه این درسها شبیه به مثال‌های متنوعی از یک مجموعه‌ی قواعد هستند و هدف کشف آن قواعد است، نه حفظ مثالها. درست مثل اینکه پنجاه مثال از جمع یا تفریق اعداد چندرقمی داشته باشیم. اگر یکی را درست بفهمیم، بقیه را هم درست حل می‌کنیم.

کلاس ما آزمون و امتحان ورودی ندارد. قرار نیست استعدادشناسی انجام شود و با هدف "تحویل هنرمند ماندگار به جامعه" بچه‌ها آموزش ببینند. هرکس دلش خواست، بفرماید. همه برای دلشان ساز می‌زنند.

همه هنرجوها، در هر سطحی که باشند خواه مبتدی یا پیشرفته، در یک کلاس (به تفکیک ساعت روز) می‌نشینند و از کلاس استفاده می‌کنند. کلاس به صورت نیمه خصوصی برگزار می‌شود، یعنی هنرجوها یک به یک کارشان را در حضور استاد و بچه‌های دیگر ارائه می‌کنند، استاد اشکالهایشان را تذکر می‌دهد و بعد نوبت هنرجوی بعدی است. این یک آموزش شفاهی و سینه به سینه (از استاد به هنرجو) است.

این باعث می‌شود که اگر هنرجویی در سطح پایین‌تر است، درسهای جلوتر از خودش را بشنود و همینطور هنرجوهای پیشرفته درسهای گذشته‌ی خود را. به این ترتیب هر هنرجویی از ارائه و رفع اشکال هنرجوهای دیگر یاد می‌گیرد. بعلاوه، هنرجوهای پیشرفته هرجلسه با اشکالاتی که مبتدیان در آموزش مواجه می‌شوند و با شیوه‌ی کمک استاد به آنها آشنا می‌شوند. در نتیجه اگر قصد آموزش داشته باشند از این تجربه می‌توانند استفاده کنند.

پایه‌ی سیستم آموزشی ما تذکر دادن است، نه تنبیه. استاد چیزی آموزش نمی‌دهد، بلکه هنرجو خودش دست به تجربه و یادگرفتن می‌زند، استاد فقط او را راهنمایی می‌کند که راه را درست رفته یا اشتباه. این شیوه باعث می‌شود هنرجو روز به روز توانایی بیشتری پیدا کند و با گذشت زمان تسلطش بیشتر و وابستگی‌اش به استاد برای کشف قواعد کمتر شود. بعلاوه، مسائلی چون نمره، نتیجه‌ی امتحان، و رقابت مطرح نیست. هنرجو فقط یک ارزش را در مقابلش می‌بیند: چقدر می‌تواند یک درس را درست و هنرمندانه اجرا کند. حتی بهترین و پیشرفته‌ترین هنرجوها هم با تکرار و تمرین بیشتر می‌توانند بهتر شوند، و خود استاد هم یک هنرجو در سطح  عالی است، پس آموزش هیچوقت متوقف نمی‌شود و هیچ مقصدی نیست که بخواهیم برای دیر رسیدن به آن نگران باشیم. به خاطر این ویژگی استاد همیشه شوخی می‌کند که: "ردیف صبر زیادی می‌خواهد و اصولا کسی که صبر ندارد نمی‌تواند دوام بیاورد. ولی اتفاقا اگر صبور نیست ردیف به دردش می‌خورد که کمی صبرش زیاد شود! اگر هم کسی ردیف کار میکند و صبور نیست حساب کنید اگر ردیف نمیزد چقدر بی‌صبر بود!!"

اثر غیرمستقیم کلاس ما، که باارزش‌ترین جنبه‌ی آن هم هست، روی اخلاق است، مثل همین مثال صبر. هنر در لغت به معنی فضیلت است و بنابراین یک سمت آن به اخلاق وصل می‌شود. بجز کیفیت سیستم آموزشی، در مدرسه‌ی ما مسئولیت‌هایی هم متوجه هنرجوست، مثل رعایت اخلاق. در این مدرسه غرور و منیت را باید کنار گذاشت. غرور حتی در سؤال پرسیدن، و درخواست کمک کردن برای یادگیری. مثلا هر کنسرت، سی‌دی/دی‌وی‌دی ضبط شده از درسها و یا پژوهش‌های استاد، یا کتابها، جزء منابع کمک آموزشی هنرجوها است. هر هنرجویی می‌تواند با استاد در میان بگذارد و با تخفیف یا رایگان از این منابع استفاده کند. به عبارتی همه چیز برای یادگرفتن فراهم است. اگر هنرجویی با بهانه‌ی نیاز مالی یا خجالت کشیدن خودش را از یادگرفتن محروم کند، مسئولیتش متوجه خود او است و در واقع کم‌کاری و تنبلی کرده است. تنها چیزی که هنرجو باید داشته باشد خلوص نیت است، یعنی واقعا و خالصانه بخواهد که یاد بگیرد.

یادگیری از طریق شفاهی و ارتباط مستقیم استاد و شاگرد انجام می‌شود، مثل هر هنر و فن دیگری. هنرجو باید در محضر استاد باشد تا بتواند از نزدیک مشاهده و دقت کند، و با ذوق خودش از هنر او بیاموزد و به دل بسپارد. ولی بخاطر سرعت بالای زندگی و فرصت کمی که امروزه برای یادگیری مستقیم داریم، استاد در قالب منابع اموزشی ضبط شده نمونه‌هایی را برای هنرجوها تهیه کرده است. از طرفی این کار باعث می‌شود در هرجا که هستیم بتوانیم به یادگیری ادامه دهیم، ولی از سمت دیگر زنده بودن موسیقی و اجرای آن در لحظه را از دست می‌دهیم، چون درسها و مطالب آموزشی هربار به صورت بداهه توسط استاد اجرا می‌شود و گوش دادن به آن اجراها نسبت به گوش دادن به یک اجرای ثابت ضبط شده بهتر است. هرچند، برای یاد گرفتن به یک ذهن خالی و آزاد نیاز است. آنوقت حضور داشتن چه برای اجرای بداهه و چه برای اجرای ضبط شده باعث می‌شود که هربار کشفهای تازه‌ای کنیم و از زاویه‌ی جدیدی به مطلب وارد شویم.

می‌توان گفت راه یاد گرفتن هر چیزی زندگی کردن، وقت گذراندن، و تکرار کردن آن است. به این ترتیب هر روز با او آشنا و آشناتر می‌شویم و به عمق زیبایی و خوبی‌اش بیشتر پی می‌بریم. مدرسه‌ی محبوب من به بزرگی زندگی است.
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۴۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار