نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش مسیر راست» ثبت شده است

از پرده بیرون آمدن

یازده ماه تمام کاری را کردم (پنهان‌کاری) که حالا فکر می‌کنم اشتباه بوده‌است. یازده ماه تمام روزشماری کردم تا بالاخره زمانش برسد تا خبر سر کار رفتنم را با خوشحالی بهشان بدهم. روزهای آزگار را با خواب و خماری و ناامیدی گذراندم و آن میانه‌ها بهانه‌ای به‌دست می‌آوردم تا خودم را دوباره بکشانم، خاموش و روشن، خاموش و روشن. تمام این مدت حرف‌های کلیشه‌ای که خوب می‌دانستم را تحویل خودم دادم،‌ گاهی ناسزا گفتم و گاهی قبول کردم. معلوم بود که یک‌بار موفقیت هم کافی بود تا از این حال خارج شوم. اما از کجا معلوم بود که پایانی باشد بر این احوالات؟ از کجا معلوم بود که تا کی باید خودم را بکشانم؟‌ از کجا معلوم که اگر تا اکتبر کار پیدا نکنم و بیمه هم تمام شود حالم از این بدتر نشود؟ از کجا معلوم که در این حالِ بدتر از فرصت‌ها استفاده‌ی بهتری کنم تا الان؟ از کجا معلوم که تا به آخر دنبال تکنولوژی‌ها ندوم؟ یک دوندگی بی‌انتها،‌ بی‌درخشش، (بله درخشش، منِ گدای درخشش!‌) و در یک کلام از کجا معلوم که با این همه احساسات منفی خودم را در کابوسی تاریک و خیالی واقعا خفه نکنم؟‌ از کجا معلوم که بازگردم؟‌ خودم را دوباره ببینم،‌ صبح با نیرو از جا بلند شوم، و تنها واقعیتی که تجربه می‌کنم همانی باشد که اطرافم رخ می‌دهد؟

معلوم نبود. تنها یک راه وجود داشت و آن توقف نکردن و امیدوار ماندن بود. باز خدا را شکر که کتاب برنی براون را می‌خواندیم. باوجود آن‌همه ویژگی که باید از دستشان رها شد تا بتوان «زندگی از دل و جان» را تجربه کرد، و با وجودیکه من تقریبا شدیدِ شدید تمام این بندها را دارم، باز خدا را شکر که اگر نصف‌و‌نیمه عمل می‌کنم حداقل در فهمیدنش مشکلی نیست. بارها و بارها به مفهوم امید و شناختی بودنش برخوردم. توانستم بهتر ببینم و قدم‌های لازم را معقول‌تر انتخاب کنم. دیگر بیهوده امید نمی‌بستم که خدا کند این بشود، یا فلان شرکت جواب بدهد یا چه. می‌توانستم تحقیق کنم و بفهمم کجاها شانس دارم و کجاها نه و چکار بهتر است کنم تا نتیجه‌ی بهتری بگیرم. در ماه‌های نه و ده و یازده تبدیل شده بودم به بازیگری که نقش و دیالوگ و حالت صورتش را هم حفظ است و فقط روی صحنه می‌رفتم. می‌رفتم و نمی‌شد و عادت داشتم به نشدن. تنها مشکلم همین «از کجا معلوم» بود و باز مثل همان حرف‌های توی کتاب برنی براون،‌ هیچ راهی نبود جز اینکه با این نامعلومی و قطعیت نداشتن احساس راحتی کنم. در این ماه‌ها این حس را بیشتر فهمیدم اما نه همیشه. بکار بردنش مورد به مورد متفاوت است. 

حالا در گذر از سد بیکاری (که هنوز باورم نشده) باز هم نگران آینده هستم. مثل کامپیوتر ویندوزْ قراضه‌ای هستم که با یک حرکتِ نابه‌جا، پشت سر هم و یکی از پی دیگری، پنجره‌های مسخره‌ای روی هم باز کرده و دیگر حافظه‌اش نمی‌کشد. یکی را می‌بندم، هزارتای دیگر دهن‌کجی می‌کنند. این‌همه بلاهایی که بر روح و روانم آوردم در این مدت قرار نیست دوباره و به‌سرعت شفا پیدا کند. نیم‌جانی هستم؛ اسیرِ به زندانِ نمناکْ خو‌گرفته‌ای که پریدن از یادش رفته‌،‌ اعتمادبه‌نفسش را از دست داده و شاید امروز که هدف یک‌ساله‌ای جلوی چشمانش نیش زده و سر از خاک برکرده بیشتر دوست دارد پا به فرار بگذارد تا از خوشحالی بالا و پایین بپرد. من که این را می‌دانستم برنی! این را همه به من گفته‌اند،‌ می‌ترسم که تن به آب بزنم. سینه‌خیز هنر کرده‌ام و رسیده‌ام به لب رود. من این را هم می‌دانم برنی،‌ که این داستان را باید هربار از نو تعریف کنم. من هربار باید به این چندراهی برسم و این‌بار واضح خودم را می‌بینم که دارم چه می‌کنم. خودم را می‌بینم که شاید قبلا از اینکه دیگران مرا به لب آب رسانده‌اند شاکی بودم و ضعف داشتم و این‌بار که برایم رسیدن با پا و میل خودم لذت‌بخش است..دارم می‌بینم که از پریدن می‌ترسم. یعنی همیشه می‌ترسیده‌ام. 

برمی‌گردم به پنهان‌کاری. این درد مشترک خانوادگی ماست. اینکه به فلانی نگوییم در راهیم تا دل‌واپس نشود. اینکه نگوییم مریضیم تا نگران نشود. و اینکه نگوییم بیکاریم تا پدر و مادری که در ایام کرونا تنهایند و دل‌خوشی‌شان از دنیا همین است که جای بچه‌هایشان در مملکت خارج راحت است، البته اگر غصه‌ی برف پارو کردن و سرمای هوا و کار زیاد و بردن سطل آشغال‌ها، و چه می‌خوریم یا نمی‌خوریم بگذارد، نگران‌تر از این نشوند. در طول این ماه‌ها اینکه یک روز بالاخره بگویم،‌ این رنج و درد کار از دست دادن را با شیرینی پایانی خوش بازگو کنم و نشان بدهم که می‌توانم، اگر سعید یا مهرداد یا هرکس دیگر سفارش نکرده باشند هم باز می‌توانم جایی کار پیدا کنم و خودم را اثبات کنم، برایم یک آرزو شده بود. حالا آن روز آمده و من هنوز نمی‌توانم حرفی بزنم. هنوز فکر می‌کنم بازگو کردن و مرورش نگرانشان می‌کند، یا شاید خودم را از هم می‌پاشاند. برای خودم عجیب است که به‌جای خوشحالی کردن نگرانم. نگرانِ چطور گفتن، کِی گفتن، اصلا گفتن یا نگفتن؟ آنها که نمی‌دانند دیگر چرا پیچیده‌اش کنم؟ 

اما آخر می‌دانی؟‌ من لازم دارم که بگویم، افشا کنم. پنهان نباشم. نمی‌دانم چرا و نمی‌دانم چه‌چیز کم است اما از نگفتنش خسته‌ام. لازم دارم که بیرون بریزم، یک‌پارچه کنم این‌ور و آن‌ور دلم را. من لازم دارم که با آنها حرف بزنم،‌حرف صادقانه. می‌دانم که اگر بگویم احتمالا جرأتشان را زیاد می‌کنم که آنها هم حرف دلشان را بگویند. اما مطمئن نیستم که همین چیزها آن هم در این زمان واقعا در توان انتخابشان باشد.

یک‌چیز قطعی است؛ تا وقتی‌که نقطه‌ی گذار را طی نکنم، در همین برزخ بی‌جانی و ترس و نگرانی شناورم. بیا بگوییم که تازه کمی نور از روزنه‌ی پیله آمده تو و ما سرخورده از زندگیِ کرم‌ِابریشمی و هنوز شوق پرواز پروانه را نچشیده با این فکرها درگیر. پیام این فصل از زندگی روشن است. تو دیگر نمی‌خواهی انسانی برده‌ و فرمان‌بردار ترس باشی. دیگر این آلودگی را تاب نمی‌آوری. نترسیدن یعنی باز گذاشتن راه برای تمام نیروهای مهاجم، بی‌تفاوتی نسبت به وقوع یا عدم وقوعشان. یعنی شکنندگی، حضور صادقانه، آسیب‌پذیری و به سرانجام کار نیندیشیدن.  

۰۷ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۱۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

زمان بدون ساعت

قابِ پشت، پنج‌شش پیچِ کوچک داشت که همه را باز کردند. یک فشار مختصر کافی بود که کنده شود و قلبِ ایستاده از حرکتِ ساعت بزند بیرون. «باتری‌ تمام کرده لابد»،‌ این اولین فکرش بود. نشد،‌ با باتری‌های نو هم چرخ‌دنده‌ها گیر داشتند. جان مختصری به ساعت برمی‌گشت ولی زنده نمی‌شد. عقربه‌ها باید حسابی قاطی کرده‌باشند. روال زندگی که به هم می‌خورد یعنی همین. ادامه‌دادن چیزی که تمام شده و دیگر نیست هم همین‌قدر سخت است. ناچار می‌شوند یک‌جایی یک‌چیزی را بگذارند نقطه‌ی شروع. حالا کِی، کجا، و چه چیزی؟‌ 

ما اهل خانه می‌دانستیم ساعت زمان را برای ما نگه می‌دارد،‌ او اما خیال می‌کرد که برای خودش زندگی هدفمند و پرکاری را می‌گذراند. نمی‌دانم،‌ شاید هم یک‌جور همکاری مسالمت‌آمیز داشتیم کنار هم. به‌نظر می‌آید که ساعت بی‌جانی که برای ما کار نکند،‌ برای خودش هم زندگی نمی‌کند.

این‌ شد که فکر کردم چطور ساعت را از بند زمان‌داری خودمان آزاد کنیم. مثل هر رابطه‌ی دوستانه‌ی دیگری،‌ وقتی قرار باشد حق را به طرف مقابل در اینجا «ساعتِ خواب‌رفته» بدهیم، به‌ناچار خودمان باید جور چیزی که می‌لنگد را بکشیم و تاب بیاوریم. مثلا چه؟‌ دوران طلایی هر بچه‌درسخوانی لابد کنکور است. خیلی خوب یادم هست که آن روزها یک هدف بیشتر نداشتم و برنامه‌ی رفع اشکال کردن و مطالعه خیلی روتین و مرتب بود. نه اینکه تلاش اضافه‌ای می‌کردم،‌ نه. تنها خلاقیتی که بخرج دادم این بود که هرچیزی که بلد نبودم یا نمی‌فهمیدم،‌ رها نمی‌کردم و دنبالش را می‌گرفتم. اما من و ساعت هرروز یک لحظه‌ی طلایی داشتیم: زمانی که از مدرسه برمی‌گشتم،‌ نهار می‌خوردم و استراحتی کوتاه و باز دوباره نشستن پشت میز،‌ و اینجا بود که نگاهم همیشه با ساعتِ «یک ربع به سه بعدازظهر» تلاقی می‌کرد. پس آغاز چرخه‌ی رفع اشکال و مطالعه در خانه همیشه در یک ساعت بود، به‌شرط اینکه هیچوقت از این عادت خارج نمی‌شدم. مشکل البته فراتر از صرف نگه‌داشتن زمان است.

من نقش‌ها و جهت‌های متنوعی دارم و خواندن دوباره‌ی کتاب «هفت عادت مردمان مؤثر» این را برایم یادآوری کرد که نظم هفتگی بسیار مهم است. اینکه یادم نرود نقش‌هایم و کارهایی که برای رسیدگی به هر نقش انجام می‌دهم، مهم است. یعنی برای رضایت خودم و حس درونی‌ام اهمیت دارد. قرار است با کمی اجرای هریک از این نقش‌ها خودم پای‌بند به زمان بمانم. به‌تجربه فهمیده‌ام که گذاشتن تمام زمان و انرژی روی یک چیز راضی‌ام نمی‌کند و لازمه‌ی زندگی حالا و رهایی از نگرانی‌ها و برآورده کردن مسئولیت‌ها باید همین باشد. می‌دانم هنوز هم استعداد زیادی در غرق‌شدن و تمام تلاشم  را روی یک‌چیز گذاشتن دارم (این کمال‌گرایی است لابد).

 

ولی بین ما و شما بماند،‌ این قصه‌ی آزاد کردن ساعت از بردگی انسان مرا شاد می‌کند. اگر این عادت را نگه دارم،‌ خود به خود ساعت می‌تواند هرقدر که لازم دارد برای خودش آزادِ آزاد زندگی کند. و من در پایان روز یا هفته یا هر ریتم درونی دیگری که کوک شده‌باشم،‌ همیشه از زمان خبر دارم،  زمانی که در آن ساعت خوابید.

 

پی‌نوشت ۱. فکر میکنم روش بولت ژورنال در گروه همین روش‌های مدیریت زمان نسل چهارم جای می‌گیرد که در فصل ۳ کتاب اشاره شده.

پی‌نوشت ۲. قبلا هم برای ساعت‌ها و خوابیدنشان نوشته‌ام.

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۱۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مهم دری است پشت من!

دری که بسته بود، دری که بسته ماند. مهم دری است پشت من، چهارلنگه باز. دری که باز ماند، فقط برای من.

نه‌ چشمِ دیدنی، نه فکرِ رَستنی، نه عشقِ جُستنی.

فقط همین «بستگی» است، بلای‌ جان ما،

که اهلی همین دریم، که صد دریغ، بسته است. 

چه فایده اگر سبوی خاطره از خیال ناب و روشن آن سوی در لبریز باشد؟ چه فایده اگر هنوز رد پایی زیر در جامانده باشد؟ من که حالا نسبت «وابستگی» را با بستگی این در کشف کرده‌ام: هرچه بسته‌تر، دام اسیری تنگ‌تر، خیال گول‌زنک نجات‌بخشش پررنگ‌تر.

مهم دری است پشت من، چهارلنگه باز.

 

 

+ خیلی وقتها که میخواهم به انگلیسی صفت یا فعلی که با اسم یا صفت یا فعلی دیگر بیاید را پیدا کنم، از دیکشنری collocation استفاده میکنم. به فارسی چنین مرجعی می‌شناسید؟ پیشاپیش شرمنده، بعنوان یک فارسی‌زبان انگار از ‌زمانی به بعد به اشتباه پذیرفتم که به واژه‌نامه و فرهنگ‌نامه آن‌هم از نوع معاصرش نیاز هرروزه ندارم. مدتی است ولی دارم :)

۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۱:۰۶ ۵ نظر
دامنِ گلدار

این دیگری مونا

نمی‌دانم چرا و چقدر فکر نکردن به خود درون سخت است. ولی می‌دانم بعنوان آدمی با یک اینطور سیستمی، داشتن مسئولیت زیاد و روتین و ساختار در طول روز برایم خیلی مفید است. قبلا هم درباره‌ی ضعف برنامه‌ریزی روزانه‌ام و بی‌نظمی همینجا نوشته‌ام. چیزی که نمی‌بایست فراموش کنم اهمیت کارهای کوچک و تصمیم‌گیری‌های کوچک است.

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک،

که لزوما به کارها و اهداف دلخواه من ربطی ندارند. با وجود جذابیت و هیجان و فایده‌ای که یک برنامه‌ریزی منسجم دارد، نباید در دامش بیفتم. این روش من نیست. این غصه ندارد که چرا اهل استراتژی و نقشه‌چیدن نیستم. با این همه تلاشی که در بیان خودم دارم، چنین شیوه‌ای باعث می‌شود که فقط تشخیص بدهم چه در من نیست. باید تمرکزم را بگذارم روی چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان. 

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

چیزهایی که هست و چگونه کار کردنشان،

و حس مسافری را دارم که وارد شهری غریب شده‌است. اگر پنج یا شش‌سال پیش بود، شاید می‌گفتم «چه خوب، اینجا کسی هنوز نمی‌داند چطور هستم، می‌توانم چهره‌ای جدید بسازم و کسی هم خبردار نشود. قضاوت‌ها (ی خودم در مقایسه با محیط) تمام شد و دیگر شبیه دیگران خواهم بود!»، که البته مدت زیادی طول نمی‌کشید که شهر غریب به‌شکلی عجیب مثل گذشته آشنا شود، چون البته نگاه من تغییر نکرده بود و مسئول برداشت‌هایم بیش از هرچیز دیگری خودم بودم. این‌بار که سر تا ته این داستانِ هزاربار نوشته را، دوباره هم خوانده‌ام، بوضوح می‌بینم که دیگر برایم مهم نیست. می‌بینم که از داستانم بیشتر قد کشیده‌ام. کلماتش برایم کوچک شده و جملاتش دست و پاگیر. می‌بینم که نیاز به بازنویسی شدیدی دارد و شاید باید بیشتر متنش را پاک کنم. می‌بینم که دیگر از کسی که می‌شناختم چیزی نمانده و دلیل این ناامیدی‌ها یک عدد مونای دیگری است که دائم دارد از آن‌یکی مونای ساکت و منفعل ایراد می‌گیرد. می‌بینم که آن مونای اولی، این مونای دیگری را معطل و بلاتکلیف گذاشته سر چند راهی و تصمیم‌گیری‌هایش را سخت کرده. دائم سنش را به رخش می‌کشد و می‌گوید بساز بساز، دیگر وقتت تمام شده. دائم حرف می‌زند که اسیر زندان خودساخته‌ی خودت هستی و همین است که هست. مونای دیگری دارد فکر می‌کند این بدبخت بیچاره عقلش نمی‌رسد که هرگلی که امروز به سر خودش بزند به سر او هم زده. نمی‌فهمد که چرا این مونا علی‌رغم تمام تمایلش برای سازگاری با تمام ارکان جهان با این یکی مونا سر سازگاری ندارد. اینها را نمی‌فهمد و دست روی دست گذاشته و از پنجره بیرون را تماشا می‌کند. مگر در بدترین حالت قرار است چه چیزی بیرون این خانه در انتظارش باشد؟ او به خودش جواب می‌دهد «کارها و تصمیم‌گیری‌های کوچک، چیزهایی که هست، و چگونه کار کردنشان.» شانه‌ی مونای اول را با دست به آرامی فشار می‌دهد و می‌رود که آماده شود. هوا سرد است ولی باد نیست.

 

+ او مثل همیشه یادش می‌رود که وسایل سفر را بردارد و حواسش نیست به‌ جای خواب و خوراک. اما مهم نیست. من هم به‌یادش نمی‌آورم. 

۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۱ ۲ نظر
دامنِ گلدار

از من‌به‌تو کوفتن

۱

روزنامه‌ی نوجوان همشهری، آفتابگردان، یا نه دوچرخه، ستونی داشت به‌نام «از من‌به‌تو کوفتن» که قرار بود اشعار ارسالی بچه‌ها با نقدی کوبنده و سرسختانه جواب داده شود. یک نظر بی‌تعارف که مثلا بگوید: بهار ۱۶ ساله، خسته نباشی! مصراع اول که کلا وزن جداگونه‌ای داره، تشبیه‌ها هم خیلی‌ نخ‌نما و تکراریه، منتظر کارهای بهترت هستیم! 

۲

از او می‌پرسم قرار است چه بشوم؟ لب‌هایش تکانی میخورد و انگار که چیزی بگوید اما من نمی‌توانم بشنوم. قرار نبوده که من سخنگو باشم یا گوش یا دهان داشته باشم. حداقل تا این لحظه. دو دست مرا سفت درون خود میگیرند و میفشارند. گرمایشان رطوبتم را رو می‌آورد. فرو می‌روم، رد انگشتها باقی می‌ماند بر تنم و چون یک دست رهایم می‌کند کوبیده می‌شوم بر زمین، یک بار،  دو، سه، چهار بار. فرو می‌روم در خود و باز گرد و پهن می‌شوم. به دستها می‌گویم: از من چه می‌سازید؟ آنها ولی پیوسته و با حرارت می‌کوبند مرا. هیچ نمی‌دانند. من، اکنون نرم و منعطف و مرطوب، هیچ شکلی ندارم. معمای من بی‌شکلی است، رنج من هیچ‌چیز نشدن و فقط خَم و گِرد و لوله و خمیرشدن است. هاه، سرانجام کوفتن تمام می‌شود. حالا به‌حال خود رها شده‌ام. شکل غریب و ناشناخته‌ای دارم حاصل ضربه‌ای سخت بر زمین. جهشی پیش‌بینی‌نشده از درونم به هر سمت و سوی ممکن. اگر خمیر نشوم و دستها بازنگردند برای همیشه به این هیبت خشک خواهم شد. مانند واژه‌ای که در هیچ فرهنگ لغتی تعریف نشده، و هنوز هم، حتی در ثبات و شکل‌گرفتن، هیچ‌چیزی نیست.  هرچه که هست، مرا برای کوفتن ساخته‌اند، چه بر زمین و با دست،‌ چه بر دیواره‌ای خشک‌شده، از درونم، و بی‌دست. 

۳ 

از کوفتن است که فکر می‌کنم و واژه قطار می‌شود. از کوفتن است که خسته می‌شوم و خستگی‌ام درمی‌آید. از کوفتن است که زندگی استارت می‌خورد و جریان میگیرد. نمی‌دانم، شاید در این کوفتن‌هاست که روح زاده می‌شود.

۴

کارهایی که برایم سخت‌تر است را باید جدی‌تر بگیرم، روح بیشتری دارند.

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

خوبی توشه است نه نشانه

باید بنویسم، اما از چه؟ فکرها زیادتر از آنند که بشود در اصطبلی آرام مشغول نشخوار و استراحت نگاهشان داشت. رام کردن فکر شاید حتی از نشستن روی یک اسب وحشی سخت‌تر باشد، کسی چه می‌داند؟

به فرض هم که نشستی، چند دقیقه دوام می‌آوری؟

سوال اینجاست، دوام برای چه هدفی؟ می‌گوید تا به مقصد برسی.  سوار اسب وحشی شدی و راه افتادی، تا کجای راه می‌توانی مطمئن برانی؟ چه فرقی می‌کند، مهم سوار شدن و دست و پنجه نرم‌کردن است. بلی، شاید، اما نه تا آخر عمر، هان؟ بالاخره تو سوار اسب هستی نه برعکس، مگر نه؟ اگر هرجایی که خودش خواست رفت و تو هم فقط از سواری لذت بردی، کی سوار کی شده؟ 

که اینطور.

بله، همینطور.

با این حال هدف من فقط خوبی است.

خوبی تعریفی بسیار کلی است. اگر مقصدی در کار نباشد، هنری هم در کار نیست چون کنترلی در کار نیست.

اگر سوار باشم و هرجا که به‌تصادف به کسی رسیدم کار مثبتی انجام بدهم چطور؟ این هنر نیست؟ 

هنر یک آدم عادی شاید نه، مگر تو فرشته یا جنی که ظاهر بشی کار نیک کنی؟ و هنوز باید اسب رامی داشته باشی که هربار ناخواسته مسیرت عوض نشود.

ولی همیشه نمی‌توان همه‌چیز را کنترل کرد، قبول؟ بله، اما این با اختیار هرکاری را از دست دادن متفاوت است. کنترل نسبت به مقصد معنا پیدا میکند، مقصد هم می‌تواند تغییر کند اما انکار وجود آن باعث سردرگمی است. مثل آن است که بخواهی آواز بخوانی و هر صدایی که از حنجره خارج می‌شود اسمش را آواز بگذاری. اصلا میدانی چیست؟ حتی اگر یک اسب دست‌آموز و‌ آرام هم داشته باشی باز هم فرقی نمیکند. آنجا هم اگر تو تعیین نکنی به کجا بروید حیوان بیچاره برای خودش می‌چرد و می‌چرخد و تو را هم می‌چرخاند. خلاصه، از من به تو نصیحت، خوب بودنت را توشه‌ی راه کن،‌ اما اول راه را انتخاب کن و بعد اسبت را هی.  بدون‌ اسب کندتر حرکت میکنی و بی‌توشه‌ ضعیف‌‌ میشوی، اما بدون فکر کردن‌ به راه، حتما حتما گمراه می‌شوی.

که اینطور.

بله، همینطور.

۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۱۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

کارولینا

کارولینای ما امروز برایمان جلسه گذاشته بود و مثل همیشه با هنر ارائه و طنز کلام و مثالهای ملموس و آماده در ذهنش حواس همه‌مان را جمع خودش. اما اینها فقط ظاهر کار است. یکعده مولکول شرّ و شیطان در فضای بعد از جلسه پراکنده بود که باعث شد بوهای دیگری هم از این جلسه ببرم. یک‌سری مولکولهایی که می‌گفتند کارولینا استرس داشت و جلوی سؤالهای تند و تیز جوان‌های زبان‌دراز و آزاد، تک و تنها و زیر فشار مانده بود. مولکولهای دیگری که می‌گفتند کارولینا می‌داند هیچکدام ما دلش برای پروژه به اندازه‌ی او‌ نمیسوزد، اما یکجورِ تذکرةالاولیاء گونه‌ای دارد تمرین ایمان و‌ حسن‌نیت میکند و ما را آدم‌حسابی می‌گیرد تا بلکه به‌ راه راست هدایت شویم. و در نهایت یک سری مولکول دیگر که می‌گفتند همه‌ی ما به این کار به‌عنوان یک ابزار ثانویه برای پیشرفت زندگی‌مان نگاه‌میکنیم، اما کارولینا برایش یک و تنها یک کار و زندگی وجود خارجی دارد و آن هم همین کار و زندگیِ جانبی ماست. پس ما که هدف دیگری جز این در زندگی داریم و یا در این کار هدفی برای زندگی خودمان نمی‌بینیم، مُشتی ریاکار تنبل هستیم. این قصه قصه‌ی کارولیناست، و ما هم ناشنوا. 

۰۶ مهر ۹۸ ، ۰۸:۳۴ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تیزی

۱

هیچ‌خبری نبود همه‌جا تاریک بود، خالیِ خالی. اول راه ایستاده بودم. نور شبرنگ تابلوها، با نوشته و جهت‌هایشان، تو چشمم مات و چندتایی می‌شد. تاریک بود ولی معلوم بود. راه افتادم.

۲

هیچ خبری نبود. تاریک بود، یعنی تا چشم کار میکرد تاریکی و سیاهی. میتونستم هر سمتی که بخوام برم. مثل این بود که دارم پا تو هوا می‌ذارم. تو فکرم میدونستم می‌خوام کجا برم، اما نمیدونستم الان کجام. راه افتادم.

۳

هیچ خبری نبود. اونقدر روشن بود که نور چشم رو میزد. میتونستم هرجا که بخوام برم، هرچی که بخوام ببینم. هرجایی بمونم، چه فرقی می‌کرد؟ راه افتادم.

۴

هیچ‌خبری نبود. توی تاریکی راه می‌رفتم، به هر طرفی. یکدفعه خوردم به یک تیزی. کشیدم کنارتر. بازم تیزی، یک کم اونورتر. همش راه رفتم و تیزی، تیزی. هیچ‌جا رو نمی‌دیدم. فقط تکلیفم معلوم بود: تیزی و بُرّندگی‌، راه کج‌کردن.

۵

رسیده بودم یک‌ جایی، نمی‌دونم کجا. اونقدری ورزیده بودم که تا سردی تیغ رو روی تنم حس کنم تغییر جهت بدم. هیچ‌وری نمیشد رفت. هیچ‌خبری هم نبود، فقط من یکی دیگه شده‌بودم، فرزتر و‌ بلدتر. جام اونجا نبود. باید تا آخرش همونطور سیخ می‌ایستادم. دلم‌ رو زدم به‌‌دریا و برگشتم، می‌شناختم از کدام تیزی‌ها باعجله فرار کردم. اونقدر برگشتم تا دنگی خوردم به یک تیزی جدید. 

۶ 

همه‌جا تاریکه. خیلی‌وقته که راه میرم. هرجا بن‌بسته برمی‌گردم، دیگه نقشه‌ی تیزی‌ها رو از حفظم اما هنوز راه‌های جدید پیدا می‌کنم. میرم و هرجا نشد برمی‌گردم. چندباری هست یک بو می‌شنوم. میرم که پیداش کنم دور میشه. دور هم می‌چرخیم انگار. هیچ مسیری بهش نمیرسه، اگر پی اون نیستم پس قراره چکار کنم؟

۷ 

امروز تو بن‌بست ایستاده بودم  و خواستم برگردم که یک تیزی از پهلوم رد شد. نفهمیدم چی شده، من تکون‌ نخورده‌بودم. برنگشتم. یعنی نقشه عوض می‌شد؟ یک تیزی دیگه گذشت، یکی دیگه نزدیک‌ بود از وسط نصفم کنه. تا حرکتش‌‌ رو حس کردم جاخالی دادم. سر این داستان بو رو کلا به فراموشی سپردم. دیگه هم هیچوقت سراغم نیومد. 

۸ 

من هنوز با راهنمایی تیزی‌ها راه میرم، انواع و اقسامشون. الان تیزی‌های قدیمی رو می‌شناسم. جمع میکنم جای دیگه کار میذارم. هنوز تاریکه، هیچ‌خبری نیست، فقط من یکی دیگه‌ام.

 

۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۸:۱۳ ۰ نظر
دامنِ گلدار

اقرار به آزادی

باید پذیرفت حتی رفتارهای بد و نیمه‌های تاریک وجود ما تعیین‌کننده‌ی کلیت زندگی نیست. تسلیم شدن به بد بودن، کم بودن، بیچارگی و درک نشدن/نکردن، فقط قطع امید از روشنایی آفتابی است که دارد می‌تابد. پس باید پذیرفت که نباید پذیرفت. باید به تلاش ادامه داد، چون قرار نیست همه‌چیز همیشه همینطور باشد. باید جا برای مجهولات هم گذاشت،  درست مثل برهان خلف گاهی درستی فرض‌ها را زیر سؤال برد. برای مسائلی که حل‌نشدنی بنظر میآیند دست به آزمون و خطا زد یا جواب فرضی گذاشت. باید با فرضیات جلو رفت تا بجای خستگی و ناامیدی و شکست، تشنه‌ی آن بشویم که چرا و چطور فلان جواب فرضی در آن معادله‌ی کذایی صدق میکند؟ اینگونه شجاعت زندگی کردن با نامعلومها و تنگناها را پیدا مبکنیم، به‌جای فرار از غول‌ها در کنارشان زندگی میکنیم یا از آنها با خونسردی می‌گذریم.

فکرش را که میکنم که یافتن هر مجهول می‌تواند محرک یافتن مجهولهای بعدی باشد و این زنجیره را می‌توان از هرجا شروع کرد، هیجان‌زده می‌شوم. با خودم فکر میکنم چه تعداد داستان می‌شود برای خودت بگویی و هرکدام را یکجور و با فرض‌هایی متفاوت، و باز راه‌حل هیچوقت تکراری و قابل پیش‌بینی نباشد. دارم فکر میکنم اگر فرض‌های غلط و ناامیدوارانه اختیار کنم، داستان درونم چقدر زود به بن‌بست می‌رسد، درحالیکه می‌توانستم متغیرهای جدید ایجاد کنم، حدس‌های بهتر بزنم، و به‌جای ماندن پشت بن‌بست‌ها، راهم را از سمت دیگری کج کنم. این فکرها باعث میشود تصور کنم موجودی با بی‌نهایت درجه‌ی آزادی هستم، حداقل نسبت به پنجره‌ی کوچکی که در زمان ناامیدی به رویم باز است. کافی است تشخیص بدهم دنیا محدود به این روزنه نیست، آنوقت راه‌های خروج بسیار متنوع و بیشمارند.

راستش از این تعریف برای آزادی خوشحالم. آزادی تشخیص حداقل یک امکان بیشتر برای دریافت چیزی است که از رسیدن به آن ناامیدم. در این راه ناگزیر از به میدان آوردن فرضهای جدیدم، و این یعنی تخیلی که ریشه در واقعیت فعلی دارد. لاجرم با این فرض جلو می‌روم تا رنگی از واقعیت را بخود بگیرد. شاید ضمن این تغییر دیگر نقشی در مسئله نداشته باشد یا برعکس، کلیدی باشد. مهم این است که واقعیت نسبت به گذشته وارد مرحله‌ی جدیدی شده و باز آزاد هستم که در دل این واقعیت جدید هم فرض جدیدی کنم، یا شاید آنقدر شرایط فراهم باشد که بتوان با همین معلومات بخشی از مجهول‌ها را بدست آورد. پس واقعیت نه ساکن، بلکه با فرض‌ها و مجهول‌های حل‌شده یا تازه تعریف‌شده دائم در حال تلاطم است و درست به همین دلیل مهمترین جزء این زنجیره نه رسیدن به واقعیت، بلکه توانایی ایجاد تغییر و درک آزاد بودن است.

 باید پذیرفت ما آزادیم که ناامید نشویم.

یا بشویم. 

۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

همت او

اولین احساسات من وقتی آوازهای دستگاه چهارگاه آقای دوامی را گوش دادم، و همینطور ردیف میرزاعبدالله و کلا حالتهای گوشه‌های چهارگاه، دعوت به عقل‌گرایی، و مرتب و منطقی شدن فکرهایم و به دنبال آن کارهایی که انجام میدادم، بود. یعنی أنکه به جایی می‌رسیدم که چهارگاه گوش میدادم تا بتوانم به‌ منطق و تصویر ایده‌آل و آرامش‌بخشش از واقعیت بازگردم، وقتی که ذهنم برای خودش طغیانگری میکرد و مرا بیش از حد خسته و منفعل. 

همینطور یادم هست که اولین شعرِ آوازهای چهارگاه که با سکوت و بی‌حرکت، فقط گوش دادم و تأمل کردم، چه بود: فکر هرکس به قدر همت اوست (مصرع اولش تو و طوبی و ما و قامت یار). حالا کاملا از یادم رفته ولی فکر میکنم این شعر برای گوشه‌ی حصار خوانده‌شده باشد، آنهم از گوشه‌هاییست که من خوب درک کرده‌ام.  بگذریم از خاطرات قدیم و ریشه‌یابی اینکه  مفهوم شعر اینقدر سهل و ممتنع است یا خواندن آن با حالت حصار این تفکر و حیرت همزمان را ایجاد کرده. آنچه اطمینان دارم، ترکیبی از اثر هردو است. با حالت خودکرده را تدبیر نیست، این آواز دلنشین میگوید همت بالاتر همیشه خیالات بزرگتر را دست‌یافتنی‌تر میکند. یا شاید میگوید همتت را زیاد کن تا فکرهایت بزرگ و بزرگ‌تر شوند، از بند امروز و فردا بگذری، از بازی و دل‌بستن‌های بی‌فایده بگذری. 

تضادش با من این است که همیشه می‌پندارم این فکر بکر است که منشاء کارهای ارزشمند می‌شود. خوش‌شانس بوده‌ام که گاهی صاعقه‌ی الهام‌بخشی اتفاق می‌افتد تا من یکباره روی دیگر سکه را هم ببینم، حس کنم هرچه مانع مسیر و هدف نارسیدنی برای خودم انگاشته‌‌ام، در واقع امکان‌پذیر است فقط اگر اوی درونم همت می‌داشت، و اسب فکر را رام میکرد. آنگاه، یا می‌گذشتیم و جلو میرفتیم، یا می‌گذشتیم و به بیراهه نمی‌رفتیم. 

بتاز ای چهارگاه بر این بی‌همتی‌هایش. حصارهای تو از بند فکر من بسیار خوش آهنگ‌تر است.

۰۶ تیر ۹۸ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار