نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

چالشِ حرکت در مسیر راست

این عنوانی است که قبلا انتخاب کرده بودم برای اینکه بگویم باید هدف را در ذهنم داشته باشم و از کوتاهترین و واقعی‌ترین راه به سمت آن حرکت کنم. هدفی ملموس و کوتاه‌مدت. 
معمولا من هدف‌های کلی‌ای دارم و راهی هم برای رسیدن به آنها در ذهن ندارم. بعد به تدریج و در طول زمان، توجهم از آن "کلاً ضربدری روی نقشه‌ی ذهن" به مسیرهای فرعی‌ای که به خیال خودم شباهت یا رابطه‌ای به هدف دارند، جلب می‌شود. آنوقت به جای آنکه یادم باشد هدف چه بود، خودم را با کنکاش در چگونگی ارتباط هدف با فرعیات مشغول نگاه می‌دارم!
از این رو با چالشی روبرو هستیم به نام حرکت در مسیر راست!

امروز مصاحبه‌ای داشتم برای کار که احتمالا جور نمی‌شود. دلیلش هم این است که من تجربه‌ی مستقیمی برای این کار ندارم.

- خب چه شد که فکر کردید میتونید اقدام کنید؟
+ فکر کردم چون میدانم ارتباط کارشان با چیزهایی که من کار کرده‌ام چیست پس می‌توانم مرتبط باشم. از طرفی موقعیت اینترنشیپ بود، و باز هم فکر کردم که تجربه قبلی چندانی نیاز ندارد. 
- خب؟
+ هیچ دیگر، نیاز داشت!
- ؟
+ مثلا نمونه‌ی کار قبلی، نمونه‌ی کدهای قبلی، کلا چرا زمینه‌ای که کار نکردم را انتخاب کرده‌ام..
- واقعا چرا؟

و اینجا بود که برگشتم برای این عنوان متنی بنویسم.

نتیجه‌گیری مثبت
این است که خوب شد حداقل توی سیکل پرسه در فرعیات، این مصاحبه را انجام دادم. حالا که شکست خوردم باید برگردم و برای چیزهایی که می‌دانم در ارزیابی‌ام مهم‌اند، تلاش بیشتری کنم. نمونه‌هایی از مختصر مفیدترین کارها، انتخاب یک پروژه، تحقیق و اجرا کردنش، و بعد به اشتراک گذاشتنش روی وب است. باور کنید یا نه، هزار بار تا بحال به این قصد رفته‌ام و آخرش هم زده‌ام به فرعی. 

- واقعا چرا؟
+ چالش است خب!

نتیجه‌گیری منفی
ولش کنید. مثلا اینکه من تا آخر عمر قرار است دور خودم بچرخم. من هیچوقت نمینشینم کاری را از اول تا آخرش و به طور ملموس و معین انجام بدهم. من هزار کار را دوست دارم دوهزار کار دیگر را دوست ندارم، و آخرش هم یکی را نمیتوانم انتخاب و دنبال کنم.

- بالاخره الان را بچسب. آینده رو ولش کن. 
+ آره، ماکسیمم محلی، من با مینیمم مطلقش چه کار دارم!

نتیجه‌گیری خنثی 
ادامه میدیم به دنبال کار گشتن، تا همه بگن تجربه‌ات کمه، بعد برمیگردیم به یکی از نتیجه‌گیریهای مثبت و منفی.

- چه کاریه!
+ والا!

در انتها...
بخوانید و عبرت بگیرید. هرچند که هیچکدامتان من نمیشوید و مشکلاتمان و دنیای درونی‌مان یکی نیست. آدمها قهرمان زندگی خودشانند، هرقدر کوچک و هرقدر خوار، هرچقدر ناشی و هرچقدر مغرور. هر قصه‌ای برای خودش زنده است.
۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار

او کوچک است

1
دلبسته‌ و خام یک آرزو میشوم، یک خیال. باد پروازم می‌دهد، از زمین به بالا و از هوا به میانه، این گوشه و آن گوشه، آنجاست! ای باد آنجا! مرا ببر به آنجا! 
پروازم می‌دهد: خودت بگیرش! من بادم، پرواز میکنم!
از بالای سر آرزو رد می‌شویم، انگار نزدیکش باشم. دستم را که دراز میکنم ولی مثل ستاره‌‌ای غریب و دور جاخالی می‌دهد.
آرزو کوچک می‌شود، نقطه‌ می‌شود ولی محو نه. آرزو چشمم را گرفته، هیچ چیز دیگری را نمی‌بینم. آرزو یک نقطه است.

باد می‌ایستد. لالایی هوهو و وزوزش قطع شده: خیال بس است. 

2
رسیدن به هدف‌های طلایی و آرزوهای پرزرق و برق ممکن است به همراه خودش کوری بیاورد. چیزی آنقدر مهم و بزرگ به نظر برسد که بقیه را اصلا نبینی. آنقدر بت غول‌پیکر و دست‌نیافتنی‌ای باشد که عقل را گذاشته باشی کنار، نخواهی برنامه‌ بریزی و با قدم‌های عادی و کوچک به طرفش بروی، و کلا به جای ملموس کردن و شناختن بیشترش روز به روز مقدس‌ترش کنی و بگذاری‌اش همردیف با آرزو. 

بت را باید شکست، حقه‌ی جادو را برملا کرد، و آرزو داشتن را واگذار کرد به بلندهمتان، که فکرهای بزرگ دارند.

3
به باد می‌گویم آخر آنچه مرا چرخ می‌دهد و از هوا به میانه، این گوشه و آن گوشه میبرد، خیلی کوچک است. مشکل آنجاست که دل هم کوچک است، و دنیا هم. 

باز هم ولی هرکسی بت دنیای خودش را می‌شکند. چه بگویم.
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۲۸ ۰ نظر
دامنِ گلدار

منتظر بودم بیایی!

بالاخره آنقدر ننوشتم تا سرم پر شد از ابر و ذرات معلق و تاریکی و غبار. هیچ‌ چیز تویش قابل پیدا شدن نیست. یعنی آدم می‌تواند فکر کند و تصمیم بگیرد بدون اینکه بنویسد؟ فکر نکنم!
یعنی وقتی ننوشتن را انتخاب میکنم در واقع فکر نکردن و نادیده گرفتن هرچه آن بالا ذهنم را مشغول کرده انتخاب کرده‌ام. یکجور زندگی کردن روی دنده‌ی خلاص است که فقط فرمان را کمی اینور آنور میکنم به جایی نخورد. هیچ پالایشی در کار نیست. فقط بودن و گذراندن است. 
وقتهایی هم هست که فکر میکنم هنوز آنقدر ایده‌هایم جمع نشده که بخواهم درباره‌ی چیزی بنویسم. ترجیح میدهم هرچه حس و لحظه و تجربه‌ی جدید است ببلعم، مزه مزه و بعد نتیجه‌گیری کنم، و آنوقت اگر از سانسور شخصی‌ام جان سالم به در برد، بنویسمش. در حالی که نوشتن توی تمام آن مزه مزه کردنها قایم شده، اصلا اگر ننویسم هیچ‌چیز از هیچ چیز باقی نمی‌ماند. فراموش می‌شود، به سادگی.
حالا نه اینکه تمام چیزهایی که نوشته می‌شود هم تا آخر مثل روز اولشان بمانند. نه، خودت عوض میشوی و فکرهایت و دیگر یادت نمیاید که چه چیز را کی نوشتی و با چه فکری. اما برای انتگرال‌گیری‌های کوتاه‌مدت، خب خیلی لازم و به جاست، همین نوشتن را میگویم. کوتاه‌مدت مثلا چقدر؟ نوشته‌های معمول و بعضی از درونیات من گاهی تا یکسال، و آنهایی که عمیقترند و همیشه با هم درگیر میشویم تا چند سال معنی‌دار و معتبرند. بعضی وقت‌ها هم نوشته‌ها رنگ و بوی دیگری می‌گیرند. آنموقع معمولا به آنچه در این سفر رنگی‌رنگی بر من گذشته فکر میکنم. چه شد که عوض شدم؟ چیزی را پذیرفتم؟ اتفاقی افتاد؟ 

غرض اینکه میخواهم این تعلیق را برای مدتی تعطیل کنم. کدام تعلیق؟ 
"مونای قصه‌ی ما رسید به سی و چهار سالگی. نشست و از خودش پرسید یعنی زندگی دارد از جلوی چشم من میگذرد؟ کجا میرود؟ آیا سال دیگر هم من جایی نشسته‌ام و با خودم فکر میکنم که هستم، چکاره هستم؟ 
مونا فکر کرد دنیا چیست و خودش چیست؟ ربطش به آن چیست؟ فقط گل و بلبل و درخت و کوه دوست دارد؟ قرار است برای مدتی با ادمهایی که دوستشان دارد باشد و بعد چه؟ به خودش گفت هرجا باشم کمک میکنم، به کاری مشغول میشوم. از بودنم لذت میبرم. از خورشید و از هوای تازه. ولی باز فکر کرد، قرار است چه بشود؟ و دلشوره گرفت."
چطور تعطیل میکنم؟ خیلی راحت؛ میایم اینجا، دوباره مینویسم که چه کردم و به کجا دارم میروم. آدمی نبوده‌ام که هدف بگذارم در بیست و سه سالگی مثلا ازدواج کرده باشم، یا در سی سالگی با ده تا مقاله استاد دانشگاه شده باشم، یا فلان یا فلان. اما باید با همین دغدغه‌هایی که دارم درست رفتار کنم. نگرانی‌هایی کلی و فلسفی مثل کار، مسئولیت انسانی، و خدمت به اجتماع، بهتر کردن ارتباطم با دنیای خارج و تلاش برای عرضه کردن و به اشتراک گذاشتن. این حق فکرها و ایده‌هاست. حق ذهن من هم نیست که بخواهد تنهایی با اینها شلوغ شود. 

پس بروم باقی داستان را بنویسم، بلکه تعلیق همه چیز کم شود.
۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار