فصل جدیدی را آغاز کردم که هنوز با آن غریبهام. تا حدی میتوان گفت از نوشتن فرار کردم، خودم را فریب دادم تا به خودش نیندیشد. فکر میکنم موفق شدم خیلی چیزها را فراموش کنم. بهجای روتین همیشگی کار و دوندگی اعتیادأورم، یکهفتهای را با خانوادهام گذراندم و طبیعت. با دشتهای شقایق و کوههای جزیره و سنگهای مکعبوار موزه. خالی و پر شدم. وقتی که بازمیگشتم آدمی نبودم که رفته بود. آدم قبلی روحی مریض داشت و آدم جدید دلپیچه. آدم قبلی در فرار بود و آدم جدید خریدار.
هرچقدر که شاد بودم از گریختن و فراموش کردن آنچه عادت داشتم باشم، در بازگشت لایه به لایه خود دوستداشتنی قدیمم را به یاد میآوردم. انگار أنچیزی که خستهام کرده بود در خودم بود و در سکونم. حرکتم شاید در بودنم با نزدیکان زندگی معنا گرفت.
آنچه عادت داشتم که باشم زیباییهای خودش را دارد. مثل هرچیز دیگری سیاه و سفید نیست. اتاقی را تصور کنید که از تمام وسایلش بیزارید. از دیوارهای بیعکسش، پنجرههای خاکگرفتهاش، پلهها و میزها و مبلهایش. حتی صداهای پسزمینهاش، فشفش یخچال و پیچیدن باد در شومینهاش. از کارهایتان، از جلسههای زوم رفتنتان، از جلد بیرونی و اجتماعیتان، از هرچیزی که با آن در جمع شناخته میشوید. این لابد افسردگی است، اما همین سفر که در خودش خستگی و استرس مضاعفی داشت و در مختصات قدیمتان جزئی از این ترکیب ناهنجار بود، یعنی همین سفری که در تب و تاب تدارکدیدنش اشک با درد و سوز در چشمانتان حلقه میزد که «هیچچیزی دیگر خوشحالتان نمیتواند کند، حتی بودن با خانواده» سرانجام بهشما میفهماند که برای شقایقهای این دشت بیابانی، اندکی آب هم کافی است.
اینروزها میدانم که میخواهم بنویسم و نمیدانم آیا گستاختر و بیپردهتر از قبل هستم یا نه. اما حوصلهی کمتری دارم که امیدوارم از ملاحظات و پنهانزیستنهایم کم کند. حس میکنم خیلی دیر است برای نگفتن و نرفتن. همیشه پیشقدم بودهام برای دوستی با بدنامها. دوست دارم بدانم پشت فکرشان چیست. هیچوقت باور نکردم که انسانی بیدلیل و انگیزه شرور است. همین است که از خودم هراسانم. میدانم اینکه هستم در خودش هیولاهایی هم دارد و میترسیدم از آنها رها نشوم. حالا که آماده بازچینی این خانهی بهمریختهام، اطمینان دارم هیولاها خود من نیستند، اگرچه شاید میخ بیرونزده یا لکهای بر زمین و مانند آن باشند. فکر میکنم من روح این خانهام و روح میتواند همهچیز را جابهجا کند، مادامی که شاد است هرچیزی که دوست دارد را بیشتر در معرض دید بگذارد و حتی گاهی با هیولاها به گردش برود و سالم برگردد خانه. خانه آنچیزی است که هنوز نمیدانم چهشکلی است.