نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

از هیچ 1 به هیچ 2

با شما هستم خانم نویسنده، حواست کجاست؟ قرار نشد هرجا در گذشته ماندم مرا بکشی بیرون؟ خب معلومه، مثلا همینجایی که هستیم، من از اول راه تا اینجایش را همیشه آمده‌ام، بقیه‌اش را هم هیچوقت درست و حسابی نفهمیدم چطور باید رفت.

منظورم اینه که من که هنوز همون شخصیتم، گره داستان هم که همون قبلی هست. شخصیت مکملی هم که کنارم نگذاشتی، خب پس چی باعث میشه که داستان متفاوت بشه؟!

خب قبول دارم کلی تصمیم بود که اون موقع گرفتم و الان ممکنه به نظرم اشتباه باشن، یا اینکه پشیمون باشم از اینکه کارهایی رو نکردم، اینها قبول، ولی مگر من چقدر میتونم از اینی که هستم فاصله بگیرم؟

چی؟ اصلا خودت میفهمی چی میگی؟ معلومه که من آدم خاصی هستم برای خودم، معلومه که روش خاص خودم رو دارم، فکرهای خاص و قواعد خاص خودم رو، فکر کردی راحته کنار گذاشتن اینها؟ اصلا بذار فنی صحبت کنیم، اگر من یک کیسه برنج باشم، میتونم یکدفعه شیرینی دانمارکی بشم؟ نه. ولی شیربرنج میتونم بشم، حالا شیر کو؟ شیر نداریم، پس من همون کیسه برنجم!

باشه تو بگو، اصلا کیسه برنج هم نیستم، خب تو بگو مثلا چیم. چی؟ هیچیِ هیچی یعنی چی!

نمیفهمم چی میگی خدایی.. کیسه برنج بودم یک خاصیتی داشتم هیچی نباشم که کلاهم پس معرکه است!

خب، خب، اونم درست، بله گرفتم، میفرمایی اگر جیبم خالی باشه هرچی دربیاد میذارم روی سرم. بله، اینم راهیه. پس فراموشی یعنی این، خب باید امتحانش کرد نمیدونم، شاید راست بگی، شایدم راست نگی! بذار الان واستادم اینجا، خوبه، خوبه دیگه ها؟ اینجا کجاست؟ من باید بگم، خب یک چیزی هست برای خودش دیگه فلان و بهمان. بعد میگی از اینجا کجا برم؟ هرجا خواستم؟ هرجا بهتر بود؟ هرجا قبلا میخواستم برم؟ ببخشید قبلا رو ولش. خب پس فکر کنم از اینجا کجا، باشه. در نظر میگیرم. بعد چی؟ آها، این مهمه، اگر رفتیم اونجا که هنوز نمیدونم کجاست چی میشه؟ هیچی، یعنی اونجا میشه اینجا، دوباره نگاهش میکنم چیه، بعد فکر کنم از اونجا به کجا، بعد باز چی میشه؟ هیچی. همینطور هیچی، هیچی، هیچی، تا کجا؟ تا هرجا دلم خواست؟ انگار تازه حالا یک کم نقش رو گرفتم، یعنی همون فراموشی رو!
۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

چونان اسب درشکه با چشم‌بند*

من شخصیت داستانی هستم که نمیداند نویسنده چه خوابی برایش دیده. و همینطور خود قبلی‌ام را نمی‌شناسم، درباره‌ی گذشته و هرچه اشتباه و کارهای منفی بوده، یا فرصتهای استفاده نشده، همه را فراموش میکنم. هرچه الان هست هست، غیر از این هیچ چیز. 

خانم نویسنده! کافی است یک موقعیت ایجاد کنی و من جدید و فراموشکار را بگذاری تویش. هرجا دیدی به گذشته لینک میزنم و استدلال میکنم، البته استدلالهای منفعل و مخرب، برگردانم سر جایی که شروع کردیم. 


* اینجور عنوان نشانی است از پلاکت در ما :)
۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۲۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

یکجا میفروشیم

چه می‌شد اگر آدمی دلبسته‌ی چیزی نبود، و هرچه آرزوی دور و دراز بود رها میکرد و میرفت دنبال زندگی جلوی چشمش. 

چه می‌شد اگر من خودم را با همین قدر از دانش  و تجربه قبول می‌کردم، آیا آنوقت می‌توانستم تصمیمهای معقول‌تر و سنجیده‌تری بگیرم؟ آنوقت راضی می‌شدم با دل و جان وقت بگذارم، کار کنم؟

ما که عمری بی اعتماد بودیم به مونای قصه و حسرت کشیدیم و دست‌یاقتنی‌ها را باور نکردیم، بگذار یک بار هم رهایش کنیم ببینیم چه گلی به سر خودش می‌زند. 

در این راستا تمام اسباب خیالی لوکس و شیکمان را که تا بحال از پشت شیشه فقط نگاهش کرده‌‌ایم یکجا میفروشیم. یک کتاب و  قلم و زیراندازی ساده نیاز است تا دمی بیاساییم. مونا هم حساب و کتابش را با خودش صاف کند. 

۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۲۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار