معمولا آدم غیرانعطاف‌پذیری هستم. نسبت به بعضی موضوع‌ها نرم‌تر و فکری بازتر دارم. نسبت به بعضی دیگر سرسخت‌تر و غیرقابل‌نقوذترم. در نتیجه از دید خودم همیشه هم غیرمنعطف نیستم چون آن مثال‌های دسته‌ی اول در ذهنم می‌آیند.

نوشتن از درونیات و چیزهایی که مدت طولانی در ذهنم معلق می‌مانند، یکی از نمونه‌هایی است که ثابت می‌پندارمشان. چیزهایی که به آنها هویت می‌بخشم. مداوم معنا استخراج می‌کنم،‌ و این‌طور زندگی می‌گذرانم. تا می‌رسم به یک‌جا که آنجا خسته می‌شوم و دلم می‌خواهد جور دیگری بودم. تقریبا همیشه نقطه‌ی عبور من از چنین «جا»هایی نوشتن است که در انتهای آن با پذیرش و فکر بیشتر موفق می‌شوم به موقعیت لحظه‌ی حال نگاه جدیدتری داشته باشم و دوباره راه بیافتم. خیلی خوب، خیلی زیبا.

 

۱
از آنجا که کتاب زیاد نمی‌خوانم، یا بهتر است بگویم حرف‌های کتاب‌ها را زیاد به کله‌ام راه نمی‌دهم چون معمولا مشابهشان را شنیده‌ام، می‌شود حدس زد یکی دیگر از چیزهایی که در برابرش انعطاف‌پذیری ندارم ترندهای روز و یافته‌های جدید است. کلا منبع یادگیری و رشد خودم را سنت و حکمت قدیم می‌دانم. از نظر من هیچ‌چیزی نیست که کشف نشده باشد و همین حالا با مشاهده و نگاه در طبیعت نشود درک و دریافتش کرد. حالا خواندن نظریات و اعتقادات خودم ضمن نوشتنشان برایم خنده‌دار است. اشکالی ندارد، می‌خواهم با این نسخه‌ی ساده‌لوح خودم بیشتر آشنا شوم.

دقت کنید که من بی‌جهت نمی‌گویم اشکالی ندارد. اگر آدمی باشد که شیفته‌ی دانش نو و تکنولوژی جدید است و خلاف این عمل کند، خلاف مسیر طبیعی رشته‌های ذهنی‌اش، می‌شود نگرانش شد و به او ایراد گرفت. ولی نه،‌ من در این زندگی تا بحال هیچ وفت دوست چیزهای جدید و متن روز نشدم، حالا بخاطر چیزی که از اول غیب بوده چرا خودم را اذیت کنم؟‌!
البته که تغییر در راه است..!‌ با گروه کتابخوانی روانشناسی کتاب «نشخوار ذهنی» یا «Chatter» از ایتان کراس را می‌خوانم. این جور کتاب‌ها زمانی اشباعم کرده بودند و برای همین هیچ‌چیز جدیدی درشان پیدا نمی‌کردم. موضوع این کتاب هم (که ممکن است نشخوار ترجمه‌ی خیلی خیلی دقیقی برای چتر نباشد) بسیار آشنا بود. چتر در واقع صدای ذهن ماست که بخصوص وقتی درگیر احساسات منفی می‌شویم برای خودش می‌تازد. در ذهنمان شروع می‌کنیم به محاکمه و مکالمه با خودمان و دیگران. اغلب موارد این صدا آنقدر بلند می‌شود که مانع جریان عادی زندگی است. انگار یک دنیای دیگر در درون و مستقل از ظاهر بیرونی به زندگی خودش ادامه دهد. در نتیجه مضطرب و عصبی می‌شویم و خودمان را زیر سوال می‌بریم و گاه به‌نظر می‌رسد که همه چیز از کنترل خارج شده.
من و خیلی از ما در چنین مواردی می‌نویسیم. نوشتن کمک بزرگی است که از صدای این موجود حراف را پایین بیاوریم و به حالت روحی و ذهنی بهتری برسیم. تا به اینجا که ما پنج فصل از کتاب را خوانده‌ایم،‌ نویسنده به اینکه چتر چطور کیفیت زندگی را تحت تاثیر قرار می‌دهد پرداخته و در فصل‌های ۳ تا ۵ هم راهکارهایی برای کنترل آن پیشنهاد می‌کند. از آنجا که دارم حاشیه می‌روم و زودتر می‌خواهم به اصل مطلب برسم بیایید این نتیجه‌گیری‌های من را ببینیم:

 

اغلب وقتی با حال بد در وبلاگ شروع به نوشتن می‌کنیم با خودمان صحبت می‌کنیم.

خیلی از صحبت‌هایی که با خودمان می‌کنیم صحبت‌هایی است که به صورت کنترل نشده در ذهن شناور است و ظاهرا این همان مکالمه‌های چتر است. ما در این مکالمه‌ها غرق می‌شویم و نوشتن‌شان اولین قدم است برای دیدن خودمان از خارج و در نتیجه رهایی از غرق‌شدگی. به همین دلیل است که معمولا چنین نوشته‌هایی خیلی برای نویسنده مفیدند و کمک می‌کنند که در پایان کمی شفافیت و روشنایی به صورت مسئله اضافه، یا راه‌حل یا نیرویی تازه برای ادامه‌ی راه پیدا شود.

خیلی دیگر از وقت‌ها، ما در جایگاه نویسنده شروع می‌کنیم خودمان را خطاب کردن،‌ با خودمان به عنوان یک مخاطب صحبت می‌کنیم. گاهی حتی مکالمه تشکیل می‌دهیم. در کتاب بحث شده که اینها ظرفیت‌های زبانی ما هستند که کمک می‌کند باز از خودمان فاصله بگیریم. نتیجه‌ی اینکه خودمان را به جای «من»، «تو» خطاب کنیم این است که اولا فشار روانی کمتری حس می‌کنیم و بعد موفق می‌شویم عقلانی‌تر با مشکلات برخورد کنیم.

روش‌های کاربردی دیگری هم از فاصله‌گیری و غرق‌نشدن با چتر در کتاب هست. فکر می‌کنم یک نمونه دیگر عادی‌سازی است. وقتی بدانیم که یک مشکل تنها مختص ما نیست و برای هر انسان دیگری ممکن است اتفاق بیفتد و دردسرساز شود. این هم کمک می‌کند که ما از خودمان بیرون بیاییم و شرایط را مثل ناظر خارجی و از بعد عقلانی ببینیم. در ضمن یک مثال از استفاده‌ی زبان با این کاربرد وقتی است که با راوی جمعی حرف می‌زنیم. مثل وقتی که می‌نویسم:‌ «رشته‌ی تنهایی که کمر به کشتن آدم ببندد باید پی شنونده بود. چون تصور نمی‌کنی که اینها که هستند همدم تنهاییت باشند به آنها که نیستند و یا می‌توانستند باشند یا ممکن است پیدا شوند می‌اندیشی.»

قسمت غافلگیرکننده‌ی مطالب این بخش کتاب آنجاست که می‌گوید برخلاف صدا کردن اسم خودمان یا نوشتن،‌ دیگران کمک چندانی نمی‌توانند برای خاموش کردن صدای چتر در ذهن ما کنند. آنها ممکن است که حمایت روحی از ما داشته باشند و این موقتا احساس خوب و دلگرم‌کننده‌ای برای ما ایجاد کند. اما چنین کمک‌هایی لزوما منجر به کنترل صدای درونی ذهن نخواهد شد. مثالی که در کتاب ذکر شده عکس‌العمل و آزمایشی است که روی دو گروه دانشجو پس از وقوع یک حادثه‌ی تیراندازی و کشتار در محیط دانشگاه انجام گرفته است. دانشجویان برای هم‌دردی شروع به صحبت در فضای اینترنت و گروه‌های حمایتی کرده‌اند و در واقع از تجربه و احساساتشان پس از حادثه با هم گفتگو کرده‌اند. روشن است این منجر به هم‌دردی و درک بهتر آنها و شاید حس هم‌بستگی و شریک بودن در تجربه و به ویژه تنها نبودن در این شرایط سخت می‌شود. اما نتیجه چند ماه بعد نشان داد که علیرغم این حمایت و گفتگو،‌ شرایط روحی و چالش‌های این دانسجویان با افسردگی پس از حادثه نشانی از بهبود نداشت.

به عنوان آدمی که بیشتر خودم را کامنت‌گذار فرض می‌کنم و خواننده،‌ از این موضوع آگاهم که میل بیشتری دارم به خواندن متن‌هایی که تجربه‌ی نزدیک‌تری با شرایط روحی خودم دارند. به نظرم رسید گاهی همه‌ی ما در یک چتر جمعی با هم غرق می‌شویم!‌ در واقع به‌جای کمک واقعی تنها به دلسوری و حمایت‌های موقتی عاطفی بسنده می‌کنیم یا شاید هم شرایط خودمان اجازه‌ی کمک بیشتری نمی‌دهد، البته نه همیشه.

 

مضمون این بخش از کتاب در انتها به این نکته می‌رسد که ما وقتی از دریای پرتلاطم و پرصدای ذهنی خارج میشویم یا به اصطلاح موفق می‌شویم از خودمان در آن حالت فاصله بگیریم،‌ می‌توانیم شرایط را تحلیل کنیم و ببینیم چه کمک‌هایی از سمت چه افرادی برای ما مفید بوده است. کدام‌ها به جز هم‌دردی و دلسوزی عاطفی و احتمالا غرق شدن در چتر جمعی، کمک کرده ما به وضعیت عقلانی‌تری برسیم. به گفته‌ی کتاب،‌ هرچه در کمک گرفتن از افراد بهتر و بیشتر و متنوع‌تری بهره بجوییم بهتر قادر به کنترل صدای مزاحم ذهنی و احساسات منفی خود خواهیم بود. تقریبا سوالی که برای همه‌ی ما ضمن خواندن این گفته‌ها پیش آمده بود این است که کمک گرفتن از دیگران شرط و قید دارد و همیشه مفید نیست. چیزی که من متوجه شدم و باز در کتاب هم به آن اشاره شده این است که آدم زمان می‌خواهد برای همان سر و صدای مزاحم و دوست‌نداشتنی هم. طول زمانی که احتیاج به هم‌صحبت و بازگویی احساساتت داری و یا مشغول نقد کردن خودت و نوشتن افکارت هستی داری با آن یکی موجود حراف درونت می‌جنگی. ایتان کراس نوشته همیشه ما آمادگی این را نداریم که از وضعیت آسیب‌پذیری روحی به یک حالت عقلانی شیفت پیدا کنیم. من یاد زمانی می‌افتم که انسان‌ها برای سوگواری نیاز دارند. همان حالتی که در انکار هستند. همان وقتی که من دوست دارم برای خاله‌پری بنویسم،‌ تلخی‌های آن سال‌ها را مرور کنم، و بعد وقتی به واسطه‌ی کار یا زمان یا موقعیت‌های جدید انکار فاصله‌ام با رنج و درد بیشتر می‌شود، عقل مجال می‌یابد تا کنترل اوضاع را دستش بگیرد و از دوباره بسازد. روزهای جدید و کارهای جدید و دوستان جدید. فاصله‌گیری رمز پیروزی است بر خوره‌ی ذهن.

 

۲

سازم را دوباره کوک کرده‌ام. از روی جدول فرکانس‌های کتاب هفت دستگاه آقای کیانی. زمانی که کلاس مجازی می‌رفتم  چندین بار استاد با گوش‌های بسیار حساسش از لابه‌لای آن همه فیلتر صوتی اسکایپ و میکروفن معمولی لپ تاپ و دوربین کوکم را اصلاح کرد. بعد یک جایی گفت «سازت از نظر نسبت‌ها و فاصله نغمه‌ها کوکه ولی کوکش یک مقدار از ساز من پایین‌تره..» که به نظر مشکل بزرگی نبود. همایون هنوز همایون بود و ابوعطا به‌شدت خوب می‌خواند (یا من خوب صدایش را در می‌آوردم؟) و درآمد اول سرجایش بود و کرشمه‌ی ماهور هم. اما من یادم هست که استاد چرا حساسیت دارد روی نغمه‌ها.. همین ساز می‌تواند با نشاط‌تر و درخشنده‌تر باشد، نسبت به وقتی که انگار داری به یک آسمان آبی مات نگاه می‌کنی یا یک آسمان آبی زمستانی که از درخشش و انعکاس و تمیزی برف‌ها انتهایش معلوم نیست. این بار سعی کردم دقیق دقیق با همان نت‌ها ساز را کوک کنم. گوشه‌ها و قطعه‌ها حرکت‌های موسیقایی رو به بالا دارند که در تصاد با غمگینی و سرخوردگی‌اند و نمی‌گذارند دچار تخدیر و انزوا و خماری بشوی. می‌خواهم بیشتر گوش بدهم. با همین ساز می‌شود قطعه‌هایی نواخت با حرکت‌های رو به پایین و آنوقت مثل غرق‌شدگی در چتر شاید هیچوقت نتوانی از بند رخوت و غصه خلاص شوی و بالا بروی.

 

۳

دیگر تشخیص اینکه چتر کیست و من کیستم برایم مشکل است. از سمتی فکر می‌کنم این صدای درونی مزاحم همان ندای درونی روحم است!‌ از سمتی وقتی بحث به جاهای باریک مثل کم‌ارزشی و کمال‌گرایی می‌کشد و به‌وضوح می‌بینم که مارپیچ پایین‌رونده‌ چنین مکالماتی چقدر می‌تواند آدم را از یک زندگی سالم و انگیزه‌بخش دور کند، مطمئن می‌شوم که نقشم در قبال این صدا بیشتر از یک شنونده و یا مشاهده‌گر است. شاید مشاهده قسمت اول آن است. قدم بعدی آن است که آدم تشخیص بدهد در حال غرق شدن است. بعد اینکه تصمیم بگیرد خودش را نجات دهد. اینجا مجبور است قبول نکند که او آدمی است در حال غرق شدن. مجبور است تمام میل به «در گذشته ماندن» و تحلیل اینکه از کجا به اینجا رسیده را کنار بگذارد. اینها صرفا موضوعاتیند که خوراک برای چتر بیشتر ایجاد می‌کنند. آدم در چنین وضعیتی تقریبا می‌تواند ادعای خالق بودن داشته باشد و به خودش بگوید که می‌تواند با کمی فاصله گرفتن از دهانه‌ی این جریان سریع آب،‌ در کل آدم توپ‌تر و خوش‌حالتر و رو به بالاتری از آب درآید.