نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۳ مطلب با موضوع «asexuality» ثبت شده است

زن یا مرد یا هرچیز دیگری که اسمش را بخوانیم

کاش می‌توانستم از تمام واژه‌نامه‌‌های دنیا دو کلمه‌ی «زن» و «مرد» را حذف کنم. بعد تمام متضادهای دوتایی دیگر را. تمام مرزهایی که دو واژه را از هم دور نگه‌داشته برمی‌داشتم، خٰم میکردم تا یک حلقه شود. هربار که از یک نقطه‌ آغاز میکردم و دور میزدم، هم «زن» وجود داشت، هم «مرد» هم هزار «؟» رنگارنگ دیگر. چنین شکل مهربانی است دایره. بی‌آغاز، بی‌پایان، کاملا همگون و بی‌برتری. 

واژه عنصری است جادویی، لشکری قدرتمند و پرشکوه که هم تفرقه‌ می‌آفریند، هم آشتی می‌دهد. هم مغلوب می‌کند و هم پیروز. واژه آنروز وحشی می‌شود که به‌جای زایش و جای‌دادنِ رنگ و بوی جدید، سمّ یکنواختی و محدودیت را در سرزمین انسانها بپاشد. گاهی فکر میکنم واقعا واژه است که حاکم بر ماست، و نه ما خالقِ واژه. کاش هرچه دوقطبی هرزٍ «زن»«مرد»وار است، از سرزمین واژه‌ها ریشه‌کن کنیم.

۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۵ ۴ نظر
دامنِ گلدار

کلمات با ادب به پیشواز آزادی میروند

موارد زیادی هست که به استفاده از یک کلمه بعنوان یک ترکیب واحد چنان عادت میکنیم که ممکن است معنی لغتی و اجزای آن اصلاً توجه‌مان را جلب نکند. برای من هربار پیش آمده که یک کلمه را جور دیگری ببینم یا رویش بیشتر فکر کنم نتیجه خیلی خوب بوده. مثلاً لغت زشت "همجنس‌باز" را در نظر بگیرید. چرا زشت؟ خوب برای اینکه خیلی بار منفی دارد، حتی قبل از اینکه یک آدمی بیاید و تحقیق کند بفهمد داستان چیه و تعریف این کلمه چیه این سیگنال را دریافت میکند که: همجنس‌باز فردی است که دارد کاری غیراخلاقی را، آن هم ارادی و از روی تفریح، انجام میدهد. خب در کنار این کلمه داریم کلمات مشابهی که زمینه این نتیجه گیری را فراهم کنند، مثلاً بچه‌باز، دخترباز، پسرباز، رفیق‌باز، هوس‌باز، قمارباز، حقه‌باز، دغل‌باز، یا بسته به اینکه شما چطور تربیت شده باشید ولی برای من که اینها هم بار منفی داشته اند: سگ‌باز، گربه‌باز، کفترباز، و شاید خیلی مثالهای دیگر. ظاهراً پسوند باز در زبان فارسی اسم صفت مبالغه می‌سازد. بنابراین معنی هر کلمه غلوّ شده‌ی اسمی است که همراهش میاید. بهرحال.
 
آدم میتونه به کسی که رابطه‌ی خوبی با حیوانات دارد (مثلاً آگاهانه اذیتشان نمیکند)، شاید از آنها نگهداری میکند، یا حیوانات همدمش هستند بگوید مثلاً سگ‌باز! خب این کلمه‌ی اشتباهی است برای این توصیف. سگ‌باز معنی خوبی ندارد، نشان نمیدهد که این رابطه یک حیوان بیگناه است با یک آدم مهربان، و اینکه آنها به هم محبت میکنند. نشان نمی‌دهد وقتی سگت را بغل می‌کنی و قلبش تند تند میزند و دمش از شدت خوشحالی حتی از آن هم تندتر، چقدر بی‌دلیل خوشحال می‌شوی. نشان نمی‌دهد همین آدم سگ‌باز اگر زلزله بیاید به فکر نجات او است، یا اینکه همین سگ آنقدر شعور دارد که بتواند برود کسی را بیاورد تا صاحبش را از زیر آوار بیرون بکشد.
 
 
به همین ترتیب اگر کسی به یک آدمی که شریک زندگی‌اش همجنسش است بگوید همجنس‌باز، به نظر من اشتباه کامل هست. درک من از همجنس‌باز یعنی کسی که علاوه بر کشش به همجنس، صرفاً این رابطه را به صورت بازی و غیرجدی برقرار میکند. هیچ تعهدی ندارد (مثلاً با معنی تعدد و تکرار زیاد)، و حتی ممکن است با هدف سوءاستفاده باشد. هرچه که هست این واژه زشت فارسی از همان اول فاتحه‌ی یک آدم همجنسگرا را (و بلکه سایر گرایش‌های جنسی را) در فرهنگمان خوانده است، متأسفانه. بله، همجنسگرا، چون این گرایش از لحظه ی تولد همراه آدم است و انتخاب خودش نیست. چون هرچیزی که در وجود آدم نهاده شده معیاری است برای آزادی، از رنگ پوست، قیافه، و زبان گرفته تا طرز تفکر، ایده‌ها، و گرایش جنسی. برای آزادی و دموکراسی باید ازحرف‌ها و کلمه‌ها و شوخی‌ها و همین چیزهای ساده‌ی روزمره شروع کرد.


پ.ن.: البته یک آدم همجنسگرا خیلی خوب می‌تواند این حرف را بفهمد، ولی گاهی وقت‌ها برای احترام گذاشتن و رعایت ادب و در یک کلام همدلی، نیازی به شبیه بودن نیست.
۱۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

دل خجسته، صورت عبوس

1
 
من بی‌ایمانم. تقریبا نسبت به هرچیزی. درست است یک سری اعتقادات و روابط خوب با طبیعت و نظام هستی دارم، و غیر از خدا کسی را ندارم، آن هم در تنهایی؛ که بیشتر زندگی من را تشکیل داده است. اما همین آدم خوشبین به همه‌چیز اگر پای زندگی خودش در میان باشد بی‌ایمان است، شکست خورده، و انگیزه‌هایش بر باد رفته. با وجود این دیروز در کلاس ردیف آقای کیانی حرف زیبایی شنیدم:  
".هر فکر و ایده خوبی که به ذهن ما میرسد از جانب خداست"
از سمت دیگرش هر کاری که به ذهن ما میرسد که انجام دهیم میشود یک ثانیه فکر کرد به دلایل پشتش، و اینکه واقعا دوست داریم آن ایده را یا نه، کمکی به کسی میکند یا نه؟ دلمان را آرام میکند یا نه؟...
نمیدانم چرا احساس میکنم این همان ایمان است، اینکه هرچیز خوبی هدیه‌ای است از خدای این دنیا، به دلیلی در دست ما، چه قدرتی! 
 
همیشه احساسم در طول این 8 ماه که روی اختلالات طیف آتیسم و سندرم اسپرگر تحقیق میکردم همراه با عذاب وجدان بود. فکر میکردم کار درستی نیست که وقتی همه آدمهای دور و اطرافم زندگی را با چنگ و دندان چسبیده‌اند و برای خودشان هدف دارند، من اینجا دائم این فرضیه را برای خودم مطرح کنم که چیزی هست، و بگردم و بگردم، کلمات کلیدی مباحث را پیدا کنم، مفاهیم را به هم ربط دهم، تستها را بزنم، شک کنم، بیوگرافی آدمهای مشابه را بخوانم، دنبال سرنخ بگردم و بگردم..تا سر آخر احساس کنم که بله، این همان عبارتی است که اینجای زندگی من را توضیح میدهد! سندرم اسپرگر، افسردگی، ترس از در معرض بودن، و بالاخره تا هفته پیش کشف گرایش جنسی: غیرجنسی (asexuality).
 
2
 
تقریبا چند روز است کارم این شده که شبها روی اینترنت دنبال روشهای برقراری و بهبود کیفیت ارتباط بگردم. چند تا وبلاگ هم پیدا کرده‌ام که از روابطشان مینویسند. خیلی برایم تازگی دارد، من واقعا هیچ تجربه‌ای از یک رابطه عاطفی یا عاشقانه نداشته‌ام.  شاید اصلا نیازش را نفهمیده‌ام. بارها شده به خودم برگردم و بپرسم: یعنی حواس من کجاست وقتی مثل هر آدم دیگر بزرگ میشوم و مراحل زندگی را میگذرانم؟ واقعا در خواب زمستانی‌ام؟! 
 
آنشب دیگر طاقتم تمام شده بود، گیج و مبهوت مانده بودم، تمام جستجوها را کرده بودم ولی هنوز آرام نداشتم. به انگلیسی تایپ کردم مشاوره آنلاین، و زنگ خطر در گوشم به صدا درآمد که: وقت تلف کردنت کم بود، حالا میخواهی گوگل مشاوره هم بهت بدهد؟! خیالش را راحت کردم که حواسم هست، هرحرفی که شنیدم بدون فکر رویم تاثیر ندارد. خلاصه  اینجا همه حرفهای دلم را با چت برای یکی از شنونده‌های آنور خط نوشتم. از راهنمایی‌هایش معلوم بود آدم حسابی است، کلی خیالم راحت شد. قرار شد من درباره تمام گرایش‌های جنسی از جمله غیرجنسی بودن (asexuality) تحقیق کنم. روز بعد، با ناباوری فروم AVEN را میخواندم و هرلحظه آرامشم بیشتر میشد. سرم پیش وجدانم بلند بود که قبل از این پیش‌فرض ذهنی‌ای نسبت به غیرجنسی بودن نداشتم. تمام حرفهایی که روی چت با راهنما زده بودم همه نشانه داشت. من بخش دیگری را از خودم پیدا کرده بودم. 
 
 
یک مدل فال حافظ گرفتن مخصوص هست که خیلی کیف دارد. لای کتاب را باز میکنی، بعد میبینی ای دل غافل! این همان شعری است که بار قبل آمده، اصلا اینجای کتاب خودش دوست دارد هی بیاید و بیاید! بعد با اجازه حافظ هی ورق میزنی و هی میخوانی، کمی فکر میکنی و دوباره ورق میزنی، تاجایی که بالاخره این وسطها یک شعری میاید مثل آب روی آتش، دلت را آرام میکند و تو آسوده میشوی. به حافظ میگویی قربانت بروم دیگر وقت رفتن است، کلی خوشحال شدم از همصحبتی.
 
4
 
شاید 4 جلسه باشد که من سر کلاس استاد گوشه خجسته و ملک حسین  دستگاه نوا را میزنم. اصلا به دل خودم نمینشیند. مضرابهایش را بلدم و ملودی‌اش هم همین‌طور، ولی هربار که میزنم برای استاد گیر دارم. آنوقت استاد برایم میخواند..و من میفهمم که هنوز درکش نکرده‌ام. میگوید تو هم باید برای خودت بخوانی تا در سرت جا بگیرد. فکر میکنم بعضی حالتهای ردیف آشناترند و برخی غریبه‌تر. خجسته به طور مرموزی غریبه است، و با اینکه طرب و نشاط آشکاری در آن نیست اما شاید بشود گفت پر است از ایمان و امید. دائم تکرار میکند حرفش را، هربار یک دلیل کوچک دیگر می‌آورد و بعد انگار دستت را بکشد که پاشو، پاشو، غصه بس است. فکر میکنم دل خجسته چطوری است؟ لابد آرام و راضی است. حرف دایی یادم میاید: دایی جون تو هنوز داری بدو بدو میکنی؟ در راه آمدنی تصمیم میگیرم که آرام باشم، غصه نخورم، امیدوار باشم و قوی، تصمیم میگیرم موقع اجرای خجسته فکرم پاک باشد، حتی اگر صورتم عبوس است.

حالا راضی‌ترم، حرفهای استاد آرامم کرده، حرفهایش بوی خدا میدهد. 
 
 
۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار