نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

از آرامشی که بازگشته

هربار که به خودم برمی‌گردم متوجه می‌شوم که همیشه صرف بودن در حضور یک آدم دلخواه و رفیق برایم کفایت کرده‌است. هیچ‌وقت نیازی نبوده که کاری بخواهم انجام دهم برای اینکه بودن با این چنین آدم‌هایی به‌یادماندنی‌تر و آرامش‌بخش‌تر بشود. و این به نوعی یک خلاء و نقصان است. تلاش برای کاری کردن، اثری گذاشتن، و خلق کردن رهایت نمی‌کند. زمانی که نمی‌توانی در کنار دوست بمانی، چون مسئله‌ای لازم است حل شود، کاری انجام شود، و چیزی ساخته شود. زمانی باید بگذرد، اما دور از نزدیکان، و شاید هم در تنهایی. 

پیش از این زیاد به این مسئله فکر می‌کردم که هدف از زندگی چیست و کجا باید رسید. دریغ که در چهل سالگی هنوز هم همه‌چیز بس است. کافی است. هنوز هم آنقدرها تشنه نیستم و با خیالات سرگرم. هنوز هم نمی‌دانم از خودم چه می‌خواهم. 

حالا که بارگشته‌ام به خودم و تکه‌پاره‌های پراکنده‌ی چندساله را جمع کرده‌ام، دید بازتری دارم. دیگر به انتخاب کردن نزدیک‌ترم تا شک و تردید در توانایی انجام دادن یا ندادن. دیگر کاری نیست که فکر کنم شاید نتوانم. تنها کارهایی دارم که باید فکر کنم میخواهم انجام بدهم یا نه. نمی‌دانم اطمینانی از این جنس چطور بدست آمده و حتی از روی ضعف و پرشدن پرشتاب ساعت شنی زندگی در ذهنم روشن شده یا از روی تجربه‌های هفت‌رنگ سال پیش. شاید حتی هنوز برای قضاوت کردن اینکه در این مرحله هستم یا نه کمی زود باشد. اما بهرحال از من قدیم چنین فکرهایی بعید بود و بنابراین معلوم است که در حال تحولم.

زیاد به بودن و نبودن آدم‌ها فکر میکنم. احساس می‌کنم این با تلاش و کار مثبت و آفریدن در تناقض است. نمی‌دانم چیز دیگری هم دارم که بیشتر از حضور آدمها آرامم کند یا نه. 

۱۴ دی ۰۲ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

احوالپرسی و ادامه

سلام! 

حالتون چطوره؟ من نسبتا خوبم، و نسبتا بد :)

مدت زیادی ننوشتم. متاسفم از این بابت. فکر می‌کنم بخشی از زنده بودنم را از دست دادم. وقتی می‌نوشتم هم فکر می‌کردم وقتی که برای کار واجب‌تری است را دارم هدر می‌دهم. آدم ساده‌ای هستم و اشتباه زیاد می‌کنم. 

در حال حاضر فقط یک کانال دارم برای تکه‌های تمرین سنتور که آدرسش این است:

https://t.me/+bh-YzJcAk0FlYjc0

قرار است وبلاگ دیگری یا کانالی هم داشته باشم که بیشتر روزانه‌نویسی کنم. از آنجا که شخصی‌تر می‌شود نمی‌توانم برای همه باز بگذارمش. فکر می‌کنم در آنصورت کلمه‌هایم بند می‌آیند، حداقل در ابتدای کار. اما اگر دوست داشتید برایم یک راه ارتباط از خودتان بگذارید. 

دوست داشتم اینجا بنویسم اما پنل و هر قسمتی از پنل حدودا چند دقیقه طول می‌کشد تا باز شود و کارکردن با آن خیلی زمان گیر شده. این تنها دلیل اینجا ننوشتن نیست. نمی‌خواهم با این قالبی که اینجا از من دیده‌اید ادامه دهم. حالا مگر چه دیده‌اید؟ :) نمی‌دانم. ظاهراً دارم پوست می‌اندازم. آدم جدیدی که نیستم. آدم قبلی را هم خیلی دوست دارم هنوز. پس بدانید که حتی از همین آشنای دیرینم هم دارم فرار می‌کنم. کلمه‌هایم که پیدا شدند، پنل اگر راه افتاد، جویبارها که از کوه‌ها سرازیر شدند، نزدیک‌تر که شدم به خانه و جایی که قرار بگیرم، مطمئن هستم که دوباره در کنار هم جمع می‌شویم. 

 

 

۳۰ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۱۹ ۴ نظر
دامنِ گلدار

در نکوهش چند دانه گوش‌مالی

با این مطلب أغاز می‌کنم که رئیس جدیدی دارم که همکار قدیمی‌ام را اخراج کرد. سزار، همکارم، هم‌سن و سال من ولی بذله‌گو، معاشرتی، و اصالتا اهل کلمبیاست. دو دختر دوقلو در مقطع راهنمایی دارد. به‌روایت رئیس جدید, سزار به رئیسِ رئیسِ جدید، که خانم مدیر رده‌بالایی است و بروبیایی در شرکت دارد بی‌احترامی کرده و به‌روایت خانم مدیر، سزار تحقیقا در ارتباط‌های دیگرش با سایر مدیرها و غیرمدیرها هم رفتاری توهین‌آمیز داشته است. شرکت پاک‌دامن ما به.هیچ‌وجه این رفتار را برنتابیده و در نتیجه اتفاقی که نباید، افتاده‌است. 

موقعیت من و رییس جدید طوری است که بیشتر از او بر کار مسلط هستم. گاهی لاجرم باید به‌رویش بیاورم که نمی‌داند یا اشتباه می‌کند یا آن‌چیزی که می‌پرسد توضیحی می‌طلبد که در حوصله‌ی او نخواهد گنجید؛ چراکه من چندین بار سعی کردم و هربار به‌جای یک «نمی‌فهمم» صادقانه یا کمی زمان صرفِ فهمیدن پایه‌های مسئله کردن، کار به شکل پیچیده‌تری به خودم برگشت. بهرحال، در تب و تاب چطور ارتباط موثرتری با این بشر پیدا کردن خود، از این قدرت ناشی از آگاهی که دارم کمی خوشحال و به‌علاوه رفتار بی‌پرواتری هم دارم، و خب، می‌دانم که در راه سزار شدن هستم. یعنی برای خودم هنوز مونا هستم ولی مطمئن نیستم در پرده‌ی ذهن رئیس جدید و رئیسش کی و چگونه رفتارم توهین‌آمیز تلقی خواهد شد. 

غرور انسان‌ها چیزی است بسیار حساس و تخریبگر. اگر آدم ترسویی نباشم می‌توانم به خانم مدیر بگویم که «خیلی متاسفم که سزار به‌شما توهین کرده، از طرف او عذرخواهی می‌کنم،» در واقع هم این جمله را به رئیس جدید و خانم مدیر، هردو گفتم. همین‌طور اینکه داریم درباره‌ی دو سزار مختلف صحبت می‌کنیم. سزار، همکار قدیمی من، نه‌تنها بسیار مودب بود، بلکه همان‌طور که گفتم طبع شوخی هم داشت. همین‌طور گفتم که تغییرات رفتاری سزار ناشی از تغییرات محیط است. اینکه هشت نفر دیگر، از جمله رئیس قدیم با‌حوصله و باهوشمان را به‌عنوان تعدیل نیرو اخراج کرده‌اند بدون هیچ برنامه‌ی جایگزینی. با شجاعت کامل به آنها فهماندم این آیینه بی‌عملی و بی‌فکری خودتان است، وگرنه آدمی مثل سزار در حالت عادی‌اش آنقدرها هم احمق نیست که با شما رو بازی کند. 

اما اگر ترسو نباشم، یک چیز دیگر هم باید به خانم مدیر بگویم. اینکه او می‌توانست توهین را نادیده بگیرد، در واقع با اینکه متاسف و عذرخواه هستم، اگر جای او بودم به خاطر گروه، به‌خاطر پروژه، هدف یا هر کوفت دیگری که مدعی به‌انجام رسانیدنش هستم، به سزار فرصت می‌دادم. پنج‌هفته برای کنار آمدن با آن حجم‌ تغییرات، آن هم با رئیس جدیدی که توی باقالی‌هاست، واقعا کوتاه است. به‌نظرم می‌رسد این نوع گوش‌مالی خود سزاوار یک گوشمالی دیگر است. 

شاید فکر کنید من هم همان‌درجه غرور و از خودمتشکری را دارم که رئیس جدید و خانم مدیر، و شاید فکر کنید که می‌توان هم‌دلی بیشتری با آنها داشت. در اینجا باید گفت که من در شرایط مشابه بارها و حداقل دوبار در همین شرکت زیر بار توهین رفته‌ام. دفعه‌ای اول ضربان قلبم ناگهانی بالا رفت و گوش‌هایم داغ و حتما قرمز شدند. احساس تحقیر داشتم و اضطراب، نه خشم. یکی از مهندس‌های ارشد داده چیزی در این مایه گفته بود که ما نوکر دست‌به‌سینه‌ی شما نیستیم، مسئولیت این کار با خودتان است. انگار پیام من را سوءتعبیر کرده بود و بلافاصله نیم‌ساعت بعدش با هم یک جلسه گذاشتیم که او یک‌بار فرآیند را توضیح بدهد و من به ویکی گروه خودمان اضافه کنم و مسئله حل شود. بامزه اینجاست که من به رئیس بزرگ گروهمان (وقتیکه هنوز در شرکت بود) هیچ اعتراضی نکردم. اما سزار در یک جلسه گروهی معترض شد که فلانی رفتار توهین‌آمیزی با مونا داشته است. بعد یک همکار دیگرمان هم از همان شخص شاکی شد.

می‌بینید که این متن همان‌قدر که درباره‌ی سزار است درباره‌ی من هم هست. سزار روحیه‌ای ظلم‌ستیز دارد، زیر بار توهین به هم‌تیمی‌اش نمی‌رود. زیر بار مدیریت داغان رئیس جدید و رئیس رئیس جدید هم نرفت. البته، ظاهراً زیر بار نرفتن دوم همراه با رفتار توهین‌آمیز شد که دلیل ا‌ولی است که سزار برایش و در دفاع از من زبان به اعتراض گشوده. 

باوجود همه‌ی اینها، من به سزار احترام می‌گذارم، احترامی بیشتر از خانم مدیر، و رئیس جدید. به جسیکا، مهندس ارشد بداخلاقی که خیلی‌ها را رنجاند هم احترام می‌گذارم. باز هم بیشتر از رئیس جدید و خانم مدیر. فکر می‌کنم ما حق داریم اشتباه کنیم و تا جایی که با خودمان صادق هستیم رفتارمان دیگران را برنجاند. فکر می‌کنم که وقت آن رسیده که برای هرکسی که فریاد می‌کشد شاخ و شانه نکشیم، چون ممکن است آن فریاد نشانه‌ای از درد و رنج باشد، نه تهدیدی متوجه ما.

یادم هست که اولین باری که مشغول به کار شدم، شرکت سعید، از اینکه کسی برایم مرتب چای بیاورد و لیوانم را بشورد خیلی معذب می‌شدم. در محل کار دومم، با منشی مدیر گروه تحقیقاتی دوست شده بودم و یک‌بار که درِ اتاق مدیر گروه باز بود (هرچند دید مستقیم نداشتیم)، وسط یک صحبت دوستانه که نه به کار مربوط می‌شد و نه درباره‌ی کسی، با خنده و بی‌خیالی گفتم «به درک!» بعد دیدم صورت منشی دفتر حالتش را از دست داد، و لبش را گاز گرفت. من درست شبیه آنکه دوباره بچه‌ای بی‌خبر باشم از وسعت گندی که بالا آورده‌است از این تغییر گیج و مبهوت بودم. تا دو هفته‌ی بعد، جلوی همه‌ی بچه‌های اتاق ما، آبدارچی یکی‌یکی استکان چای می‌گذاشت و میز من را رد می‌کرد. حتی ارزش یک توبیخ رسمی و واضح هم برایم قائل نشده بودند و انگار باید مثل یک حیوان غیرمستقیم به من فهمانده می‌شد اوضاع بر چه قرار است! گویی خانم مدیر گروه توبیخی از این جنس برای تادیب من در نظر گرفته بود. حیف اینکه بیشتر از هر آموزشی در آن تحقیر کارمند و خفّت و خودپسندی رئیس موج می‌زد. بهرحال، این‌ها نمونه‌هایی است از گوشمال‌های نکوهیدنی، و افراد قابل احترام و موقعیت‌های قابل دفاع، که فقط به‌خاطر غرور طرف مقابلشان متهم به رفتار توهین‌آمیزند. هیچ استاندارد دوگانه‌ای هم در کار نیست. مسئله تنها حفظ کرامت انسانی و اجتناب از تحقیر یکدیگر به‌صرف داشتن قدرت بیشتر است.

 

در همین رابطه شاید کتاب «در ستایش تردید» از سری کتاب‌های فلسفه‌ی کاربردی نشر گمان را دوست داشته باشید.

۳۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۳۱ ۰ نظر
دامنِ گلدار

گل‌های بیابان

شقایق

فصل جدیدی را آغاز کردم که هنوز با آن غریبه‌ام. تا حدی می‌توان گفت از نوشتن فرار کردم، خودم را فریب دادم تا به خودش نیندیشد. فکر می‌کنم موفق شدم خیلی چیزها را فراموش کنم. به‌جای روتین همیشگی کار و دوندگی اعتیادأورم، یک‌هفته‌ای را با خانواده‌ام گذراندم و طبیعت. با دشت‌های شقایق و کوه‌های جزیره و سنگ‌های مکعب‌وار موزه. خالی و پر شدم. وقتی که بازمی‌گشتم آدمی نبودم که رفته بود. آدم قبلی روحی مریض داشت و آدم جدید دل‌پیچه. آدم قبلی در فرار بود و آدم جدید خریدار.

هرچقدر که شاد بودم از گریختن و فراموش کردن آنچه عادت داشتم باشم، در بازگشت لایه به لایه خود دوست‌داشتنی قدیمم را به یاد می‌آوردم. انگار أن‌چیزی که خسته‌ام کرده بود در خودم بود و در سکونم. حرکتم‌ شاید در بودنم با نزدیکان زندگی معنا گرفت. 

آنچه عادت داشتم که باشم زیبایی‌های خودش را دارد. مثل هرچیز دیگری سیاه و سفید نیست. اتاقی را تصور کنید که از تمام وسایلش بیزارید. از دیوارهای بی‌عکسش، پنجره‌های خاک‌گرفته‌اش، پله‌ها و میزها و مبل‌هایش. حتی صداهای پس‌زمینه‌اش، فش‌فش یخچال و پیچیدن باد در شومینه‌اش. از کارهایتان، از جلسه‌های زوم رفتنتان، از جلد بیرونی و اجتماعی‌تان، از هرچیزی که با آن در جمع شناخته می‌شوید‌. این لابد افسردگی است، اما همین سفر که در خودش خستگی و استرس مضاعفی داشت و در مختصات قدیمتان جزئی از این ترکیب ناهنجار بود، یعنی همین سفری که در تب و تاب تدارک‌دیدنش اشک با درد و سوز در چشمانتان حلقه می‌زد که «هیچ‌چیزی دیگر خوشحالتان نمی‌تواند کند، حتی بودن با خانواده» سرانجام به‌شما می‌فهماند که برای شقایق‌های این دشت بیابانی، اندکی آب هم کافی است.

 

این‌روزها می‌دانم که می‌خواهم بنویسم و نمی‌دانم آیا گستاخ‌تر و بی‌پرده‌تر از قبل هستم یا نه. اما حوصله‌ی کمتری دارم که امیدوارم از ملاحظات و پنهان‌زیستن‌‌هایم کم کند. حس می‌کنم خیلی دیر است برای نگفتن و نرفتن. همیشه پیش‌قدم بوده‌ام برای دوستی با بدنام‌ها. دوست دارم بدانم پشت فکرشان چیست. هیچوقت باور نکردم که انسانی بی‌دلیل و انگیزه شرور است. همین است که از خودم هراسانم. می‌دانم اینکه هستم در خودش هیولاهایی هم دارد و می‌ترسیدم از آن‌ها رها نشوم. حالا که آماده بازچینی این خانه‌ی بهم‌ریخته‌ام، اطمینان دارم هیولاها خود من نیستند، اگرچه شاید میخ بیرون‌زده یا لکه‌ای بر زمین و مانند آن باشند. فکر می‌کنم من روح این خانه‌‌ام و روح می‌تواند همه‌چیز را جابه‌جا کند، مادامی که شاد است هرچیزی که دوست دارد را بیشتر در معرض دید بگذارد و حتی گاهی با هیولاها به گردش برود و سالم برگردد خانه. خانه آن‌چیزی است که هنوز نمی‌دانم چه‌شکلی است.

۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم

نه غروب می‌کنیم، و نه سو‌گواری. زن، زندگی، آزادی.

۱۷ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۶ ۴ نظر
دامنِ گلدار

مشق‌های بعد فارغ‌التحصیلی

مدت زیادی است که تلاش می‌‌کنم بهتر بنویسم. این باعث شد که به فقط نوشتن ولی پیوسته‌تر نوشتن رضایت بدهم. با این وجود نه منسجم و نه مستمر، بلکه برای نفس گرفتن و خفه نشدن در جریان زندگی می‌نوشتم. که همان هم خوب است، بلکه عالی.

حالا اما انگار این دفتر کاغذهایش پر شده، حتی رو و پشت جلد و کناره‌هایش هم نوشته‌ام. وقت وقت خداحافظی است. دیگر شب‌ها نمی‌توانم بیدار بمانم و از ذوق نوشتن خوابم نبرد. حتی در کشورم زندگی نمی‌کنم که بتوانم از تجربه‌ی لحظه‌هایم بنویسم. چیزی که برایم مهم است بیشتر از آنچه در اطرافم باشد دور از من است. احساس می‌کنم منابعی که برای تلنگرهای کوچک به ذهنم داشتم دیگر نیستند. بیشتر مشغول گذران و تقلای زندگی صبح تا شبم تا تخیل و تصور و با آسودگی اندیشیدن به آنچه قرار است خلق کنم. 

 

همه‌ی اینها البته که نیک است. این سردرگمی دفتر جدیدی است که کسی یواشکی روی میز من گذاشته و هنوز غریب است ولی عاقبت با آن مانوس خواهم شد. 

هفته‌ی پیش برای استاد از ماهور صغیر تا نیریز اجرا کردم. نیریز را خیلی دوست دارم. گوشه‌های آن قسمت ردیف همگی زیبا و باشکوهند. استاد مثل همیشه تشویقم کرد. هرچقدر این را تکرار کند باز هم برایم تازگی دارد. نواختن این ردیف‌ها هدفش آرام کردن و دادن حال خوب به ماست و ما باید این حال خوب را با دیگران تقسیم کنیم. 

 

امروز روز اول تعطیلات آخر سال من است. شرکت یک هفته آخر را خودش تعطیل کرده. له و خسته‌ام، جسم و روان. همه‌چیز موقتا ایستاده و از جمله دنیای درون من. خدانگهدار.

۰۳ دی ۰۱ ، ۰۸:۱۲ ۳ نظر
دامنِ گلدار

هر انسان، مسئول انسانیت

می‌نویسم و منتشر می‌کنم و بعد پیش‌نویس. پیش‌نویس‌های دیگری هم دارم. اما چرا؟ 

یک بار استادم از قول دوست خارجی تعریف می‌کرد که ایرانی‌ها را چون احساسی‌اند دوست ندارد. در کل در مقایسه با غربی‌ها ما قدرت نقد و منطق را کمتر وارد تصمیم‌گیری و رفتارهایمان می‌کنبم. شیوه‌ی رویکردمان جور دیگری است. 

به هرحال، انقلاب و خیزش امروز در این مقطع سرشار از هیجان و احساس است و تنها چیزی که من نمیخواهم نتیجه‌گیری زودهنگام است از سرانجام آن. جان و جوانی هزینه داده‌ایم فقط و فقط برای روشن شدن فکرها. از هیچ‌کس توقع نیست که یکباره تبدیل به یک مبارز خیابانی شود. همان‌طور که آنها که بیرون آمدند و بازداشت و شکنجه و کشته و اعدام شدند هم، آدم‌هایی خیلی خیلی معمولی بودند، هستند، خواهند بود. فقط به حکم حاضر بودن و ابراز جسارت و آمادگی فیزیکی آن‌جا به متن داستان پیوسته‌اند. و چه‌بسا از بد حادثه و ناغافل.

نوشتم:

نفهمیدن و نپذیرفتن و انکار کردن واقعیت از طرف کسی که فکر می‌کند این بچه‌ها اغتشاشگرند، بدتر و منزجرکننده‌تر از درد اعدام شدن جوانه‌های بی‌گناه ایران است. 

بیگانگی با انسانیت، بی‌اهمیتی به اجرای عادلانه‌ی قانون، و این مستی تمام‌نشدنی‌ از قدرت مطلق و بازی با جان آدم‌ها به هرقیمتی، خیلی خیلی بدتر است از درد اعدام. 

و از هیچ‌کسی که نمی‌فهمد، انتظار ندارم که در آنی بفهمد. اما البته انتظار دارم حرمت زندگی را نگه دارد، برای عدالت و اجرای عادلانه‌ی قانون اهمیت قائل باشد، و حتی اگر صبح تا شب به کار خود مشغول است، مثل دست راستی که با وجود دست چپ شکسته کار می‌کند، به درد داشتن و سختی این شرایط گواهی بدهد. باور کنید این هم بخشی از این دگردیسی است.

نوشتم:

اعدام‌ کنید یا نکنید. این بچه‌ها که جانشان را گذاشته بودند کف دستشان تا حقیر و خوار فریادشان را فرو نخورند. اگر به من بود هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم فدا بشوند، فدای چنین تاریکی جانکاهی. چنین خیمه‌شب‌بازی مسخره‌ای که هیچ بند و قانونی ندارد. میلی و فرمایشی آدم می‌کشد و تجاوز می‌کند. اما این حق بر گردن شما انکارکنندگان است.. بفهمید. یک بار برای همیشه بفهمید که طرف اشتباه ایستاده‌اید اند.

(و بعد تمام پارگراف را از دوم شخص مجهول کردم:)

و با این همه رد خون، اطمینان از این امر به عقل چندانی نیاز ندارد. حداقل آن، تصدیق‌ِ در خاموشی و بدون محاکمه و بی‌ارتباط با اتهامشان (که هرگز ثابت‌نشده‌) تاوان دادن است. نیکوکار، خیّر، ورزشکار، کارآفرین، حامی، محروم، و حتی رزمنده‌اند. حداقل وانمود نکنیم همه چیز خوب و ردیف است. که سنگینی این گناه تا همیشه بر گردن تاریخ ماست. که دست کم می‌فهمیم که اشتراکی داریم، پشت هم را داریم، برای جان همدیگر ارزش قائلیم. ظلم شرط و کمتر و بیشتر ندارد، ظاهرش عوض می‌شود ولی باطنش نه. دست کم از رنج و دردی که می‌کشیم امید و هم‌دلی زاییده شود نه آواز تفرقه‌آمیز مرگ. 

 

هر سمتی که می‌ایستیم، بیاییم از حق زیستن انسانی دیگر به راحتی عبور نکنیم.

۲۲ آذر ۰۱ ، ۰۰:۱۳ ۱ نظر
دامنِ گلدار

همین یک قلم

 داشتم فکر می‌کردم به اینکه چقدر قبول داشتن یک ایدئولوژی آرامش‌دهنده است. اینکه مسئولیتی روی شانه‌ی ما نیست و خدایی هست که حواسش به همه چیز باشد و نگذارد دست کم عاقبت کار بد تمام شود. به محض اینکه شک و تردید راه بدهی و سوال‌ها از در و دیوار روانه‌ی ذهنت شوند، با آرامش باید خداحافظی کتی. البته این آخر کار نیست، بهرحال بعضی از آن سوال‌ها می‌روند تا عمق ذهن و جان ما رسوخ می‌کنند و تا بخواهیم تصمیم بگیریم که با آن چه کنیم تبدیل می‌شوند به جهت روز و شب و معنای زندگی‌مان. و در این معنا همیشه آرامش هست، آرامش کنجکاوی، آرامش قلبی رقیق داشتن، آرامش چرا ایرانی بودنم را دوست دارم، آرامش چرا آزاد بودن زیباست، چرا حتی فکر کردن به آزاد بودن خودش آزادی‌بخش است، تیدیلت می‌کند به کسی دیگر. 

همین یک قلم، یعنی داشتن معنا برای زندگی، خودش از هزار پوچی و امید توخالی بستن بهتر است. مبارک هرکه داردش. 

۱۱ آبان ۰۱ ، ۰۴:۴۷ ۶ نظر
دامنِ گلدار

همان بچه‌ی دیروز

قرار بود برداشتم را از زن زندگی آزادی شرح بدهم و باقی حرف‌های قلمبه شده در دلم. 

اما حالا نشسته‌ام و زندگی خودم را خیلی شخصی گذاشته‌ام پیش چشمم و می‌بینم چه‌بسیار دروغ‌ها و سکوت‌ها در اطرافم، که بی‌قرارم می‌کند و مشکوک. و از خودم می‌پرسم آیا این انقلاب درونی است یا بیرونی یا توامان با هم و در کنش با یکدیگر؟ راست است که شجاع‌ترم از دیروز و عصبانی‌تر هم. کم‌تحمل‌تر هم. راست است که راست برای همه اولویت اول نیست. بعضی‌ها دوست دارند زندگی دروغی آرامی داشته باشند. انگار زندگی محلی برای آرامش ابدی است، یا اینکه توفان همیشگی است. 

و من، من همان بچه‌ی لجباز و عصبانی دیروزم. در اتاقم را محکم میبندم و آنقدر می‌نویسم تا حالم خوب شود. تا خودم را داغان کنم نه آرامش مستدام دیگران را. این‌طور است که زندگی به خواب فرو می‌رود و آزادی به نوشتن در اتاقتان خلاصه می‌شود و از زن اگر می‌پرسید، چشمانتان را کمی بیشتر بمالید، آنها را همه‌جا می‌بینید. 

۰۹ آبان ۰۱ ، ۲۱:۵۱ ۱ نظر
دامنِ گلدار
دوشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۳۵ ق.ظ دامنِ گلدار
آسمان‌‌ِ پشتِ شاخه‌ها

آسمان‌‌ِ پشتِ شاخه‌ها

یک روز وقتی درختانِ تیرکشیده در برابر باد،

برگ‌های زرد و قرمز پاییزشان را مثل جواهر از گوش و گردن خود باز می‌کنند،

زمین ثروتمند و زیبا خواهد شد!

و آسمان، شفاف‌تر از همیشه واقعیتش را از پس شاخه‌ها فریاد خواهد زد.

و هیچ قدمی نخواهد توانست بی‌صدا تنِ نحیفِ برگ‌ها را خرد کند، هرگز.

۰۲ آبان ۰۱ ، ۰۷:۳۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار