نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۲۶ مطلب با موضوع «خاله‌پری» ثبت شده است

یادم کن

1
یادم هست توی کتاب‌های دینی می‌خواندیم آدم هرکاری را باید با یاد خدا انجام دهد. قبل از شروع هر کاری بسم الله بگوید، موقع شروع روز، موقع رفتن سر امتحان، هرکاری که برایت مهم بود، نگران نتیجه‌اش بودی، آنجاها دیگر حتمی بود، باید با یاد خدا شروع می‌شد. و یاد خدا چجوری بود؟ همان گفتن به نام خدا؟ گاهی می‌گفتم و یک خط در میانش یادم میرفت. خیلی وقت‌ها وسط امتحان یادم می‌آمد.
بزرگتر که شدم استدلالم این بود که من که خدا را دوست دارم، نیت بدی هم که ندارم. هر حرفی هم که داشته باشم که موقعش برایش مینویسم یا از ذهنم میگذرانم، یعنی یاد خدا کردن به همین است که یادم باشد اول هر کاری از خدا کمک بخواهم؟ نمیدانم. ولی باز هم یادم میرفت. آنقدر مشغول بودم که آگاهانه به خاطر سپردن اینکه قبل از شروع کاری ذکری را بگویم یا به نام خدا برایم عجیب بود. یادم میرفت.
تا اینکه پریروز توی خیابان داشتم راه می‌رفتم و همین‌طور که با خودم داشتم به کارها فکر می‌کردم و در دلم میگفتم که درست میشود، بالاخره فهمیدم که یاد خدا چیست. اینکه مطمئن و امیدوار باشی که موفق میشوی، هدفت را دنبال میکنی و این راهی را که شروع کرده‌ای تا آخرش می‌روی. هر چه سر راهت بایستد تو هم هستی و با آن کنار میایی. همین اطمینان، یا ایمان که کارها بالاخره درست میشه. به نظرم آمد این یاد خداست. ذهنم کشید به موفقیت بی‌خداها، آنهایی که آدمهای خوبی هستند، اما شاید اعتقاد دینی ندارند، یا حتی به وجود خدا اعتقاد ندارند. به نظرم آمد که ایمان به همین محکمی در دل آنها هم هست، چشم امیدوارشان به هدف و تلاشی که برای موفقیت در کار و زندگی‌شان به خرج می‌دهند همین یاد خداست. اما کدام خدا برای آدم بی‌خدا؟ همانی که خانه‌اش دل ما آدم‌های گِلی است. تعبیری از این زیباتر وجود ندارد که یک تکه از وجود خدا در هر آدمی هست. ایمان به همین زیبایی است، به این بامعنایی که بدانی چرا زندگی دوست‌داشتنی است، چرا داری زندگی می‌کنی، و چرا قرار است خوب زندگی کنی.

2
عاشق بودن هم یکجور غافلگیری دارد. مثلا همین سناریویی که توی خیابان راه می‌روی. پیاده خیابان خردمند جنوبی را میگیری تا برسی به کوچه شرکت که یک‌دفعه بوی غلیظ قهوه به دماغت می‌خورد. سرت پایین است و نگاهت روی سنگفرش‌ها، "چه بوی خوبی!" و سرت را بالا می‌گیری میبینی نوشته کافه ویونا. حالا این درست که تو تا بحال پایت هم توی کافه ویونا نگذاشته‌ای، که مثلا چهار ماه اینجا بودی و نفهمیدی سر خیابان است. ولی همین که قرار بوده یک بار با هم بروید "یکی از همون ویوناها" باعث می‌شود که یادش کنی. یا مثلا یک دفعه داری از پنجره اتوبوس مسیری که ده سال دانشگاه میرفتی و میامدی را نگاه میکنی، دلت میخواهد گوشی موبایلت را بیرون بیاوری و از خیابان فیلمبرداری کنی به این قصد که بفرستی برایش. تا به حال از خودت فیلم نگرفته‌ای، ولی چه می‌شود کرد، یادش افتاده‌ای. آخر مگر می‌شود فیلم خودت نباشد؟

3
ترانه "خوشحال و شاد و خندانم" را بعد از مدتها شنیدم. آن موقع فکر نمیکنم که اینقدر محتوایش را دقت کرده بودم. "عمر ما کوتاست چون گل صحراست،'' الان دارم میشنوم. ولی این هم باعث می‌شود یادی کنم از گذشته‌های دور. از روزهایی شاد. این هم یک جور ایمان است به زیبایی زندگی.

4
خاله‌پری حالا می‌تواند پای چپش را تکان‌های کوچکی بدهد. وقتی سهیلا، پرستارش، کمک می‌کند بایستد، اول یک گام با پای راستش برمی‎دارد، و بعد چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا کم کم پای چپ هم حرکت بدهد. میان دست زدن‌ها و تشویق کردن‌ها، هم روزهای سخت‌تر یادم هست و هم روزهای شیرین‌تر. نقطه‌ی وصلشان همین حالا است، همین خاله‌پری جدید من. گام برداشتنش به یادت می‌آورد که سختی پایدار نیست، یاد خدا همیشه و در همه حال همراه بعضی آدمها هست.
۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار

تولدت مبارک

از پیری شکایت نکن، از جدایی، از غم. کسی چه میداند؟ کجا دیده ای که چرخ گردون نقشی را به تو بسپارد که در توانت نیست؟
خاله پری عزیزم، خاله پری قدیمی، دیگر برایت نامه ننوشتم چون حرف‌هایم را حالا میشنوی، خودت مینویسی، صحبت میکنی، می آیی خانه مان عید دیدنی..از این بابت خیلی خوشحالم، خوشحالم که تا این اندازه حالت خوب است. راستش را بخواهی همه ما (و حتی خودت) گاهی افسوس میخوریم، که چرا این اتفاق برای تو افتاد. آنوقت میدانی؟ همه ی تلاشهای تو و پیشرفتهایت به نظر کوچک میاید. این اصلا خوب نیست.
من همینطور که هستی دوستت دارم، نه اینکه نخواهم مثل قبلت باشی، نه. من تو را با همه توانایی هایت، تغییر خلق و خوهایت، بی پرده گویی هایت، و چانه زدن هایت دوست دارم. من میخواهم تو را بشناسم، تو که همان خاله پری هستی در ذهن خودت که همیشه بوده ای. میخواهم همان را بشناسم. مگر آدم چیز دیگری است غیر از این؟
دیگر میفهمم که چرا غصه ندارد که در عکسهای قدیمی آلبومها همه جوانتر بوده اند. غصه ندارد که از عزیزی دور باشی. حسرتت وقتی است که بفهمی زمان گذشته و تو هنوز غریبه ای با دلشان.
اما اگر خودت ناراحت باشی، من چه دارم بگویم؟ غیر از اینکه دوستت دارم، چه دارم بگویم؟ شاید بظاهر کمکی نکند، اما من اعتقاد دارم همین چیز ساده کل هستی را پابرجا نگاه داشته. منتظر هستیم که روزی تو هم دوباره بایستی و روی پای خودت راه بروی.
تولدت مبارک خاله پری جدید من، با چند ساعت تاخیر البته :)

۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۵۷ ۰ نظر
دامنِ گلدار

من را ببخش

سلام خاله‌پری عزیزم. حالت چطور است؟ یا من برایت بگویم چطور بودی امروز؟ امروز که آمدیم دیدنت قبل از ساعت 3 دیدیم تو را با تختت آوردند سی‌تی اسکن از سر و سینه بگیرند. اول بگویم سی‌دی‌اش را گرفته‌ایم و عموجون که دید گفت سینه‌ات مشکلی ندارد، و گفت مغزت در حال ترمیم است. منتهی امروز هوشیاری‌ات کمتر از روزهای قبل است، می‌شود گفت 4. دیگر هرچه گفتم دستم را فشار دهی حرکتی نداشتی، فقط ابرویت یک بار بالا رفت. من این را می‌گذارم به حساب آن وقت‌هایی که میخوابی تا انرژی‌ات جمع شود. بیخیالِ دستگاه تنفسی که حالا تمام اکسیژنت را تأمین میکند، بیخیالِ آنکه سینه‌ات ترشح دارد، بیخیال. بیا دلمان را به باد بدهیم، به قول حافظ، هرچه باد باد. فشار و ضربان قلبت خوب بود، ورم پایت هم کمتر شده بود. یک مقداری روی بازوها و دست و انگشتانت پوسته پوسته بود، که امیدوارم چرب کنند. وقتی که کنار آسانسور بالای سرت بودم پلکت تند تند تکان میخورد، خیلی شبیه به پلک زدن عادی آدم، فقط تند. عزیز جون بالای تخت ایستاده بود و صدایت میزد: پری جان، پری خانم، پری جان؟ و من دلم کباب شد، مادر چشمهایش خیس شد، و عموجون بهت‌زده نگاهت می‌کرد. اعتراف میکنم همه ما از همین حالا که تنها 32 روز از آن اتفاق گذشته ناامیدیم. اشتباه می‌کنیم. من را ببخش، اگر گاهی ایمانم به تلاش ستودنی‌ات را از دست می‌دهم. حالا که مثل  نوزاد کوچولوی در تقلای زندگی دارم به رشد و پیشرفت تو و راه‌افتادنت نگاه می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم که چرا به جای آنکه دلم را آرام کنم و به تشویقت ادامه دهم تنها کاری که از دستم برمیاید گریستن و غصه خوردن است. آه که قرار است باور کنم درسم تمام می‌شود، که باور کنم کار مفیدی انجام میدهم، و باور کنم که به تو می‌توانم کمک کنم. یادت باشد تو هم قرار است خوب شوی، قول داده‌ای به من عزیز دلم. دیگر وقتت را نمیگیرم، فدایت شوم، به امید خدا فردا بهتر می‌شوی. 

۰۶ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

سلام خاله پری عزیزم، امشب خیلی خسته هستم. پرسیدم از مامان گفت حالت مثل دیروز بوده، رنگ و رویت شاید بهتر ولی هنوز عکس‌العملت ضیعف بوده، سطح هوشیاری را کماکان 5 زده‌اند. ظاهراً یک ضد انعقاد ضعیف برای لخته پایت میگیری. تنفست کمی از دیروز بهتر است. من شاید باید اعتراف کنم کمی از امیدواری و ایمانم کم شده. اما مگر قرار بوده من شکست‌ناپذیر باشم؟ از دوباره شروع میکنیم. من با انگیزه خانه علم و نذر محک که برای تو و مش‌صفر و خانمش دادم امیدم را زنده نگه می‌دارم و تو با استراحت کردن، انشالا که توانت بیشتر شود و دوباره خیال ما را کمی راحت‌تر کنی. خاله‌پری عزیزم، این به هیچ وجه شبیه یک پایان غم‌انگیز نیست.. من آماده‌ام، اصلاً من آمده‌ام برای گرفتن همین نقش، دوست دارم پرستاری از تو را، دوست دارم کار کردن با تو را، من آماده‌ام، جوانم، صبورم، و از همه مهمتر عاشقم. عاشق تو. خدا بداند، تو هم بدان، هرچند که شاید دلت راضی نشود، ولی من خالص و مخلص در خدمت تو هستم. راهش را پیدا میکنم، یاد میگیرم، میشنوی؟ خدا جان میشنوی؟ خیر ما را در خدمت به خاله‌پری و شریک شدن این سختی قرار بده. اجازه بده تا بتوانیم کمی از باری که عموجون، سارا، سعید، سینا و خود خاله‌پری به دوش می‌کشند را تحمل کنیم. ما را در کنار هم نگه دار. ما را صبور کن. تو بخواه که راه خدمت و قدرشناسی جلوی ما باز شود. به من کمک کن معنی ایمان به تو و این دنیا را بهتر بفهمم. نگذار پوچی سراغم بیاید، نگذار بپرسم چرا.

البته اگر آنقدر تنفست دچار مشکل نمیشد و پرستارانِ مشغول آی سی یو کمی قبلتر از آنکه عموجون تو را در آن حال که با هر نفست یک ضربان قلب داشتی پیدا کرده به دادت رسیده بودند، شاید بهتر خودم را نگه میداشتم. بهرحال اگر قرار باشد تو در این حال با نوسان بین هوشیاری بالا و پایین بهتر شوی، استدلال من این است که الان مینیمم هوشیاری‌ات (که ما اسمش را فاز خواب میگذاریم) نسبت به قبل خیلی بهبود داشته، قبلا هیچ واکنشی نداشتی، در حالیکه دیروز که خواستم دستم را فشار بدهی اجرا کردی، هرچند ضعیف و انگشتهایت هم تکان مختصری داشتند. سارا هم امروز کف دستت را قلقلک داده و آن را پس کشیدی. اینها همه یعنی پیشرفت، شاید باید خیلی محکمتر از این جلوی این روزهای سخت بایستیم خاله پری جانم. قول داده‌ای به من که خوب شوی. من چشم براهت هستم.

۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

دلِ تنگِ سبزه‌هلو

سلام خاله‌پری جانم، بگو ببینم امروز حالت چطور است؟ خدا را شکر که آنزیمهای کبدی‌ات پایینتر آمده، انشالا که بزودی طبیعی می‌شود. بعد تعریف کن ببینم چرا امروز دیگر چشمهایت را باز نکرده بودی؟ خسته بودی یا خوابت میامده؟ خاله‌پری گلم این اتفاقی است که برای همه ما افتاده، دلم میخواهد به تو بگویم زندگی هیچکداممان دیگر بعد از این حادثه مثل قبل نیست، هرچند، من هنوز هم روزهایم به بطالت برای پروژه انجام ندادن میگذرد، قول میدهم آن هم تغییر میکند. غرض اینکه نگران نباش و خودت را هم نباز. هرچیزی که پیش بیاید و هرچقدر هم که سخت باشد، همه با هم در آن شریکیم. برای تو سخت است، برای ما سخت است، برای تو تلخ است، برای ما تلخ است، به آن امید که آخرش شیرینی باشد و روشنایی. که در آن هم همه دوباره شریک شویم. اینها فقط یک مشت حرف مثبت نیست، من را باور کن، خودم تازه دارم متوجه میشوم که قرار است چه ناراحتی‌هایی بکشیم. اما دلم میخواهد آماده باشیم، طوری که اصلا نفهمیم چه بر ما میگذرد، فکر و ذکرمان فقط این باشد که چطور دوباره پیش هم در صفا و آرامش و دلخوشی جمع شویم. همه کار کنیم برای آن، زندگی مگر از این زیباتر تعریفی هم دارد؟


کم کم فصل سبزه‌هلوها دارد از راه میرسد، امروز که پدر هلو خریده بود جایت را خالی کردم، پیش چشمم بودی. سبزه‌هلوها هم برایت در نیایش‌اند.
۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یک تکه نور

سلام خاله پری جانم، حالت چطور است؟ حال هیچ کدام ما چندان خوب نیست ولی اگر تو بهتر شوی همه بهتر میشویم. قوی باش. از دیروز چند بار به این فکر کردم که اینکه گفتی اگر عموجون نبود چکار میکردی چقدر امید و عشق به زندگی درش نهفته است. شاید وقتی که فکر میکردیم تو با آن همه نظافت و دقت و به جان خودت زدن زندگی را برای خودت سخت میکنی اشتباه میکردیم. تو همان زندگی را آنقدر دوست داشتی و داری. برگرد عزیز من، برگرد. اینجا جایت خالی است، برگرد. 
دیروز سی‌تی آنژیو را نگرفتند. جلالیان، دکتر بی‌تجربه که با بدشانسی تشخیص غلط داد و آنقدر زمان را باعث شد از دست بدهیم، گفت شاید این باعث شود فشار مغزت بالاتر برود. دکتر جراحت دکتر قدسی اما توصیه کرده که حتی‌الامکان امروز انجام شود و مامان که صبح به آی‌سی‌یو زنگ زد گفتند هماهنگ شده. حالا منتظر هستیم که سی‌تی را بگیرند. 
فکر میکنم از دو روز پیش که سطح هوشیاری‌ات پایینتر آمده تشخیص اینکه در چه حالتی هستی برای دکتر سخت شده. نیاز دارد به مشاهده منظم، ولی تو چند تا عکس‌العمل متناقض نشان داده‌ای شاید، نمیدانم. روزهای اول به حرفها و اسمها عکس‌العمل داشتی اما این دو روز با محیط ارتباطی نداری، چشم یا دستت ممکن است تکان بخورد، و میگویند لوله ساکشن توی دهن هم اذیتت میکند و آب دهانت هم قورت میدهی. خبر خوشی که من را امیدوار کرده این بود که از 26 تا تنفست در هر دقیقه 20 تا مال خودت و 6 تا از دستگاه است. نگران بودم چون خوانده بودم اگر مرگ مغزی اتفاق بیفتد دیگر نمیشود نگاهت داشت. خوشحالم که مغز مهربان و ظریفت زنده است. فکر میکنم جواب سی‌تی بگوید که مغزت چقدر توانایی دارد، و من امیدوارم دکتر بگوید آسیبی که به مغزت رسیده آن را در وضعیت حداقل هوشیاری قرار داده، که بعد امیدوار باشم که تا 12 ماه وقت هست تا تو بتوانی قدمهای کوچک پیشرفت را با پشتکار و عشقت به زندگی برداری و خوب شوی. اگر هم بگویند در حالت زندگی نباتی هستی باز هم میتوانی جزو آن موارد نادر باشی که برمیگردند، نه؟ به خاطر اینهمه آدمی که در حقشان خوبی کردی، دوستت دارند، از آشنا و غریبه و دور و نزدیک، مگر نه؟ 

دیروز یاد درس فارسی دبستان افتاده بودم، شاید کلاس سوم. آنکه قوانین راهنمایی را داشت. خانه شما بودم، چقدر برایم سخت بود. یادت هست تو کتاب خواندن را یادمان دادی؟ یادت هست روخوانی من چقدر بهتر از سها بود؟ او که اصلا بچگی کتاب نخواند، بسکه شیطان بود! یادت هست پرسیدم خاله پری خدا چیه؟ گفتی خدا یه تیکه نوره؟ یادت هست تو بودی که آیت الکرسی را یادم دادی؟ چقدر آیه آخرش برایم سخت بود، آنجا که میگوید خدا کسانی که ایمان آورده‌اند را از تاریکیها به سمت نور هدایت میکند، به سمت خودش، به سمت تکه‌های نور. خاله پری خدا چیه؟
۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۴۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار