نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۲۷ مطلب با موضوع «چالش مسیر راست» ثبت شده است

تعریف نشده، تصادفی، ایستا*

اجازه داده‌ام تعریف شوم، که برداشتم از خودم کارهایی باشد که کرده‌ام، و حرفهایی که شنیده‌ام، و تشویق‌هایی که شده‌ام. و بیشتر، این آخری‌ها، همین چند ساله‌ی اخیر، با هرچه که نشده‌ام. کم خواسته‌ام، پا پس کشیده‌ام، همین کلمات توصیفگر کاهش‌دهنده، اصلا همین کم خواستن یا پا پس کشیدن. اگر تعریف نیست پس چیست؟ 

وقتی تابلوی سبزرنگ گردنه‌ی خوش ییلاق، هشدار میداد که: از سرعت خود بکاهید! من یازده یا دوازده ساله، از صندلی عقب ماشین با خنده و تمسخر داد میزدم: ما کاه نداریم که بکاهیم!! به نظر کودکی بیشتر از آنچه تابلوی زیبای خاطرات شیرین باشد، یک نقشه است برای آنهایی که در بزرگسالی گم شده‌اند. نگاهش کنم و به خاطر بیاورم. قلبم تند بزند که ای وای گم شدم، شمال کجاست و جنوب کجا؟ بعد بروم آن سمتی که بیشتر آدمها می‌روند، لابد در خروج آنجاست. بروم، بروم، و بروم. آنوقت که به خیایان اصلی برسم، تازه بپرسم از اینجا چطور میروند به آنجا (مثلا خانه). و راننده‌ی تاکسی‌ای پیدا شود بگوید باید بری آن طرف میدان، آن پژو را میبینی کجا پیچید؟ با یک کورس هم نمیبرند. باید حتما شارژ گوشی کم باشد، کیف پول همراهت نباشد، و هوا رو به تاریک شدن باشد. گم شدن یعنی این آخر. 

کودکی شیرین است به خاطر ندانم‌هایش. بخاطر مسئولیت نداشتن‌هایش، به خاطر امنیتش. بزرگسالی خیلی بهتر است. اشتباه نکن، شیرینی ملاک بهتر بودن نیست. حتی یک مورچه هم بزرگ می‌شود و دانه می‌کشد. کودکی همان نقشه‌ی گنج گمشده است. خواستنش در بزرگسالی مثل این است که اصلا وجود نداشته باشی. کودکی چیزی نیست غیر از راحتی فناناپذیر، غیر از کیمیا، غیر از جاودانگی. 

چرا دور نمیشوم از تو؟ 

چون من موجود عجیبی هستم. کودک که بودم میخواستم بزرگ باشم و قوی. دنیا را فتح کنم، بهترین و موفق‌ترین. باشد، با تخفیف به خاطر تو آرام‌ترین. بگذارند کتابم را بخوانم. کتابهای جاودان، رویاهای جاودان، بازیهای جاودان. درخت آلبالوی توی حیاط، آب بازی و فراری دادن مارمولک‌ها، جاودان، جاودان، جاودان. اما بزرگ که شدم، مارمولکها، البالوها، کتابها و قصه‌ها، همه رفتند و جاودانه‌های دیگری آمدند. بالای همه چیز، منِ جاودان. منِ جاودان، منِ جاودان. 

باید دست بردارم از این شناختن‌ها. جاودانه وجود ندارد. نه تو تویی، نه من منم. فکر نکن، دوره نکن. 

جاودانگی، اگر هم وجود داشته باشد، صفت انسان نیست. جاودانگی مال شعرهاست، مال موسیقی و نقاشی و داستان‌هاست. آن هم برای مدتی. اثرش مثل آب دست دیگری دادن است. چه به بغل‌دستیت بدهی، چه دست به دست برسد به نفر دهم. همین کافی است. چه لیوان کوچک تاشو داشته باشم، چه قمقمه‌ی دو لیتری، چه فرقی میکند. مهم این است که بالاخره لیوانی از آب پر شود و برسد به دست کسی. همین.

هیچ تعریفی ثابت نیست. آدم اصلا برای آدم بودن به تعریف نیاز ندارد. تعریفها دل‌خوش‌کنک هستند، تا جایی که دست و پا را نمی‌بندند و مانع راه‌رفتنت نیستند. اگر جای یک زنجیر ظریف دور قوزک پا یا یک ساعت یا یک پلاک دور گردن باشند خوب است. اگر یک انگشتر زییا باشد که وسط روز از دیده‌ها دلبری کند، خوب است. اما آمد و شد یک زنجیر با وزنه‌ی سنگینی برای کشیدن. آمد و گردن را خم کرد، دستها را کشید و آویزان کرد. آنوقت چه؟ بند خوب نیست، تعریف خوب نیست. آدم هرچیزی را با خود نمی‌کشد در به در. 

 چون تو به دیگری شبیه‌تر از آنی هستی که فکر میکنی. در سینه‌ی همه قلب تپنده‌ای هست، هزار داستان هست. درد هست، شادی هست. امروز فرزندی و کودکی میکنی، فردا جای پدر یا مادر را میگیری، و پس فردا، باید مثل کودکی خودت از آنها مراقبت کنی. چاره‌ی رهایی از بندها این است که بدانی جاودانه نیستند. که تنها نیستی. که تو آنی نیستی که در فکرت بود. این فکر خراب شده (که از شرطی‌گری و وراجی با خودش رهایی ندارد)، طبیعتش این است که چشم و گوش تو، تمام حواس پنجگانه‌ات، پاهایت که سفر میروند، دستهایت که کتابی را ورق می‌زنند،  چیزهای جدید نشانش بدهد. چیزی که دوباره بتواند بچسبد و از هزارتوهای خط خطی سیاهش بکشاندش بیرون. یک جرعه آب است که آتش دلت را خاموش کند. که تو هم روزی بدهی به دلِ سوخته و تشنه‌ی دیگری.

درهم و برهم میگویی و بیربط. 

ثابتها و تعریفهای دست و پاگیر را بگذار کنار، قول میدهم نظرت عوض شود. 


* عنوان: ما انسانها خیلی شبیه به یک فرآیند تصادفی هستیم چون کارهایی که انجام می‌دهیم در لحظه‌ قابل پیش‌بینی نیست. اما در هر مقطع از زندگی و با گذشت زمان، ویژگی‌های ثابتی داریم (ایستایی)، مثل علاقه به موفقیت، دنبال کردن هدفها، و آرزوها. 
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۷ ۱ نظر
دامنِ گلدار

تاب

کوهنورد نیستم اما هستند لحظه‌هایی که فکر میکنم یا باید سقوط کرد یا ادامه داد. 

این تصویرسازی اولین بار با خواندن روایتی در مجله‌ی نشنال جئوگرافیک از یک کمپ صخره‌نوردها و کوهنوردها بود که برایم شکل گرفت. همه‌ی آن آدمها از روی علاقه‌ی شخصی وقتشان را آنجا می‌گذراندند. جزئیاتش طبق معمول از یادم رفته و تا به حال چند بار دنبال مقاله‌اش گشتم و پیدا نکردم. اما فکر میکنم توی صعودشان یا یافتن راهشان ابزاری کم بود یا ناشناخته‌هایی وجود داشت که این کار را مهیج‌تر و از طرفی ترسناک‌تر میکرد. این حرف یکی از آنها بود، یا باید بالا بروی و یا اگر مقاومت نکنی همانجا زندگی تمام شده. 

سقوط یا صعود، مرگ یا زندگی، برزخ، تعلیق، جایی در میانه، دنبال واژه میگشتم برای این نقاشی تا بالاخره پیدایش کردم: تاب. شاید پیدا کردنش توی تصویر سخت باشد، اما بهرحال سادگی‌اش را دوست دارم.


تاب آوردن و تاب خوردن


کوه و صخره را با الهام از مسیر اطراف دریاچه‌ی لیک لوئیز کشیده‌ام. یک صخره صاف و بلند و لایه‌لایه‌ی رنگی‌رنگی که عده‌ای داشتند آنجا تمرین صخره‌نوردی میکردند. 

وقتی دست به خَلق می‎برید، چند اتفاق حال‌خوب‌کن می‌افتد، حتی اگر در حال نقاشی غمها و ترسهایتان باشید :) اول زمانی که صرف میکنید که چیزی از درون خودتان را به بیرون بازتاب دهید (مثلا من ساعتها فکرم درگیر میشود که شکل تاب چطوری است) آخرش حس خوبی دارید، چرایش را باید امتحان کرد و دید. بعد احتمال زیادی هست که چیزهای جدیدی درباره‌ی خودتان ضمن این فرآیند آفرینش هنری :) یا بیان احساس یاد بگیرید. مثلا من دوباره یادم آمد که چقدر کوه و سنگ را از هرجزء دیگری در طبیعت بیشتر دوست دارم. درصورتیکه در حالت عادی هم درخت، هم ابر و هم آسمان و هرچیز دیگری حکم تنفس را دارد، و خودم نمیتوانم بین اینها یکی را انتخاب کنم. اما سنگ چیزی است که وقتی به هم می‌رسیم هیچ چیز دیگر نیاز نیست، در هم حل میشویم! مثلا من اصلا در رنگ‌آمیزی خوب نیستم، و قبل از طرح اصلی کلمه هیچ وقتی صرف نمیکنم که چطور باید رنگش کرد. اما رنگ کردن این کوه خیلی بداهه و در کمتر از چند ثانیه خودش شروع شد و شکل گرفت و من واقعا با چیزی جدید مواجه شدم که از قبل در ذهنم هم نمی‌گنجید. و سوم اینکه بیان ایده به شکل ساده‌‌ی آن را تمرین می‌کنید. من چند طرح داشتم که از این خیلی پیچیده‌تر بود و اصلا بر دلم ننشست. حالا احساس میکنم سادگی تصویر معنا، تاثیرپذیری، و انگیزه‌ام برای تاب آوردن را بیشتر می‌کند.


۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۲ ۲ نظر
دامنِ گلدار

پژواک تقویتی

علیرغم آشنا بودن با این ایده، تازه متوجه شدم که هر پروژه‌ی موفق/ناموفقی که انجام می‌دهم واقعا نیازمند تکرار کردن و بازبینی مجدد است. حالا میخواهد این پروژه‌ی کنترل سطح اکسیژن با آردیونو باشد که دو ماه آزگار برایش زور زده باشی و با اعتماد به نفس به زمین رسیده بالاخره تحویل صاحبش بدهی و حقوقت هم بی چون و چرا بگیری، چه گوشه‌ی قطار بیات کرد باشد که روزی روزگار از کوه هم قوی‌تر اجرایش می‌کردی و ای دل غافل، کمِ کمش سه ربع وقت میبرد تا یک ذره بخواهد گرم بگیرد و آنهمه ریزه‌کاریهایی که ملکه‌ی ذهنت بود، دوباره جان مختصری بگیرند. 

اما این وسط یک حس موذی همیشه اوضاع را نویزی می‌کند. اگر خوب باشی، چه نیازی به تمرین و تکرارش، یا حداقل نمی‌شود آنقدر باشد که از دستش ندهی؟! اگر هم ضعیف باشی، آنقدر منفی‌بافی و ضدحال پیرامون سوژه هست که آدم خدا را شکر کند تمام شده و بنشیند با خودش بگوید حالا میروم فلان کار را میکنم که چنین و چنان. 

در نتیجه، بهترین جا برای کار کردن محیطی است که هرکار میکنی اکو کند. آنوقت اولا نمی‌توانی چند کار را نصفه نصفه انجام بدهی چون اکوها با هم قاطی می‌شوند و یک موسیقی بدصدایی لابد درمی‌آید که بیا و ببین. بعد هم هر پژواک مثل یک آمپول تقویتی برای کار عمل میکند چون آن را از زبان محیط (و نه در فکر خودت) میشنوی و میتوانی درباره‌اش قضاوت کنی. بعد نسخه‌ی بعدی پژواکهای خودش را ایجاد میکند و آدم اینقدر با یک پروژه سرگرم تولید هارمونیک می‌شود که آن کار هر کاری باشد، آخر آخرش ختم شود به یک موسیقی دلنشین که صدایش بالای هر نویز فکری و ذهنی و محیطی دیگری همه‌جا طنین انداخته است.

پس توصیه‌ام برای رهایی از غم گذشته و هراس آینده این است: کار و گذران روز یا توی کوه، یا خانه‌ی خالی، یا زیر گنبد کبود، یا هرجایی که اکو کند!

۱۹ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۵۰ ۱ نظر
دامنِ گلدار

از هیچ 1 به هیچ 2

با شما هستم خانم نویسنده، حواست کجاست؟ قرار نشد هرجا در گذشته ماندم مرا بکشی بیرون؟ خب معلومه، مثلا همینجایی که هستیم، من از اول راه تا اینجایش را همیشه آمده‌ام، بقیه‌اش را هم هیچوقت درست و حسابی نفهمیدم چطور باید رفت.

منظورم اینه که من که هنوز همون شخصیتم، گره داستان هم که همون قبلی هست. شخصیت مکملی هم که کنارم نگذاشتی، خب پس چی باعث میشه که داستان متفاوت بشه؟!

خب قبول دارم کلی تصمیم بود که اون موقع گرفتم و الان ممکنه به نظرم اشتباه باشن، یا اینکه پشیمون باشم از اینکه کارهایی رو نکردم، اینها قبول، ولی مگر من چقدر میتونم از اینی که هستم فاصله بگیرم؟

چی؟ اصلا خودت میفهمی چی میگی؟ معلومه که من آدم خاصی هستم برای خودم، معلومه که روش خاص خودم رو دارم، فکرهای خاص و قواعد خاص خودم رو، فکر کردی راحته کنار گذاشتن اینها؟ اصلا بذار فنی صحبت کنیم، اگر من یک کیسه برنج باشم، میتونم یکدفعه شیرینی دانمارکی بشم؟ نه. ولی شیربرنج میتونم بشم، حالا شیر کو؟ شیر نداریم، پس من همون کیسه برنجم!

باشه تو بگو، اصلا کیسه برنج هم نیستم، خب تو بگو مثلا چیم. چی؟ هیچیِ هیچی یعنی چی!

نمیفهمم چی میگی خدایی.. کیسه برنج بودم یک خاصیتی داشتم هیچی نباشم که کلاهم پس معرکه است!

خب، خب، اونم درست، بله گرفتم، میفرمایی اگر جیبم خالی باشه هرچی دربیاد میذارم روی سرم. بله، اینم راهیه. پس فراموشی یعنی این، خب باید امتحانش کرد نمیدونم، شاید راست بگی، شایدم راست نگی! بذار الان واستادم اینجا، خوبه، خوبه دیگه ها؟ اینجا کجاست؟ من باید بگم، خب یک چیزی هست برای خودش دیگه فلان و بهمان. بعد میگی از اینجا کجا برم؟ هرجا خواستم؟ هرجا بهتر بود؟ هرجا قبلا میخواستم برم؟ ببخشید قبلا رو ولش. خب پس فکر کنم از اینجا کجا، باشه. در نظر میگیرم. بعد چی؟ آها، این مهمه، اگر رفتیم اونجا که هنوز نمیدونم کجاست چی میشه؟ هیچی، یعنی اونجا میشه اینجا، دوباره نگاهش میکنم چیه، بعد فکر کنم از اونجا به کجا، بعد باز چی میشه؟ هیچی. همینطور هیچی، هیچی، هیچی، تا کجا؟ تا هرجا دلم خواست؟ انگار تازه حالا یک کم نقش رو گرفتم، یعنی همون فراموشی رو!
۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۱۴ ۰ نظر
دامنِ گلدار

چونان اسب درشکه با چشم‌بند*

من شخصیت داستانی هستم که نمیداند نویسنده چه خوابی برایش دیده. و همینطور خود قبلی‌ام را نمی‌شناسم، درباره‌ی گذشته و هرچه اشتباه و کارهای منفی بوده، یا فرصتهای استفاده نشده، همه را فراموش میکنم. هرچه الان هست هست، غیر از این هیچ چیز. 

خانم نویسنده! کافی است یک موقعیت ایجاد کنی و من جدید و فراموشکار را بگذاری تویش. هرجا دیدی به گذشته لینک میزنم و استدلال میکنم، البته استدلالهای منفعل و مخرب، برگردانم سر جایی که شروع کردیم. 


* اینجور عنوان نشانی است از پلاکت در ما :)
۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۲۵ ۲ نظر
دامنِ گلدار

یکجا میفروشیم

چه می‌شد اگر آدمی دلبسته‌ی چیزی نبود، و هرچه آرزوی دور و دراز بود رها میکرد و میرفت دنبال زندگی جلوی چشمش. 

چه می‌شد اگر من خودم را با همین قدر از دانش  و تجربه قبول می‌کردم، آیا آنوقت می‌توانستم تصمیمهای معقول‌تر و سنجیده‌تری بگیرم؟ آنوقت راضی می‌شدم با دل و جان وقت بگذارم، کار کنم؟

ما که عمری بی اعتماد بودیم به مونای قصه و حسرت کشیدیم و دست‌یاقتنی‌ها را باور نکردیم، بگذار یک بار هم رهایش کنیم ببینیم چه گلی به سر خودش می‌زند. 

در این راستا تمام اسباب خیالی لوکس و شیکمان را که تا بحال از پشت شیشه فقط نگاهش کرده‌‌ایم یکجا میفروشیم. یک کتاب و  قلم و زیراندازی ساده نیاز است تا دمی بیاساییم. مونا هم حساب و کتابش را با خودش صاف کند. 

۰۸ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۲۹ ۲ نظر
دامنِ گلدار

چالشِ حرکت در مسیر راست

این عنوانی است که قبلا انتخاب کرده بودم برای اینکه بگویم باید هدف را در ذهنم داشته باشم و از کوتاهترین و واقعی‌ترین راه به سمت آن حرکت کنم. هدفی ملموس و کوتاه‌مدت. 
معمولا من هدف‌های کلی‌ای دارم و راهی هم برای رسیدن به آنها در ذهن ندارم. بعد به تدریج و در طول زمان، توجهم از آن "کلاً ضربدری روی نقشه‌ی ذهن" به مسیرهای فرعی‌ای که به خیال خودم شباهت یا رابطه‌ای به هدف دارند، جلب می‌شود. آنوقت به جای آنکه یادم باشد هدف چه بود، خودم را با کنکاش در چگونگی ارتباط هدف با فرعیات مشغول نگاه می‌دارم!
از این رو با چالشی روبرو هستیم به نام حرکت در مسیر راست!

امروز مصاحبه‌ای داشتم برای کار که احتمالا جور نمی‌شود. دلیلش هم این است که من تجربه‌ی مستقیمی برای این کار ندارم.

- خب چه شد که فکر کردید میتونید اقدام کنید؟
+ فکر کردم چون میدانم ارتباط کارشان با چیزهایی که من کار کرده‌ام چیست پس می‌توانم مرتبط باشم. از طرفی موقعیت اینترنشیپ بود، و باز هم فکر کردم که تجربه قبلی چندانی نیاز ندارد. 
- خب؟
+ هیچ دیگر، نیاز داشت!
- ؟
+ مثلا نمونه‌ی کار قبلی، نمونه‌ی کدهای قبلی، کلا چرا زمینه‌ای که کار نکردم را انتخاب کرده‌ام..
- واقعا چرا؟

و اینجا بود که برگشتم برای این عنوان متنی بنویسم.

نتیجه‌گیری مثبت
این است که خوب شد حداقل توی سیکل پرسه در فرعیات، این مصاحبه را انجام دادم. حالا که شکست خوردم باید برگردم و برای چیزهایی که می‌دانم در ارزیابی‌ام مهم‌اند، تلاش بیشتری کنم. نمونه‌هایی از مختصر مفیدترین کارها، انتخاب یک پروژه، تحقیق و اجرا کردنش، و بعد به اشتراک گذاشتنش روی وب است. باور کنید یا نه، هزار بار تا بحال به این قصد رفته‌ام و آخرش هم زده‌ام به فرعی. 

- واقعا چرا؟
+ چالش است خب!

نتیجه‌گیری منفی
ولش کنید. مثلا اینکه من تا آخر عمر قرار است دور خودم بچرخم. من هیچوقت نمینشینم کاری را از اول تا آخرش و به طور ملموس و معین انجام بدهم. من هزار کار را دوست دارم دوهزار کار دیگر را دوست ندارم، و آخرش هم یکی را نمیتوانم انتخاب و دنبال کنم.

- بالاخره الان را بچسب. آینده رو ولش کن. 
+ آره، ماکسیمم محلی، من با مینیمم مطلقش چه کار دارم!

نتیجه‌گیری خنثی 
ادامه میدیم به دنبال کار گشتن، تا همه بگن تجربه‌ات کمه، بعد برمیگردیم به یکی از نتیجه‌گیریهای مثبت و منفی.

- چه کاریه!
+ والا!

در انتها...
بخوانید و عبرت بگیرید. هرچند که هیچکدامتان من نمیشوید و مشکلاتمان و دنیای درونی‌مان یکی نیست. آدمها قهرمان زندگی خودشانند، هرقدر کوچک و هرقدر خوار، هرچقدر ناشی و هرچقدر مغرور. هر قصه‌ای برای خودش زنده است.
۲۵ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
دامنِ گلدار