«...ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم،ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب،ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..»
«...ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم،ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب،ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار..»
این پیازها را عمدا بیشتر از حدّ نیاز برداشتهام، چرا؟ چون امروز روز خاصی شده. بلی، دو عدد، و مهم نیست چقدر وقت صرف میکنم که هلالی خردشان کنم. صبورانه و بینگرانی میایستم تا به دل فرصت سرخ شوند، کرهی محلی را با گشادهدستی به پیاز میزنم. تصمیم گرفتهام تهچین را به زور این کره لذیذ کنم. چرا؟ بله، چون امروز حال متفاوتی دارم. یک جهش کروموزومی همین لحظهها دارد جایش را در ژنهایم پیدا میکند. بیشترِ پیازها را در کاسهای جدا میگذارم برای لای برنج، و میروم سراغ سرخ کردن مرغها. بوی فلفل سیاه را میگذارم از همان اوایل کار در بیاید. هنوز کامل نشده لوبیای چشمبلبلی را پیمانه و در آب خیس میکنم. نیمساعت بعد هر دو با تندی و غیرت در مسیر کمالِ مطلوب تهچین هستند! آخر امروز روز خاصی بود و من خوشحالم. اینها هم همینطور. این وسط سالادی درست میکنم که تابحال درست نکردهام، کلم قرمز، گوجه، خیار، پنیر، اووکادو. خوردن سالاد که تمام میشود برنج را میگذارم بجوشد، سیبزمینی را پوست میکنم به قصد تهدیگ. گذرِ دقایقی چند، و به مرحلهی دستپاچگی میرسم بالاخره: یک قابلمه لوبیا سمت چپ، برنج آبکش شده سمت دیگر، مرغها در ظرفی دیگر، شیشههایی سبزیخشک ردیف بیرون کابینت، زعفران و هاون یک گوشه برای خودش، دیگ خالی منتظر جنابِ تهچین روبرویم، پیاز سرخکرده را فراموش نکنم هنر است! سبزی و لوبیا را قاطی میکنم با برنج، میریزم لایهبهلایه در دیگ، رویش کمی پیاز، مرغ، دارچین یا زعفران سابیده شده و دوباره لایهی بعد از نو. بعد فرم یک خانهی اسکیمو را به تهچین اهدا میکنم و در را میگذارم تا روی شعلهی بالا بخار کند. نشان به آن نشانی که پس از نیمساعت هنوز آخ نمیگوید. زیر لب غری میزنم، فراموش میکنم امروز چقدر ویژه بود و خستگی تسخیرم میکند. صبرم نیست تا بپزد، بکشم و تمام شود. انتظار دارم طبق معمول یک پلوقاطیِ کسلکننده نسبت به نسخهی مادر را تحویل بگیرم. برعکس، از دیدنش به وجد میایم، طعمش را نچشیده دوست دارم و فکر میکنم این بهترین سبزیپلویی است که ممکن است به دنیا بیاید. چرا؟ چون خالقش روز خاصی را تجربه کرده. چه حس خوبی است..
باشد باشد، فهمیدیم خوب گذشته. بیا امروزِ تو را با سبزیپلو جانت دمی تنها بگذاریم و حالِ دو روزِ بعد را بپرسیم. هان؟
هان؟
هوم؟
خب، گفتم دیگر، آن روز روزِ خاصی شد. چون پس از مدتها کاری که میکردم به نظر فایدهای داشت، حتی برای جذب یک شریک برای شرکت. اتفاقی که تا بحال نیفتاده، میتوانم بگویم از ارائه کردنش برای آدمهایی خارج از حوزهی شرکت خوشحال شدم چون این احساس را تقویت میکند که واقعا عضوی از یک گروه هستم و تلاشم در جهت اهداف جمعی است. به چشم میبینی که حرکتهایت اثر مثبت دارد در پیشبرد کاری. این چیزی گمشده بود تا آن روز در تمام عمر من، بجز آن دورهای که البته در دانشگاه تدریسیار بودم. حالا یادم میآید.
گفتم، روز بعد همهچیز رنگ دیگری داشت، انرژیام زیاد شده بود و صدایم بلندتر. جواب "امروز چطور هستی" ملت همکار را به جای یک "خوب"ِ خشک و خالی و بیحالت، به صورت "خیلیخوب"ِ خندان و مقتدرانه میدادم. خاصیِ دیروز و آن جهش ژنتیکی، کار خودش را کرده بود. با چنین اوصافی، نمنمک و امیدوارانه از فاز ارائه و آماده کردن دمو و شرکت در جلسهی بازرگانها(!) برگشتم به ادامهی تحقیقات و تست گرفتن، به امید اینکه تا چهار روز دیگر نتایجی را برای جلسه فنی آماده کنم. هرچه پیشتر رفتیم اما گیر و گورها هم بیشتر شد. اعتماد به نفس سبزیپلو از توی ذرات لوبیا و برنج و مرغ و پیاز داغ خارج شد و کروموزومهای بدبخت سرجایشان برگشتند. به هم ریختم. دوباره خودم را ضعیف و خالی میدیدم. همهچیز مثل یک خواب ناشناخته رفته و فقط منگی بعد از بیداریش به جا مانده بود.
و فکر کردی این توهم است یا واقعیت.
من توهم هستم یا واقعیت..
برای یک روز واقعیت را تجربه کردی!
برای یک روز در توهم بودم.
واقعی بودی!
اگر این طور باشد، پس آن زمانهایی که فکر میکنم مریض هستم هم توهم است.
میتواند، بلی.
یعنی ممکن است که اگر فکر مریض بودن را متوقف کنم، مثلا صدایم بلندتر شود یا کارهایی کنم که فکر میکردم در آن شرایط فایدهای ندارد. پس آن زمانهایی که احساس حقارت و کوچکی دارم، تمام آن وقتهایی که غر میزنم و از درون خودم را میجوم، تمام آن احساسها، یک توهم است، یک فکر بیپایه، یک حالت مخدر و منفعلکننده، یک ترس کشنده و یک نگرانی نفسگیر، برای هیچ و پوچ. چطور مطمئنی برعکس نیست؟ هان؟
تو میگویی وجود ندارد و من میگویم دیدهای، لمس کردهای و تغییر کردهای. حداقل برای یک روز، و شاید هم روزهایی در گذشته که فراموشت شده. حالا حق با کدام ماست؟ من که شاهد دارم یا تو که منکری؟
فراموشی هم دردی است. تکرار باید کرد چنین روزهایی را.
تکرار و تمرین!
+ بازنشر از پانزدهم اردیبهشت.
یا برای آنکه دروغ نگفته باشم، هفدهم اسفند برابر با هفتم مارس. روزی که من بالاخره دکترا را دفاع کردم و حالا سه سال از آن تاریخ گذشته. مونای آن روزها آدم تنهایی بود در دانشکدهای از جنس سنگ و کلاسهایی با نیمکتهای قهوهای روشن و تابلوی کوچک نستعلیقی که میگفت "اگر این امکانات را مایهی راحتی میدانید از آن مراقبت کنید." کلاسهای نوسازی شده با پوسترهایی دربارهی ریاضیدانان ایرانی، ابوریحان، بوزجانی و دیگران، با درهای رمزدار، میزهای نو، کرکرههای جدید، جالباسیهای چوبی و کارشدهی همرنگ و همجنس میز و نیمکتها. میزهای دونفره با صندلیهای چوبی. روی همین نیمکتهای قوسدار که حالا بعضیهایشان حتما لق شدهاند بود، که آن آخرِ آخر - نزدیک به پنجرهی ته کلاس- آبمیوهها را گذاشتم. شیرینی را اصلا یادم نمیاید خودم گرفتم یا بابا اینها آوردند.
آدمِ تنها جلب توجه همه است. از مسئول انتشاراتی که از ترم اول خانم دکتر صدایت کند تا مسئول سمعی بصری که برایت با آن لحن تند و شاکی و عینک ذرهبینیاش درد دل کند که "دکتر فلانی نذاشته دوساعت برم عمران مراقبت بدم. حقوق خودش از فلان رسیده به هفت ملیون فکر میکنه مال منم همینقدر بالا رفته" و بعد گردوی توی دستش را نصف میکند و میدهد به دستم: "بفرما. حالا کلاس برا چی میخوای؟ مگه فرجه نیس؟" میگویم چون فرجه است و کلاسها تعطیل شده میخواهم برای بچهها جبرانی بگذارم دیگر.. "میان؟" و سری تکان میدهد، "تهرانی نیستی نه؟ دیدی گفتم نیستی.."
همه میگویند مبارک باشد. فکر میکنم یک جعبه خشک و یک جعبه تر. به همه باید برسد، چند کیلو کافی است؟ آن آقای خدمتکاری که به آزمایشگاه سر میزد چه؟ آن یکی که در کلاسها را برایمان باز میکرد چه؟ خانم فلانی در آموزش چه؟ حالا اینها به کنار، من که رویم نمیشود دانه دانه شیرینی بدهم به همه.
چه مبارکی خانم جان، چه مبارکی؟ عمری که تلف شد، شیرینی را بدهم که ماله کشیده باشم روی این همه ترس و نادانی؟ دور زدن خودم؟ کار کردن روی چیزی که نمیدانی و پایهاش را نداشتهام از اول؟ خب از اول هم قرار بوده همین باشد. قرار بر یاد گرفتن بوده. میدانم، میدانم، کمک کم گرفتم، دید واقعی نداشتم، سنجیده عمل نکردم، تخیلم بر علمم میچربید. کلنگر و پیشگو بودم به جای آنکه منطقی و مستند کار کنم. در یک کلام درجا میزدم. اما، امروز پس از سه سال این را درک کردهام که این بدرستی خودِ من بوده. آدمی که در مواجهه با مشکل اینطور تا میکند. این آدم آن روز از تزش (که قبولش نداشت) دفاع کرد. دور هرچه تحقیق و صحبت از رشتهاش بود را خط کشید. گفت اشتباه کردم. دستهایش خالی شد و فکر کرد در آینده هرکاری میکند غیر از این کار. باید از این شش سال درس میگرفت.
جلسهی دفاع طولانی بود. دو ساعت و نیم، شاید نزدیک به سه ساعت. پریسا و مامان و بابا پشت سر هم و پشت استادها بودند. نسترن ده دقیقهای بعدتر آمد. سعید وقتی رسیده بود که تقریبا صحبتم تمام شده بود و مشغول پاسخگویی به سوالات بودم. دو یا سه دور (احتمالا دور سوم فرمالیته) که شش استاد هرکدام سوالهایشان را بپرسند. پشت درهای رمزدار طبقهی چهار، سعید نگاهکی از دریچهی شیشهای به داخل انداخته و پنداشته بود که "انگار خیلی خبری است! مزاحم نشوم" و همانجا نشست روی ردیف صندلیهای سهتایی وسط راهرو، تا پایان آن سه ساعت. در که باز شد با دهانی باز صدای خفیفی از گلویش درآمد، سرش رو به سمتی که نمایندهی تحصیلات تکمیلی با عجله سالن را ترک میکرد چرخید و دستی برایش تکان داد، آقای نماینده تپل و کوتاه و در عین حال سرشلوغ و مردد، همانطور که فاصلهاش متر به متر زیادتر میشد، نیمنگاهی انداخت و راهش را گرفت و رفت "اون آقاهه رو من میشناختم، اصفهان هم خوابگاهی بودیم.." به سعید گفتم ایشان به زور خودش را انداخت توی جلسهی دفاع من چون چیزی سردرنمیاورد و هیچ روز خدا هم در اتاقش برای دانشجو ننشسته بود. تمام وقتش جلسه با فلان مدیر و مقام و کار خارج از دانشگاه بود. بزحمت روز و ساعتش را تنظیم کردم.
بهرحال، آن روز دفاع کردم، از خودم، از خامیام، از عمیقترین اشتباهاتم و دست و پا زدنهایم، چون هرچه باشد من به پای هرچه که آن موقع دوست داشتنی و کامل و خیرهکننده نبود، عشق ریختم. من هیچچیز نبودم جز همینها.
برگشتیم. سعید با ماشین خودش و من مامان بابا و شیرینی و گلها با ماشین خودمان. ساعت هشت شب آنقدر کسی در دانشکده نبود و شیرینیها باد کرد. مثل حالا حوالی ساعت هشت و نیم غروب داشتیم میرفتیم خانهی خالهپری که همیشه نماد گرمی و محبت بود و الان نماد همبستگی. خالهپری که دفاع ارشدم آمده بود و برگشتنی با یک ماشین و اسباب و اثاثیه دفاع فشرده نشسته بودیم و کمرش درد گرفته بود. عزیزجون بود، سعید که به لطف استفاده از جیپیاس سه ربعی از ما زودتر رسیده بود و سارا و آقای صمدیپور فیزیوتراپ و حتما چند مهمان هم آمده بودند عیادت. بالاخره رسیدیم و شیرینیمان را با هم خوردیم و لذتش را بردیم. خالهپری با آن حواس جمعِ همیشه توی اخبارش و در حین فیزیوتراپی در حالیکه همه ذهنشان مشغول به چیزهای دیگر بود، روز زن را به ما و بخصوص چندینبار همزمانیاش با دفاعم را به من تبریک گفت! بلی، اینطور است که برای من روز جهانی زن روز دفاع است و خود به خود هم تویش یک خالهپری است.
این دوره باید تمام شود، دورهی ششسالهی دکترا، یا هرچیزی که آدم در آن درجا میزند و دوستش ندارد. هرچیزی که فکر میکنی سخت است و تمامی ندارد. که راهی ندارد جز بریدن و رها کردن و بعد ماندن در تاریکی و ضعفش که حالا با این پروندهی ناتمام چه کنم؟ آسمانِ به زمین رسیده را چه کنم؟ دقت کن، نه اینکه هیچوقت استعفا ندهی، بلکه فقط وقتی که از روی ضعف و خستگی است.
داشتم میگفتم، آدم فکر میکند نمیتواند تمامش کند، تا وقتیکه با مشکل بزرگتری روبرو شود. آنوقت میفهمد که هیهات، آن یکی در برابر این پشیزی هم نیست، اصلا بچگانه است. این احساسی بود که من داشتم وقتی مجبور شدم قورباغهی تز را قورت بدهم. وقتی که دیدم چطور زندگی خالهپری و همه آدمهای نزدیکش یکدفعه دستخوش اتفاقات تلخ و سخت شد. و حالا آن روزها گذشته است. دکترا و تلخیهای حادثه. ما جان سالم به در بردیم. هنوز روی زمینیم و مشغول با اموری کمابیش مشابه قبل. فرق امروز با دیروز در پختگی است. درست مثل اینکه تازه هفت سالت شده باشد و نابغه هم نبوده باشی اما سه سال قبل سر کلاس اول گذاشته باشندت. سختیاش از این جنس است.
این دوره هرکجای تاریخ که باشد، برای هر گروه آسیبدیده و در اقلیتی که باشد، یک روز تمام میشود. اعضای آن گروه میفهمند که باید از خودشان، ضعفهایشان، اشتباهاتشان، و تلاشهایشان دفاع کنند. آماده میشوند که حتی اگر بهترین و بالاترین رتبه را کسب نکردهاند، اگر خیلی خیلی معمولیند، اگر به جای هشت ترم دوازده ترم وقت گذاشتهاند، بالاخره از خودشان دفاع کنند. چون قرار نبوده که آنها تبدیل به جنسِ دیگر یا موجودی با نیروی فرازمینی شوند تا لیاقت مدرک را پیدا کنند. آنها قرار است به خاطر خودشان شایستهی تقدیر شناخته شوند. همهی ما که تقلای شناخته شدن، موفق شدن، و اثبات حقانیتمان را داریم باید یادمان بماند، تا قبل از رسیدن به چنین مرحلهای ما بچهی چهارسالهای هستیم که بین هفتسالهها نشسته و هفتساله نبودنمان چیزی نیست که مربوط به ما باشد. همینقدر که خواستهایم سر کلاس باشیم و دست و پا میزنیم شایستهی تقدیریم. مشکلاتی هست که بزرگتر از ناامیدی ماست و روزی که چشم ما به درک آنها باز شود خود به خود آمادهایم که از هویت شخصی، حرفهای، و اجتماعیمان دفاع کنیم و فارغ از تمام شکهایمان زندگی کنیم.
روز زن مبارک.