نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رابطه» ثبت شده است

بشکاف دل!

سلام، 

من یک ذره‌ی کوچکم که همیشه و همه‌جا، توی دل هر جاندار و بیجانی هست. به سختی دیده می‌شوم و به همین خاطر شاید همه فکر میکنند که مدتهاست وجود ندارم. اگر من و شما و هر موجود و مفهومی در این دنیا برای خودش یک گردالی مجزا باشد، من مرکزش هستم. جایم نیاز به علامت گذاشتن ندارد، انگار هستم، اما دیده نمی‎شوم. 

خیلی وقت است که میخواهم با گردالی‌ها مستقیم صحبت کنم اما یاد ندارم. گردالی‌ها بیشتر با هم صحبت میکنند تا من. خودشان هم یادشان می‌رود که مرکزی دارند، یک چیزی آن تهِ تهِ وجودشان. من حق دارم نگران باشم، اینطور نیست؟ اگر این نامه را میخوانید، خواهش میکنم هرجا که هستید پیدایم کنید.

به نمایندگی از طرف همه‌ی ذره‌ها، از تنگ و تاریکترین جای ممکن، امضا ذره. 


ذره‌ی ناشناخته و عزیز سلام،
نمیدانم میتوانی تصور کنی که چقدر از دیدن این نامه خوشحال شدم یا نه، آخر من جزء آن دسته‌ای از آدم/گردالی‌ها هستم که مرکزشان را گم کرده‌اند. حرفهای زیادی دارم که باید بشنوی. فقط نمیدانم چطور جواب را بدستت برسانم. فکر میکنم حرف دل همه‌ی شما ذره‌ها باید یکی باشد و برای همین به دست هرکدامتان که برسد، مهم نیست، فقط برسد.
گذشته از اینها، من بیشتر از هروقت دیگر، وقتهایی به شما ذره‌ها فکر میکنم که تصورم از چیزی تغییر میکند. همیشه به نظر میرسد زیر هزار لایه پوشیدگی، یک نقطه‌ی روشن و درخشان هست که باید زودتر از اینها دیده می‌شد اما نشده. مثلا وقتی از رفتار آدمی ناراحت هستم یا فکر میکنم تکه‌ی من نیست یا به هرشکل دیگر سر سازگاری ندارد، موقعیتی پیش می‌آید که از نزدیک بتوانم ببینمش، و آنوقت باورت نمی‌شود که هرچه تصورات مخوف و منفی داشتم، می‌تواند در دقیقه‌ای فرو بریزد و او را درک کنم. انگار سیاهی‌های اطراف من و او برای لحظه‌ای کنار بروند، آسمان باز شود و خورشید بیاید بیرون و زیر نور آفتاب وجودش را از پوست تا استخوان شفاف ببینم. انگار دست بتوانم بگذارم روی قلبش و بدانم هر تپش آن از کجا آغاز شده. انگار برگی باشد با رگبرگهای برجسته و ترد، که اگر احتیاط نکنم ممکن است ناخنم بخراشدش و بوی سبزینگی‌اش با عرق دستم بیامیزد. مثل بوی نارنج.
گاهی هم میگذارم قلبم کف خیابان بیفتد. در لحظه تصمیم میگیرم که همه‌ی پوسته‌ها را کنار بزنم و از عمق جان با غریبه‌ها حرف بزنم. خسته میشوم از لبخندهای الکی، تعارفهای الکی، خوش و بش‌های الکی، دوست دارم بگویند عجیب است، تندخو است، لجباز است، دیوانه است، اما بی‌دلیل و برای دل‌خوش‎کنک حرفی یا رفتاری نشان نداده باشم. تو فکر میکنی که اینها به ذره‌ی من مربوط است؟ به باطنم، همانی که زور میزنم دیده شود و گاهی نمی‌توانم؟ از طرفی هم وقتی کسی لبخند الکی تحویلم می‌دهد سرد میشوم. دوست دارم ناسزا بگوید، بی‌تفاوت از کنارم رد شود، اما با آن کالبد هزارتوی رنگین مرا خر نکند! 
می‎دانم می‌دانم، اینها کدهای زندگی اجتماعی است. برای کشف ذره‌ها فقط باید شریک خلوت آدمها، ببخشید کلی‌ترش گردالی‌ها، شد. گوش نامحرم نباشد جای.. خودت باید بهتر بدانی. 
همین دیروز هم قبل از اینکه نامه‌ی تو برسد از فکرهایم تعجب کردم. فضا انگار باردار بود با حرفهایی که داشتی. میدانی خیلی چیزها سهل و ممتنع است و دیدن مرکزهای گردالی‌ها هم یکی از اینهاست. خب کار راحتی است که بخواهی دنیای اطرافت را به دو بخش یا سه، چهار یا هر تعداد محدود دیگری تقسیم کنی. آنوقت میشود هر گردالی را پرت کرد توی یکی از ابرگردالی‌ها و تکلیفت با کل دنیا روشن باشد. بعد مجموعه‌ی گردالی‌ها را به دو بخش مورد علاقه و سایر تقسیم‌بندی میکنی و بوم. ناراحتی و خوشحالی و سایر احساسات و مشغله‌هایت حول همین تقسیم‌ها تعریف می‌شود. یا نزدیک به مورد علاقه‌ها هستی و راضی، یا دور هستی و ناراحت و شاکی. اما من دائم با این مسئله مواجه میشوم که دنیا کلافی پیچیده و سردرگم شده. رضایت یکی موجب سختی دیگری است. رفتار همیشگی من شاید کسی دیگر را مثل خوره از داخل نابود کند. حداقل آدم/گردالی‌ها آنقدر از هم دور یا به هم نزدیک شده‌اند که دیگر تشخیص مرکزهایشان آسان نیست. بعد اگر این شانس را داشته باشی که سرک بکشی و نزدیک شوی به یکی از همین آدم/گردالی‌هایی که مشکل‌آفرین بوده برایت، و یک لحظه دریابی که او هم بر مداری در حال چرخش است، چطور خواهی توانست این مدار را کنار گردالی‌های همیشگیت جای دهی؟ روشن است، آن گردالی‌ها هم باید گردالی جدید را به رسمیت بشناسند. یعنی آنقدر نزدیک شوند که مثل ما بفهمند زیر آن هزار لایه یک ذره‌ی ساده و کوچک دارد تلاش می‌کند روشنایی‌اش را به بیرون برساند. کار سختی است، خیلی سخت. 
شاید فرقی نداشته باشد که ذره‌‌ام را خودم ببینم یا دیگری. شاید از بعضی زوایا راحت‌تر دیده شود. این یعنی اگر من ذره‌ام را گم کرده‌ام، با کشف و تلاش برای دیدن ذره‌های گردالی‌های دیگر می‌توانم در موقعیت جدیدی قرار بگیرم. اما اگر ما گردالی/آدمها همینطور بخواهیم با پوسته‌هایمان حرف بزنیم، من همین شانس هم ندارم. برای همین است که دنبال آدم/گردالی‌های حقیقی می‌روم. آنهایی که مرکزشان از خیلی دوردست‌ها هم قابل تشخیص است. حریم خاص خود را دارند، چارچوبی که دست‌ساز خودشان و اصول زندگی‌شان است. 
آه تا یادم نرفته، یکی از چیزهایی که باعث شد نامه‌ات را پیدا کنم این بیت شعر مولانا بود: دل هر ذره‌ای که بشکافی/آفتابیش در میان بینی. کل حرف ما همین است نه؟ همین دل شکافتن است که باعث دردسر است مگر نه؟ یک آدم/گردالی عادی که بخواهد برسد به مرکزش باید طی طریق کند، سالک باشد، دقت کند در احوال روز و نشانه‌های طبیعت و زندگی، تا کم‌کم خردش بیشتر و بیشتر شود. باید به چیزی بچسبد. حتی اگر ما گردالی‌ها بخواهیم سر از مفاهیم و دانش و هرچیز دیگری در این دنیا هم درآوریم، باز باید برسیم به دل موضوع، عمیق و عمیق‌تر شویم تا بتوانیم از لذت کشف کردن برخوردار شویم. فقط کشف کردن است که میتواند راهی به نور باز کند و بتابد و بتاباند. 
چیز دیگری هم هست و آن زمان است. مسئله‌ی سهل و ممتنعی که در میان گذاشتم، وابسته به زمان است. ناامیدی ما اینجاست که تاریکی را تاب نمی‌آوریم و از راه رفتن بازمی‌ایستیم. وگرنه، اگر تاریکی را نشانه‌ی وجود نداشتن نگیریم، بالاخره راهی به دل ذرات هست. من هم در جستجوهایم باید حواسم به صبر کردن برای زمان باشد. ناامیدی مرگ است و شکل گرفتن هرچیزی به گذر زمان محتاج. 
برای گردالی/آدمها هم زمان مهم و اساسی است. ممکن است من مدار یک گردالی ناسازگار را در همسایگی‌ام کشف کنم، مرکزش و ذره‌اش را بتوانم ببینم، تحمل کنم، دوستش بدارم، اما نشان دادن این به سایر آدم/گردالی‌ها زمان می‌برد. دوست دارم جلوی فرسایش این رابطه‌ها را بگیرم، اما چگونه؟ تا جایی که می‌شود باید انرژی گذاشت. هرجا فرسایشی هست با چیز دیگری جبران کرد. صبر کرد تا شکاف دلها به سوی موافق باز شود. پیدا کردن تو، ذره‌ی عزیز، نیاز به صبر و عشق و استقامت دارد.
خب من هرجه داشتم نوشتم. تو باز هم می‌نویسی؟ می‌توانی بگویی وقتی گردالی‌ها مرکزدار می‌شوند، دنیای خودشان و دیگران را تغییر می‌دهند و یا چطور؟ نظر من این است که مسیر رسیدن ما آدم/گردالی‌ها و شما ذره‌ها به هم، کل زندگی ما را تشکیل می‌دهد و خب، میدانی؟ من خیلی هم نمی‌خواهم الان به این فکر کنم که وقتی به هم می‌رسیم چه اتفاقی می‌افتد. همینقدر متوجه شده‌ام که وقتی خیلی نزدیک به یک ذره‌ی دیگر ‌می‌شوم، آدم دیگری هستم از آنچه قبلا می‌شناختم. انگار آفتابش تاریکی‌هایم را روشن کرده باشد و صبح تازه‌ای روی زمینم آغاز شده باشد. یا مثل اینکه کلاه‌خود قدرتی ویژه را بر سر گذاشته باشم! میدانی، من هیچگاه آنقدر به جادوی همراه بودن دونفر یا یک اجتماع از آدم/گردالی‌ها واقف نبودم. برای سایر چیزهای دنیا، مثل همراهی یک آدم/گردالی با گردالی‌هایی نظیر علم، موسیقی، و ادبیات، چرا. میتوانستم درک کنم غرق شدن و عمیق شدن در این زمینه‌ها به انسان خرد و آگاهی می‌دهد. اما هیچوقت آن را به کل گردالی‌های دنیا تعمیم نداده بودم. این بار سفر به من آموخت که احساساتم، سوالهایم، دغدغه‌هایم، هرچه دارم و ندارم، در حضور همین آدم گردالی‌هاست که معنی پیدا میکند. واقعیتش این است من خیلی هم تو را گم نکرده‌ام. همیشه یک شمع کوچک و کم‌سو در خانه‌ام روشن کرده‌ای و من به دنبال آفتاب جهانتاب گشته‌ام. باقی بمان. 

و باقی بماند برای وقتی دیگر.
ارادتمند، از شلوغ‌ترین مسیر ممکن، امضا مونا.

۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۹:۱۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

مهرداد چه شکلی است؟

روانشناس عاقل و فهمیده‌ام در همان دفعه‌ی اولی که مرا دید، فهمید که هیچ وقت عاشق عاشق عاشق، نبوده‌ام. برای خودم، با تمام وجودم. وقتی پرسید "اگر بخواهی کسی را که دوست داری خوشحال کنی چه کاری میکنی؟" همان آن گفتم برایش یک نقاشی میکشم! با تعجب تکرار کرد: "برایش نقاشی میکشی؟" 

امروز شاید سه سالی از آن زمان گذشته. وقتی داشتم مهرداد را نقاشی میکردم، اصلا به فکر این مکالمه نبودم. روی سایت واژه‌یاب چندباری معنی‌هایش را نگاه کردم. مهر به معنای خورشید بود، مثل فروزنده ماه و ناهید و مهر در شاهنامه فردوسی. درست به نتیجه نرسیدم که ترکیبش با داد را چطور معنی کنم. اما یک بازی جالبی کشف کردم. میشد مهرها را گرد کنار هم بنویسم و بشود خورشید. شبیه قلاب‌بافی درمی‌آمد. چند بار حوصله کردم و چیدمان‌های مختلف را امتحان کردم. بعضی‌ها موج دارتر می‌شد، بعضی‌ها یکنواخت. میخواستم حرکت مدور خورشید در کل صفحه تکرار شود و فقط رنگها نشان بدهند کجا آسمان است، کجا زمین، کجا ابر، کجا گل. 

مشکل دیگرم میشد اینکه این "مهر" خالی را چطوری تبدیل کنم به "مهرداد." به نظرم آمد همینکه دنیا پر از مهر باشد کافی است. ولی بعد به فکر یک کاراکتر افتادم. یک پسربچه یا دختر‌بچه‌ای که روی پنجه‌هایش بلند شده و دستهایش را دراز کرده که خورشید را بگیرد. اینجا هم آن کاراکتر، کاراکتر اصلی نیست. شخصیت اصلی خورشید است. 

حالا خودم هم دوستش دارم. بهتر بود اگر دخترکم را (خودم را) پایین‌تر می‌کشیدم. ولی حالا هم بد نیست، خیلی به مهرداد نزدیک‌تر شده‌است. تولد دیروزت مبارک، مهرداد جانم :)

پ.ن. یکی از کارهایی که دوست داشتم یاد داشتم، این بود که با یک برنامه‌ای مثل فوتوشاپ یا ادوبی و اینها رنگ مداد رنگی‌ها را تغییر می‌دادم، مثلا آسمانم را پر رنگ‌تر می‌کردم. 

مهرداد

۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۰ ۰ نظر
دامنِ گلدار

یادم کن

1
یادم هست توی کتاب‌های دینی می‌خواندیم آدم هرکاری را باید با یاد خدا انجام دهد. قبل از شروع هر کاری بسم الله بگوید، موقع شروع روز، موقع رفتن سر امتحان، هرکاری که برایت مهم بود، نگران نتیجه‌اش بودی، آنجاها دیگر حتمی بود، باید با یاد خدا شروع می‌شد. و یاد خدا چجوری بود؟ همان گفتن به نام خدا؟ گاهی می‌گفتم و یک خط در میانش یادم میرفت. خیلی وقت‌ها وسط امتحان یادم می‌آمد.
بزرگتر که شدم استدلالم این بود که من که خدا را دوست دارم، نیت بدی هم که ندارم. هر حرفی هم که داشته باشم که موقعش برایش مینویسم یا از ذهنم میگذرانم، یعنی یاد خدا کردن به همین است که یادم باشد اول هر کاری از خدا کمک بخواهم؟ نمیدانم. ولی باز هم یادم میرفت. آنقدر مشغول بودم که آگاهانه به خاطر سپردن اینکه قبل از شروع کاری ذکری را بگویم یا به نام خدا برایم عجیب بود. یادم میرفت.
تا اینکه پریروز توی خیابان داشتم راه می‌رفتم و همین‌طور که با خودم داشتم به کارها فکر می‌کردم و در دلم میگفتم که درست میشود، بالاخره فهمیدم که یاد خدا چیست. اینکه مطمئن و امیدوار باشی که موفق میشوی، هدفت را دنبال میکنی و این راهی را که شروع کرده‌ای تا آخرش می‌روی. هر چه سر راهت بایستد تو هم هستی و با آن کنار میایی. همین اطمینان، یا ایمان که کارها بالاخره درست میشه. به نظرم آمد این یاد خداست. ذهنم کشید به موفقیت بی‌خداها، آنهایی که آدمهای خوبی هستند، اما شاید اعتقاد دینی ندارند، یا حتی به وجود خدا اعتقاد ندارند. به نظرم آمد که ایمان به همین محکمی در دل آنها هم هست، چشم امیدوارشان به هدف و تلاشی که برای موفقیت در کار و زندگی‌شان به خرج می‌دهند همین یاد خداست. اما کدام خدا برای آدم بی‌خدا؟ همانی که خانه‌اش دل ما آدم‌های گِلی است. تعبیری از این زیباتر وجود ندارد که یک تکه از وجود خدا در هر آدمی هست. ایمان به همین زیبایی است، به این بامعنایی که بدانی چرا زندگی دوست‌داشتنی است، چرا داری زندگی می‌کنی، و چرا قرار است خوب زندگی کنی.

2
عاشق بودن هم یکجور غافلگیری دارد. مثلا همین سناریویی که توی خیابان راه می‌روی. پیاده خیابان خردمند جنوبی را میگیری تا برسی به کوچه شرکت که یک‌دفعه بوی غلیظ قهوه به دماغت می‌خورد. سرت پایین است و نگاهت روی سنگفرش‌ها، "چه بوی خوبی!" و سرت را بالا می‌گیری میبینی نوشته کافه ویونا. حالا این درست که تو تا بحال پایت هم توی کافه ویونا نگذاشته‌ای، که مثلا چهار ماه اینجا بودی و نفهمیدی سر خیابان است. ولی همین که قرار بوده یک بار با هم بروید "یکی از همون ویوناها" باعث می‌شود که یادش کنی. یا مثلا یک دفعه داری از پنجره اتوبوس مسیری که ده سال دانشگاه میرفتی و میامدی را نگاه میکنی، دلت میخواهد گوشی موبایلت را بیرون بیاوری و از خیابان فیلمبرداری کنی به این قصد که بفرستی برایش. تا به حال از خودت فیلم نگرفته‌ای، ولی چه می‌شود کرد، یادش افتاده‌ای. آخر مگر می‌شود فیلم خودت نباشد؟

3
ترانه "خوشحال و شاد و خندانم" را بعد از مدتها شنیدم. آن موقع فکر نمیکنم که اینقدر محتوایش را دقت کرده بودم. "عمر ما کوتاست چون گل صحراست،'' الان دارم میشنوم. ولی این هم باعث می‌شود یادی کنم از گذشته‌های دور. از روزهایی شاد. این هم یک جور ایمان است به زیبایی زندگی.

4
خاله‌پری حالا می‌تواند پای چپش را تکان‌های کوچکی بدهد. وقتی سهیلا، پرستارش، کمک می‌کند بایستد، اول یک گام با پای راستش برمی‎دارد، و بعد چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا کم کم پای چپ هم حرکت بدهد. میان دست زدن‌ها و تشویق کردن‌ها، هم روزهای سخت‌تر یادم هست و هم روزهای شیرین‌تر. نقطه‌ی وصلشان همین حالا است، همین خاله‌پری جدید من. گام برداشتنش به یادت می‌آورد که سختی پایدار نیست، یاد خدا همیشه و در همه حال همراه بعضی آدمها هست.
۲۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر
دامنِ گلدار