نوشتن، تنها پنجره‌ به دنیای خودم و دیگران

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مجید کیانی» ثبت شده است

ماندنی‌ها

حقش این است که چیزی که بر دل نشسته را همان موقع دریابی. نه مثل حالا که چند روز از لذت نواختنِ حُدی* گذشته یا دیروز ظهر که ضربی ابوعطا دستت را ازین جهان بگیرد و ببرد، نفهمی کجایی.

- خب، گیرم فرصت ابراز ارادت نبود، وارد منزلشان شدیم و حواسمان رفت پی نقش و نگار دیوارها. تا به خودم آمدم وقت گذشته بود و باید میرفتم سراغ باقی کارها.  حالا میگویی چه کنم؟

- بیا بنویس تا کم‌کم برسی به جلوی درگاه، بعد آنجا بنشین به همان نگاره‌ها فکر کن. که چه تناسبی دارند، چرا زیبایند، چه حالتی دارند، بعد ببین کجای ذهن و خاطره‌هایت را روشن می‌کنند. زیر آن روشنایی باز هم تآمل کن و کمی بیشتر بنشین. راستش را بخواهی من اگر میخواستم صاحب خانه‌ای باشم، حتما اول روی پله‌های‌ ورودی‌اش مینشینم ببینم اهل و رفیق هستیم یا نه. بعد هم که بیشتر اخت شویم، باز هم سر پله می‌نشینم. آنموقع‌ها دیگر  دوست دارم شبیه نقش و نگارهای خانه شده باشم. اما جایم، از آنجا که تازه‌واردم، همان دم در است. دلم را جا میگذارم داخل و باقی همه پله میشوم.

۱

هر چند وقت یکبار لازم است برگردم به جایی که فراموشش کرده‌ام. غافل شده‌ام از آن، ولی دوستش داشته‌ام. حس سخت و پیچیده و پس از اینها شیرینی دارد. کهنه و دور بودنش اول توی ذوق میزند اما بعدتر و با کمی این پا و آن پا کردن دم در، یک حس جدید بسراغم می‌آید. حسی مشابه پیدا کردن اسباب‌بازی زمان بچگی وقتی مدتها از خاطره محو بوده. حسی شبیه بدیهی بودن جواب مسئله‌ای که قبلاً سخت بوده. حس فهمیدن و انگار از زبان من گفته‌شده بیت شعری که قبلاً تنها موزون بوده، حس پوشیدن لباسی که قبلاً هیچوقت اینقدر زیبا و قالب تنم نبوده. حس خوشحالی دیدن آدمی که قبلاً هیچوقت اینقدرها هم خاص نبوده. همین است، مخالف* چهارگاه تمام شد و مزه کردن حُدی به اندازه‌ی اجرای نمایشی با شعر مثنوی مرا به وجد آورد. بی‌درنگ با آن خواندم، کاری که زمان تمرینهای گذشته یا از غرور  و یا از خجالت (این دو فرقی هم دارند؟!) نمیکردم. با آنکه فراموشش کرده‌ام، اما انگار خودم هم برای لحظه‌ای فراموش کردم. 

۲

ضربی ابوعطا، آهنگ اول از اجرای استاد از ضربی‌های حبیب سماعی است. مدت زیادی توی اتاق صدای ضرب و سنتور می‌آمد، نه خیلی بلند، اما از در که وارد می‌شدی فضا و حالتش را میشد شنید. به اندازه‌ی همان اتاق بود. یادم است خاله‌پری یکبار آمد آنجا و به محض ورود گفت چه صدای سنتور خوبی! قبل‌ترها، وقتی که هنوز تمام آنچه گوش میکردم ردیف و اجراهای استاد نبود، یکی از  آهنگهایی که می‌شنیدم  ندیدم سود از جوانی در زندگانی/ چه سود از زندگانی دور از جوانی بود. مامان یکبار گفت روی روحیه‌ای آدم تاثیر داره! جدی میگم، شاد گوش کن :) حالا به این فکر میکنم که هیچ آوازی دلنشین‌تر از درس پس دادن‌های هم‌کلاسی‌هایم در سالهای قبل نبوده. آنقدر که کیف داشت شنیدن شعرهای سعدی با این حالتهای دلنشین ردیف دستگاهی. هیچوقت شعرها برایم زیباتر و دلنوازتر از وقتی که با لحن و کشش و آوا خوانده میشوند، نشدند.

ضربی ابوعطا** مثل یک کُره است یا یک سطح پر از انحنا و خَم‌های گرد. همزمان شبیه آن است که ستاره‌های دنباله‌دار از گوشه‌های آسمان ظاهر شوند و آرام‌آرام محو شوند. آسمان آنقدر صاف باشد که همه را ببینی و چون هرکدام که تمام میشوند به دنبالش ستاره دیگری می‌آید و خودنمایی میکند، نمیفهمی که زمان گذشته. روی زمین، ضربی ابوعطا مثل بازی باد و برگهای درخت است، هر کدام به یک حرکت مشغولند اما همه روی آن شاخه‌های چترمانند با درخت عاشقی میکنند. 

۳

بله، من عاشقم. وگرنه اینجا روی پله نمی‌نشستم که ماتم ببرد. نوشته را کجا به توصیف نوا؟


* گوشه‌هایی در دستگاه چهارگاه

** نام یکی از آوازهای دستگاه شور 

۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۵۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

جایی دور از صداها

صداها که تمام می‌شوند، من می‌مانم و یک صحنه‌ی خالی که ایستاده‌ام در وسطش. به محض آنکه متوجه میشوم نور پروژکتور رویم افتاده، با قدمهای نامطمئن و بی‌نظمی عقب‌عقب می‌روم و بالاخره خودم را به گوشه می‌رسانم. هیچ صدایی نیست؟ خب نباشد، خودم صدا می‌شوم. پایم را "خش‌خش" به زمین میکشم، با دستم روی دیوار "تک‌تک‌تک" ضرب می‌گیرم. زیر لب "هممم‌هممم‌هممم" زمزمه میکنم. هرکاری میکنم که شلوغی بازگردد. کاری که بی‌فایده است. خوب می‌دانم، صحنه با من تنهاست. پروژکتور نورش را محو میکند و کمرنگ می‎شود. انگار بگوید دخترجان، من هم رفتم، دیگر نگاهت نمیکنم. حالا بیا وسط. بیچاره خبر ندارد با این کارش فرار کردن را خیلی ساده‌تر میکند. توی تاریکی با نوک پنجه و قوزقوزکی می‌توانم پشت پرده بروم و برای همیشه غیب شوم. این کار را هم فقط برای این نمیکنم که دلم برایش می‌سوزد. برای خودم که شاید آن جلو بودن و دیده‌شدن را دوست دارد، اما خودش نمی‌داند. شاید اگر وسط برود و چند دقیقه‌ای بماند آدم دیگری شود، پوست بیندازد و وقتی فکر کند دلش برای من که حالا دیگر خود قدیمی‌اش شده‌ام، بسوزد، که چقدر ساده و کم‌جرئت بود. عجب، این دل سوختن اصلا دست از جانم قرار نیست بردارد. خوب نیست. اینقدر بیخود نسوز آخر دل‌جان.

در این سکوت خالی از صدا و رنگ باید بمانم و دستهایم را بالا بگیرم. این سکوت پر از معناست. مثل راز و نیازی بین من و تمام سلولهایم. رازی که شاید به این سکوت برای کشف شدن نیاز دارد. آنوقت من میخواهم دورش بزنم. میخواهم فرار کنم و به جای تن دادن به سکوت سنگین ذره‌های هستی، بروم سرم را گرم کنم، ذهن‌چرانی و چشم‌چرانی و گوش‌چرانی کنم. چه چموشی میکند خودم. 

جایی خواندم این فاصله‌ها و لحظات خالی و تنهایی برای خلوت کردن ما با خودمان است. لحظاتی با کیفیت که به نقشهایمان، روز و ساعتهای زندگیمان معنا می‌بخشد. 

من یکی هستم مثل شما. دارم زندگی میکنم. به نظر بچه می‌آیم، ولی کم سنی ندارم. حالا که پروژکتور رفته، ولی اگر نور بود و ظاهرم را می‌دیدید، کاملا متوجه می‌شدید که چه به قیافه و چه به منش، مثل بچه‌ها رفتار میکنم. دقیقا مثل همین بچه‌ها همیشه میخواهم پایم را در کفش بزرگترها کنم. بخش بزرگی از زندگی را با فکر و خیال و بی‌عمل طی کرده‌ام. عملم فکر کردن و بسط دادن و تخیل کردن بوده انگار. برای همین شاید تا آخرین روز زندگی‌ام تشنگی اجرا کردن را با خودم بکشانم و سیراب نشوم. از این جهت چندان هم ناراحت نیستم. عطش داشتن را به فال نیک می‌گیرم. چیزی که نگرانم می‌کند تشنه بودن و آب نخوردن است. مشغول ماندن با این خوراک ذهنی است که دوست دارم به دیگران کمک کنم اما کاری نمیکنم و این تنها زهر می‌شود و مرا می‌کشد. اینکه نگاه کنم و ببینم باز کاری نکردم. قدمی برنداشتم. انسانیتی به خرج ندادم. من نمیخواستم رهبر آزادی جهان شوم، اما میخواستم یک نیم‌ساعت در هفته باشد که بتوانم به خاطرش دست تحسین روی شانه‌ی خودم بگذارم. چیزی که درباره‌ی خودم نباشد. نفعش به من نرسد. من می‌دانم که باید کاری که هست را انجام دهم، به بهترین شکلش و بعدهرگاه بهتر فهمیدم چه کنم، کار بهتر را انجام دهم* اما، ترسم از این است که یادم برود به چه مشغول بودم و چرا. این است که پاهایم مرا می‌کشانند به اینجا، یک سالن خالی. این پروژکتور هم خودش می‌داند که به جای من باید نورش را بیندازد روی چند ردیف از این صندلی‌ها، تا دهانم یادش بیاید که حرفهایش را صدا کند و بفرستد به سمت دیوارها. دیوارها صداها را محکم نگه دارند تا خارج از حریم ساکت اینجا به جای دیگر نشت نکنند. خودم بهتر از هرکسی می‌داند این تمرینها لازم است. دیروز که مخالف چهارگاه میزدم، مثل بی‌جنبه‌ها گوشه‌های مخالف را روان یادم بود، اما دوباره در شروع حصار که چند هفته‌ی قبل مکرر و مکرر تمرین کرده بودم، ماندم. ذهنم جا می‌ماند و جلوی دستم را می‌گرفت. اگر می‌گذاشتم گوشم دوباره بشنود مسئله حل بود اما نگذاشتم. آنوقت دستم دست به کار شد و از وسط گوشه به هرچه در حافظه‌ی مکانیکی‌اش بود عمل کرد تا آخر گوشه، و بعد با زرنگی از این خاصیت که هرسه قسمت حصار از یکجا شروع می‌شوند استفاده کرد و آغاز گوشه را هم از آعاز قسمت دوم بدست آورد. درست انگار جدول ضرب یا شعری را از بیتی بخوانی و بعد وزنش که دستت آمد باقی ابیات هم بیاید روی زبان.

چه ساده‌ام من که تمرین را کنار می‌گذارم و انتظار دارم خودم برایم کف مرتب بزند.


* نقل به مضمون از مایا آنجلو (Maya Angelou) شاعر و نویسنده آمریکایی. اولین بار با خواندن کتاب "من می‌دانم که پرنده‌ی قفس چرا میخواند،" که اتوبیوگرافی‌ ایشان است، با او آشنا شدم. کتاب را از نسخه‌ی انگلیسی خوانده‌ام و درباره‌ی ترجمه‌ی موجود در بازار اطلاعی ندارم. اما متن ساده‌ای داشت. مایا آنجلو برای من یک الگو و قابل ستایش است. 

+ سخت‌نوشت، زورنوشت، و هرچیزی در این مایه‌ها.

۱۹ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
دامنِ گلدار

آهنگ سفر

آهنگ سفر عبارتی است که از کلاس آقای کیانی به یادگار برایم مانده و اگر آن سالنامه‌ی شتری رنگ کوچک با جلد جیرش را حالا باز کنم و در صفحاتش بگردم، لابد نوشته‌ام نماد حرکت، جابجایی، درباره‌ی گوشه‌ی زنگ شتر. سالنامه را باز نمیکنم، همین نیم ساعت گذشته زنگ شتر را تمرین میکردم. آدم میرسد به جایی که بخواهد کتاب نخواند و خودش بنویسد، گوش ندهد و خودش سخن بگوید، به دریا نگاه نکند و خودش را به آب بزند. به موسیقی گوش ندهد و خودش بنوازد. نه برای اینکه خیلی پخته و کامل شده در رسم و آداب کار و سرمشق نیاز ندارد. بلکه چون شنیدن ممکن نیست مگر از راه نواختن، و این دقیقا وقتی است که حرکت آغاز می‌شود.
زنگ شتر قدم‌های آهسته و ضربان‌دار مسیر است. دینگگگگگگگ دانگگگگگگگگ دینگگگگگگگ دانگگگگگگگگ.. درست مثل حرکت آونگ ساعت یا جزر و مد کش‌دار امواج دریا. تکرار پیایی دینگ و دانگ یعنی برو، این هم گذشت، یک قدم دیگر، کسی جا نماند ما اینجا هستیم، شما هم بیایید. پستیها و بلندیها را با هم میرویم. کسی جا نماند. آهای صدای زنگوله‌ی شترها را می‌شنوید؟ گذشتیم، جا نمانید.
آهنگ سفر زمزمه‌ی هرروزه‌ی ذهن ماست. نیت و عزم درونی تغییر کردن و از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر رسیدن است. کسی جا نماند.

+ این پست را تقدیم میکنم به دوستم زهرا که دارد با یک تیم سه نفره میرود برای یک ماموریت کاری به جایی خیلی سرد نزدیک قطب شمال :)
+ یک فایل آپلود کردم اینجا که بخشی از دستگاه چهارگاه در ردیف میرزاعبدالله با اجرای مجید کیانی است. گوشه‌ی اول نغمه و گوشه‌ی دوم کرشمه با زنگ شتر است.
۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۸:۲۶ ۲ نظر
دامنِ گلدار

صدای غربتِ ساز

یکسال از آمدنم به کانادا گذشت. دیشب از کم‌تعداد شبهایی بود که با غصه خوابیدم. کم‌تعداد چون بیشتر این غمها مال لحظه‌اند. بعدش و با گذشت زمان، هر زخمی خوب میشود. یا صورت مسئله عوض شده، یا من در اشتباه بوده‌ام، یا داستان از اهمیت افتاده و به حاشیه رفته، یا درک من بیشتر شده و تصویر بزرگتری را توانسته‌ام ببینم. چنین شبهایی بیشتر دلم برای خودم میسوزد و بعدش عقل نهیب می‌زند که بس کن. بس میکنم پس. تازه دل هم طرف عقل است. هزار پستو و دالان دارد و زود زود غصه‌ها را جایی مخفی میکند و هر از گاهی، مقتصدانه یکی را می‌کشد بیرون در این حد که یادت بماند، این هم هست.

دیشب خواب دیدم استاد را بغل کردم. جایی شبیه راهروی دانشگاه بود، آدمها رد میشدند. استاد دورش چند هنرجوی دیگر هم بود. من ایستاده بودم کنار و از دور نگاهش میکردم. خودش مرا دید. جلو رفتم. دستهایش را باز کرده بود و من هم آماده شدم بغلش کنم. خواب جایی قبل از یک بغل کامل تمام شد، دیگر یادم نیست. با استاد سال به سال دم عید دست میدادم. وقتهایی که کلاس خلوت بود هم. فقط آنوقتها می‌شد چند دقیقه‌ای استاد را آزاد پیدا کرد. موقع دست دادن، دستش را کمی بالا میبرد و بعد با شتاب آن قوس اضافی کوچک یک دست محکم و مطمئن هدیه می‌داد. امروز جمعه است و من باید مثل همیشه فردا عصر ساعت شش به کلاس می‌رفتم. حالا شاید چند هفته است تمرین نمیکنم. میدانم که گناه میکنم. 

این شکرگزاری من است به خاطر داشتن استاد. تنش همیشه سلامت. 

۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۹ ۳ نظر
دامنِ گلدار