من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. کافی است شهر یا کشور دیگری بروم، دوست جدیدی پیدا کنم، یا بروم کلاس جدیدی ثبت نام کنم. از همان لحظه‌ای که عضو گروهی جدید می‌شوم این آزادی را هم دارم که تصویر دیگری از خودم در ذهن‌ها بسازم، اگر بخواهم. من می‌دانم که به خودم مطمئن نیستم. نمی‌خواهم خودم را نشان بدهم، نمیخواهم قاطی شوم. اصرار دارم یک دنیا تفاوت این میان است. میدانم که اینجا چیزی اشتباه است، علیرغم تفاوت. 

هوس تازه 

اگر بخواهم روزی تصویر ذهنی دیگران از خودم را عوض کنم، سعی میکنم همانی باشد که خودم از خودم می‌بینم. برایم سخت است گاهی که بتوانم خودم را ببینم حتی. قدیم‌ها تشخیص اینکه چه احساسی دارم و چه چیزهایی را بیشتر از بقیه دوست دارم، خیلی سخت‌تر بود. جالب اینکه خیلی از چیزهایی که درباره‌ی خودم می‌دانم از حضور در اجتماع و ارتباط با دیگران فهمیده‌ام. نه مقایسه سطحی و ظاهری، بلکه شناخت عکس‌العمل‌های جمعی و احساس خودم درباره‌ی درستی‌شان. آنوقت به عکس‌العمل‌های خودم فکر می‌کنم و گاهی نظریه می‌دهم که رفتار چطور باشد بهتر است. اینها می‌شوند پایه‌های فلسفه‌ی زندگی‌ام. هرچقدر بیشتر مورد آزمایش قرار بگیرند دقیق‌تر می‌شوند، اما وقتی ارتباط با گروه و جسارت آزمایش کردن درعمل کم باشد، خب دیگر، فلسفه‌ها هم راه به جایی نمی‌برند و دنیای شخصی همانطور کوچک و بی‌تجربه باقی می‌ماند. 

من می‌توانم خیلی فرصت برای عوض شدن داشته باشم. هر آدم جدید برای خودش یک دنیای جدید است. می‌توانم خودم را در آن تعریف کنم، از نو. می‌توانم خوبی‌هایم را نشان بدهم، و بدی‌هایم را پنهان کنم. می‌توانم یک فرشته شوم. اگر بخواهم فرشته شوم. فرشته بودن از اینکه خودم باشم بهتر نیست. مهم آرامش من است. دریای درونم که با وجود بادها آرام و امن است. 

من می‌توانم جسورتر باشم. کارهایی را انجام بدهم که تا پیش از این نکرده‌ام، خودم را غافلگیر کنم. حرفهایی را بزنم که آشنایان قبلی‌ام فکر نمی‌کردند هیچوقت از زبانم بیرون بیاید، اگر متعلق به خودم بدانمشان. هر آدم جدید، مکان جدید، بوی جدید، هر چیز جدیدی با خودش یک دنیای تازه همراه دارد، یک لوح سفید، یک داستان نانوشته در زندگی من. می‌تواند برایم منشاء حس و الهام‌های جدید باشد. سفر کردن یک خوبی‌اش این است. حس و نگاهم که جدید باشد، حتی آدمهای قدیمی و جاهای قدیمی هم برایم تازه می‌شوند. تازگی مسری است. 

خیالی کمابیش خام 

گاهی قدم برمی‌دارم و به آزادی‌هایم لبخند می‌زنم، ولی یکدفعه غافلگیر می‌شوم. چیز آزاردهنده‌ای بین دنیای قدیم و جدید مشترک درمی‌آید. دوباره ارتباط و بروز دادن برایم سخت می‌شود و ترجیح میدهم ناشناخته باقی بمانم. باز ناامید می‌شوم و کناره می‌گیرم. شاید کلاس جدید باشد، یا شهر جدید باشد، ولی نگاه‌ها همان است که قبلا دیده‌ام. قضاوت‌ها و برداشت‌ها ریشه‌اش عمیق‌تر از آن است که امیدوار باشم شهر به شهر شدن تغییری در آن ایجاد کند. آخر ما از یک کشور و دوره زمانی مشترک آمده‌ایم. برداشت من، نگاه آنها، تصور من، نگاه آنها، خیالات من، نگاه آنها. باید مشکل را جور دیگری حل کرد، نگاه قدیمی خودم را چه کسی عوض کند آخر؟ 

ارتباط برقرار کردن با خارجی‌ها خیلی راحت‌تر است. بعضی بایاس‌هایی را که در جامعه‌مان داریم، ندارند. از آن طرف از خیلی چیزها هم بی‌خبرند. از گذشته و از مشکلات ریز و درشتم، از چیزهایی که برایم خنده‌دار است یا غم‌انگیز. گاهی آنقدر دنیای جدیدی روبرویم قرار می‌گیرد که غریبگی می‌کنم و خودم میکشم کنار. از اعماق دلم نمی‌توانم برایشان صحبت کنم. حکم سخنرانی را پیدا می‌کنم که از ناشناخته‌ها حرف میزند. سخت بتوانند همدلی کنند، بیشتر تعجب و حیرت و تحسین و گاهی هم دلسوزی و تأسف است. اما بهرحال، زبان دل همه‌جا یکی است. هیچ‌چیز هم که نفهمند می‌توانند دستی روی شانه‌ات بگذارند تا چند لحظه‌ای تنها نمانی و دلگرم شوی.

بی‌اعتمادی کشنده است!

این وسط از بعضی‌ها هم فراری‌ام. از ساعت‌فروشی که بیست متری در دانشگاه می‌ایستاد و از زمان دانشجو شدنم می‌دیدمش تا دوازده سال بعدتر، همان محدوده، با همان موهای بلند فرفری و صورت سوخته و لبخند بر لب، می‌ترسم. معصومه با شیطنت می‌گفت رابط یا جاسوس است! از سر کارگری که دو هفته است ساعت چهار و نیم که از خانه میزنم بیرون آن دست کوچه ایستاده و همین‌طور که به ساختمان‌های نیمه‌تمام نگاه می‌کند مرا هم می‌بیند، میترسم. شاید مجبور باشم راهم را دور کنم و از سمت دیگر کوچه به ایستگاه برسم. یک جور آشنایی که هم در آن آشنایی است و هم غریبگی. دوست ندارم با هیچکدامشان چشم تو چشم شوم. اگر یکی دوبار سر راهم قرار بگیرند مهم نیست، ولی این آشنایی تؤام با غریبگی در طولانی‌مدت آزاردهنده است. بی تفاوت و نامطمئن از کنار آدمهای ثابت و ماندگار گذشتن آزاردهنده است. بی‌اعتمادی کشنده است.

خداحافظی

اینها را نوشته‌ام تا گره‌ای از کار خودم باز کنم. تمام مدتی که به تحلیل این روابط در خودم فکر میکنم یک مثال دیگر هم در ذهنم وول می‌خورد. کسی که به خاطر کسب محبوبیت دائم گروه دوستانش را عوض می‌کند، بعد که رابطه‌ها جدی می‌شود و مشکلات و ناسازگاری‌ها خودش را نشان می‌دهد، یا اصلا به محض اینکه دیگر "بهترینِ" جمع نیست، ادامه نمی‌دهد. بومیان استرالیا اعتقاد دارند هرچیزی که در دیگری دوست داشته باشی ویژگی خوب خودت هم هست، و برعکس، هرچیزی  که در او نپسندی یعنی خودت هم به آن دچاری. دلم خبر می‌دهد شباهتی هست بین ناامیدی و فرار من و مرکزتوجه‌ بودن این آدم. من فرض را گذاشته‌ام که خریدار ندارم و تلاشی هم نمی‌کنم که دیده شوم. نظریه‌ی لوح سفیدم می‌خواست وادارم کند که اگر آدمهای مقابلم عوض شوند، مشکلاتم حل می‌شود. او با همین منطق جلو رفته و چیزی بیشتر از همان دوستی‌های سطحی بدست نیاورده. اگر آرامشی داشت، قدیمی‌ها رنجیده نمی‌شدند از دستش.

اینجا جایی است که باید با این نظریه خداحافظی کنم. دیگر به درد من نمی‌خورد. تنها چیزی که لازم دارم کمی تمرکز است روی خودم، قاطی شده با خوش‌بینی همیشگی‌ام نسبت به انسانها، بعلاوه مقادیری امیدواری و دلداری و ایمان که خدا خودش جورش کند برایم. 

فکرهای تازه تازه

همین نسیم خنک پاییزی که به صورتم می‌خورد پر از تازگی است. دیگر چه می‌خواهم؟ چشمها و مغزم باید خیلی خواب باشند اگر نگاه و فکرشان همان بماند که در خانه بود. 


* با هر سختی بود نوشتم تا بماند برای آینده‌ها که یادم نرود کجا بودم.