قدیمها که بچه بودیم و کرم کتاب، توصیه بزرگترها توی کتابفروشی همیشه این بود: از روی جلدش انتخاب نکنی ها!
ولی مگر به گوش ما میرفت؟ باز هم یک جلد خوشگل و رنگی یا معماگونه و مرموز پیدا میکردم و به خاطر جلدش، دوست داشتم همان کتاب را بخوانم. بزرگتر شدن این مشکل را حل نکرد، نچ! زهی خیال باطل.
به شکلی موازی، از همان قدیمها متن خیلی از آهنگها را غلط میخواندم، یا واژههای همقافیه و هموزنش را به جای اصلی میخواندم. بعد پیشرفت کردم و دیدم اصلا دوست دارم آهنگ خارجی گوش بدهم. میگفتند برای زبانت خوبه!! اما متن آنها را هم دور زدم و به حفظ کردن ریتمشان ادامه دادم. در ادامهی این روند به گوش دادن آهنگهایی به زبانهایی که اصلا نمیشناختم، علاقهمند شدم. خیلی هم بهتر بود، چون حتی اگر متنش آبگوشتی بود حداقل از آهنگش لذت میبردم. بالاخره فهمیدم من آهنگ خالی رو دوست دارم، و چسبیدم به آهنگ و بعد در پی یک اتفاق عجیب با ردیف موسیقی دستگاهی آشنا شدم. تازه که کلاس ردیف رفتم متوجه شدم که آواز چقدر دلنشین است، چقدر دلم میخواهد بدون هیچ سر و صدایی فقط یک صدا باشد و با لحن آشنایی شعرها را بخواند. فهمیدم اینجاست که شعر سوار آهنگ میشود و زیبا میشود.
امروز که یاد اینها افتادم، میتوانم بفهمم چرا. چون لحن و موسیقی را دوست دارم و عاشق نقاشی و طرحهای گرافیکیام. توصیه من به هرکسی این است، حتی اگر گول جلد کتاب را میخورید، دلیل خوبی هست، عشقی هست، مثل عشق به طراحی، عشق به رنگ، و عشق به آهنگ.