میخواهم داستان خودم باشد. من نوشته باشمش؟ خیر! درباره ‌ی من باشد؟ خیر! با شخصیتش همذات‌پنداری کنم؟ نه لزوما! پس چه؟ 

فلسفه. فکرهای قاطی‌پاتی‌ام موج بزند در داستان. موتور حرکتم شود. سوال ایجاد کند. خیال بیاورد. سر دوراهی‌ام بگذارد و بگوید ببین فکر اینجا را نکرده بودی.

زن خانه‌دارش اهل بحث و سیاست و اقتصاد و کامپیوتر باشد. پسربچه‌اش عروسک‌بازی و آشپزی دوست داشته باشد. 

میپرسید دنیای ایده‌آل و فرامدرن دیگر؟ خیر! نه جناب، نه سرکار خانم جواب شما هم منفی است. 

من نگفتم همه‌چیز با خوبی و خوشی تمام شود، ابدا. آنموقع دیگر داستان چه لطفی دارد؟ همه‌ی آنچه میخواهم این است که به این شخصیت‌ها راه بدهیم وارد دنیای ما شوند. دیگر آن پای خودشان که تاب می‌آورند یا نه. کلیشه آخر تا کی؟ دختر خوشگل نازک نارنجی تا کی؟  

همان شخصیت نخ‌نما هم میتواند داستان دیگری داشته باشد. 

مثلاً چه؟ موضوع کلیشه بچه‌دار شدن را در نظر بگیرید. لوییس یک وکیل بلندپایه‌ است که همیشه آرزو داشته در راس شرکت حقوقیشان قرار داشته باشد‌ اما هیچوقت برش و جاذبه‌ی زیادی نداشته. همزمان عاشق پدر شدن است و درست وقتی موقعیت کار برایش پیش می‌آید که همسرش باردار شده و بعلاوه خانم هم یک پیشنهاد کاری عالی دارد. حالا هردو علیرغم میلشان ناچارند بخاطر نقش والد پیشرفت را فدا کنند. 

خب؟ لوییس متوجه میشود که از وقتی پدر شده خیلی نگاهش به کار فرق کرده، اعتماد به نفس دارد، خودش را قدرتمند می‌بیند، و کارها برایش ساده‌اند. شرکا بخاطر دلسوزی و درک اخیر او از مجموعه با مدیرشدنش موافقت میکنند و او تصمیم میگیرد نه ماه آینده هدایت شرکت را به بهترین شکل انجام دهد.

پس بعضی نقشها جسارت و ظرفیت انسان در زمینه‌ی شغلی و حرفه‌ای را زیاد می‌کند، حتی اگر به نظر زمان زیادتری از آدم بگیرد. 

مثال بعد معلم شیمی که آنقدر عاشق ترکیب مواد و افزایش درجه خلوص است، که سرانجام به بالاترین مقام باند قاچاق مواد مخدر تبدیل میشود. خانواده‌اش از هم میپاشد، کلاس درسش را از دست می‌دهد. باعث و بانی مرگ آشنا و غریبه و پیر و جوان میشود و هیچ خصلتی که بشود به آن خوب گفت در روشش دیده نمیشود، مگر تبحر در کارش. سرانجام همه‌چیز از کف داده ولی راضی و قانع به انجام کاری که عاشقش بوده، شیمی، در آزمایشگاه موادش میمیرد. 

نتیجه؟ خوبی و بدی نسبی است. معلمها می‌توانند پول دربیاورند! و یک زنجیره مواد مخدر را به جریان بیندازند، و فامیل را به کشتن بدهند. ولی همینطور راضی باشند که به کار هیجان انگیز دلخواهشان (در اوج صداقت) عمل کرده‌اند و در آن بیست بوده‌اند!

اگر هنوز حرفم را نگرفته‌اید، مثالی دیگر (خطر اسپویل سریال میسیز میزل)

جوئل و میریام یک زوج جوان و علاقه‌مند به استند‌آپ کمدی‌اند. ابتدا جوئل سعی دارد در یک کافه اجرا داشته باشد اما تقریبا هیچ استعدادی ندارد و فقط از دیگران تقلید میکند. به دنبال یکی از این اجراهای بد به میریام می‌گوید که تصمیم گرفته او را ترک کند و از زندگی‌اش راضی نیست. به دنبال این ضربه ذوق اجرای میریام که به طور عادی‌اش هم بانمک است شکوفا میشود و کم‌کم با اسم مستعار برای خودش مخاطبهایی جمع میکند. وقتی در انتها آنها تصمیم میگیرند که با هم آشتی کنند. جوئل باانرژی و انگیزه سعی می‌کند دوباره، در کافه‌ی سابق، وقتی برای اجرا رزرو کند اما جور نمیشود. سرانجام و هنگامیکه بطور اتفاقی استندآپ میریام را در همان کافه میبیند حالش گرفته و در خودش میشکند. چرا؟ چون میداند میریام خیلی در این کار خوب است. پس دیگر چه چیزی برای او باقی میماند که با میریام شریک شود و سعی کند تا با آن  نظرش را جلب کند؟ بار قبل هم وقتی تصویر موفقش جلوی میریام فروریخت تحمل نکرد و زندگی را ترک کرد. پس با یک وضع دردناک روبروست اولا کاری را انتخاب کرده که استعداد ذاتی‌اش را ندارد، ثانیا بخاطر جذب آدمی دیگر، و ثالثا از قافله عقب مانده چون حالا صورت مسئله پاک شده و میریام آن را به تنهایی و بدون نقش او حل کرده ( موفقیت در استندآپ کمدی). جوئل کلاویز با بحران بی‌نقش ماندن و در وضعیت سرخوردگی است، در حالیکه میریام هم او را دوست دارد (بخاطر چیزی غیر از کمدی، شاید رولر اسکیت؟) و هم کمدی و زندگی و نقش جدیدش را. 

حالا از یک داستان چه میخواهم؟ واقعیت، احساسات ناب و عمیق آدمها. دوست داشتن بدها، دیدن ضعف و عادی بودن  خوب‌ها. اسطوره‌شکنی و نفرت‌زدایی.

میتوانم ببینم شخصیت زن داستان کتک میخورد، اما به‌من نشان دهید که چطور ادامه میدهد. میتوانم بفهمم که بیکار میشود اما بگویید که چطور زندگی میگذراند. میتوانم حدس بزنم که زیبا است، اما نگویید که فقط به فکر رنگ لباس و موهایش است، از کتابهایش، از تاکسی گرفتنهایش، از دست به پیچ‌گوشتی بردن، رانندگی کردن، نظر دادن، تنها سفر رفتن، پول دراوردن، ماشین خریدن و معامله کردنش هم صحبت کنید. از گریه‌های مرد داستان، از دلتنگی‌اش از چشم پاک و برادری‌اش، از پذیرایی و کیک پختنش (بله قطعا دیدم) و پرستار‌ی‌اش هم بگویید. 

من درک نمیکنم یا حوصله ندارم درباره زنی داستان بشنوم که دوست دختر همسرش را کشته، چه پیامی دارد؟ چه راهکاری دارد؟ ... همه‌شان. 

دوست دارم ریشه‌ها را جستجو کنم، با من صادقانه صحبت کنید. بگذارید بفهمم کی و چطور این اتفاق افتاد. به من این پیام سطحی را ندهید که بخاطر حسادت یا فلان و بهمان. سه نفر آدم معمولی، مثل خود ما. باید بفهمیم و فکر کنیم و بخواهیم که مهربان باشیم تا پیدا کنیم چرا یک زندگی سرد میشود و رابطه‌ای از هم میگسلد. هر شخصیتی به اندازه‌ی خودش کافی است. سر و ته این شخصیت‌ها را با یک برداشت ساده یکی نکنیم. از احساسات رقیق‌شده‌ی ته قلبشان خبر بگیریم.

به شخصیت‌ها وزن و اعتبار بدهیم‌. فرصت بدهیم. شاید خودشان نفهمند در چه داستانی گیر افتاده‌اند اما ما که از بیرون متوجه عادی بودنشان هستیم نباید قضاوت کنیم. ممکن است جایی ملاقاتشان کنیم، یا وارد داستانشان شویم یا بیرون از داستان ببینیمشان. بله، همینها، از یک داستان همینها را میخواهم فقط.