همیشه دم از این زده‌ام که باید دیگران را درک کرد. فهمیدن آدمها، ریشه‌ی رفتارها، ترجیح‌ها، حرفها و فکرهایشان زمان می‌برد. همدلی به این راحتی‌ها هم نیست که هرجا دلت بخواهد خوب باشی، مهربان و فهمیده و شیرین باشی! شاید از نظر خودت و دیگرانی باشی، اما تا جایی که به آن یکدانه دلی که قرار بود بدست بیاید مربوط است، گرهی باز نکرده‌ای.

مداد را دستم بگیرم و از نقطه‌ای روی کاغذ آغاز کنم. منحنی‌ها، حلقه‌درحلقه زدنها، همینطور ادامه بدهم تا جایی که خطوط کلفت‌تر و سر مداد کندتر شود. سیاه کنم، فکر کنم، و باز سیاه کنم. فکرهایم احاطه‌ام کنند و من هیچ نبینم غیر از آنها. مبدا آنها مقصد آنها. از هر راهی که بروم همان فکرها و مانع‌ها. 

همیشه دم بزنم از درک کردن دیگران و بعد زندگی پر باشد از من بودنم و به هر در و دیوار زدن برای نمایش چطور دوست‌تر دارم بودنم را. نمی‌شود، هردو یکجا و با هم نمی‌شود. 

حالا این بهم ریختگی از کجاست؟ داستان چیست؟ حرف حساب چیست؟ نمی‌دانم. انگار کن روی آن کاغذ چیزی نوشته بودی که زیر حط‌خطی‌ها گم شده. سر یک منحنی را بگیرم، همراهش دور بزنم وجب به وجب تن کاغذ را، غرق شوم در همان فکرها. ببین. آیا می‌شود از حجاب این خطوط رد شد و یافت آن زیر چه نوشته بودی؟

تو که دم از درک دیگران میزنی بگو، بگو کی و کجا خودت هستی و آنها؟ چند لایه کافی است درونت داشته باشی تا بتوانی تصویرشان را برای خودت بسازی؟

از من اگر میپرسی، حواسم به کسی نیست. میخواهم از زیر خط‌خطی‌های کاغذ بیایم بیرون اما مبهوت حلقه‌ها و رفت و برگشت سیاهی‌ها روی کاغذم. این وسطها گاهی چیزی میبینم یا حس میکنم. میشود یک نقطه‌ی کوچک آبی یا بنفش یا زرد، فقط یک نقطه. دوباره خطها از رویش می‌گذرند. نقطه‌ها هیچوقت به هم نمی‌پیوندند. من روی حساب همین نقطه فسقلی‌هاست که دنیایم را تصویر میکنم. مادرم را، پدرم را، خواهرم، همسرم، دوستانم، همکارانم، دنیای خارج را، حتی خودم را. این تصویر کامل نیست. خب نباشد. درست نیست، نباشد. من فقط راضیم به اینکه شایسته باشد. شایسته یعنی بی‌ربط نباشد.

از سحت‌ترین رابطه‌ها، والد و فرزندی است. چیزی که هرجایش فرزند ایراد بگیرد، می‌گویند مادر میشوی میفهمی. عشقی که هردو طرف را میسوزاند و خاکستر میکند. از پشت این خطوط درهم‌پیچیده، تلاشم دیدن و دیده‌شدن است. اما این تمام ماجرا نیست. طرف من حرفهایی سخت و ثابت و معین هست که ظاهر بغض‌آلوده و چشمهای اشکی را پنهان کند. طرف مادرم دلسوزی و محبتی است که طعم گس گرفته بخاطر انتقاد و طلب تصویر متفاوتی که دختر دست‌پرورده‌اش لازم است داشته باشد. حالا کجا را باید گرفت و تعمیر کرد؟ 

می‌توان گفت نوع پرداخت والدینمان به زندگی ما قدیمی و کودکانه و دور از واقعیت امروزمان است؟ هم بلی و هم خیر. ما زمانی واقعیت دنیای آنها بوده‌ایم، اما انگار هیچگاه روی یک محور زمان جای نداشته‌ایم. این اختلاف سن لعنتی همیشه مانعی است در درک ما از زمان طرفمان. آنگاه که آنها دغدغه‌های امروز ما را داشتند، کودکی بیش نبودیم و در پی نیازهای اولیه، خواب، بازی، غذا، کشف دنیا. حالا که اینجا هستیم آنها کم‌کم پا به سن میگذرانند. خرد این سالها باعث میشود که بگویند به فکر خودت باش، به خودت برس، فلان کن و فلان نکن. چون از نقطه‌ای جلوتر از ما به ما نگاه میکنند که در عین حال عقب‌تر از زمان واقعی ماست. چه دلیلی دارد که تجربه‌ی کسی در چهل سالگی برای دیگری هم نتیجه‌ی یکسانی داشته باشد؟ و چرا ما تمام توجهمان را معطوف به نتایج میکنیم؟ اگر بنا به زندگی است، چرا من نباید تجربه‌ی دست اول گذر از همان پیچی را داشته باشم که سالهای سال دیگرانی هم از آن گذشته‌اند؟

اینها همان خط‌خطی‌هاست..

حالا بگو ببینم، این چرندیات مهم‌تر است یا مهر فرزند و والد؟ درست است، آن چرندیات همه‌ی ذهن و کاخ تصورات و برداشتهایت از خودت است. اما این وسط بی‌ربط نیست؟ مثل این نیست که یکدفعه از اینکه پیازهای قرمز دارند پوک و کهنه و چوب‌پنبه‌ای می‌شوند صحبت کنی؟ چرا هست. من میخواهم، اگر اسم خودم را انسان می‌گذارم، از دیگران طلب درک آنی خودم را نداشته باشم. من فقط میتوانم امیدوار باشم که رفته رفته و در ارتباطی بهتر از امروز که دنیا چیزی بیشتر از نقطه‌های رنگی و خطوط سیاهم را دیده، کسی برای انتخابهایم به من حق بدهد و درباره‌شان شک نکند. تا آنموقع، بخصوص وقتی پای این یک رابطه‌ی فرزند و والدی در میان است، چه برای خودم، چه برای دیگران، دوست دارم این درک را داشته باشم که دفاع از هیچ عقیده و نظر مدرنی ارزش تنها ماندن پدرها و مادرها در باورهایشان را ندارد. 

خدایا به من صبر بده تا از حل مسائل سخت فرار نکنم، غمگین و پریشان و ناامید نشوم، و در این دنیای خط‌خطی تصاویر زیباتری خلق کنم.