از پنجره نگاه کردن آسمان را دوست دارم. نگاهم مثل همیشه گوشهی پایینی قاب را به دنبال تکهابر کوچکی دنبال میکند و برمیگردد روی کاغذ. چند دقیقه بعد دوباره ابرک را میپایم که حالا دارد از گوشهی بالایی سمت راست پنجره فرار میکند. هنوز هم نمیفهمم که این ابرها چطور در همهحال کجکجکی از چپ به راست و از پایین به بالا میروند.
این دفترچه را گرفتم برای یادداشتهای پراکنده و تصادفی وقتی آدمها یا اتفاقی را میبینم. شدهام شبیه نوجوانیهایم که هرجا میخواستم با کیف مجلسی بروم به جای لوازم آرایش یا آینه یا هرچیز معقول دیگر، یک کاغذ یا دفتر کوچک و مداد همراهم میبردم. بگذریم که بعضی وقتها ذهنم آنقدر درگیر میشود که کلا یادم میرود چه به نظرم رسیده بود. این مال سن و سال نیست، قبلترها هم همین طور شتابزده و شلخته بوده ذهنم. داشتم به چه فکر میکردم؟ هان، ابرها. مینویسم: "در چشم او ابرها همیشه از همان راه و در همان جهت همیشگی حرکت میکنند. مثل؟..مثل فوت کردن شمع و لغزیدن شعله،.." و فکر میکنم به کوچکی انسان در برابر ابرها. سقف بلندبالای آسمان. باز مینویسم: "معلوم است وقتی که کوچک باشی درکت از سمت و سو و حرکت دنیای بزرگتر ناقص است. موجود زمینی بودن یعنی ابرها را همیشه در همان جا و همان طی طریق دیدن.." کمکم دارد دیر میشود. وسایلم را جمع میکنم. تصمیم میگیرم این ده دقیقه اضافه را صرف پیادهروی کنم و به جای ایستگاه نزدیک خانه از دو ایستگاه بالاتر سوار مترو شوم. همینکه قدم اول را از خانه بیرون میگذارم زمزمهام به راه میافتد: "با غمِ عشق رُخت، عشق رخت، عــــشق رخت، کِی غــمِ جاانم باااااااشد،" پلهها را با احتیاط و کمی به سختی پایین میآیم و به طرف باغچهی حیاط پشتی میروم. بوتههای توتفرنگی به نظر حالشان خوب است. سبزی خوردنها هم همینطور. دور از چشم مهرداد تصمیم میگیرم از آب دادن باغچه و گل و بلبلها صرفنظر کنم و به جایش پیادهرو را مستقیم میگیرم تا چهار پنج بلوک بالاتر. مسیر خودش میپیچد و میگذارد روی حالت اتوماتیک فکرها و زمزمهام را بکنم. حواسم البته به حرفهای دخترک خردسالی است که ظاهرا پشت سرم با پدرش دارد راه میرود. به نظر میاید دارد مخ جناب پدر ِآرام و متین را برای انجام کاری میزند. بالاخره میرسم به ایستگاه، کارت میزنم، پلهها را شمردهشمرده طی میکنم و به عادت روزهای تنهایی در متروی تهران، از جایی که هستم پیاده میروم تا ته سالن. زودتر از آنکه برسم قطار آمده.
**
آسانسور بزرگ و خالی است. به جای طبقه هشتم، طبقهی چهارم میایستد. خانم مسنی سوار میشود و با من میاید تا طبقهی هشت، نه، درست پشت سر من در یک متری میز پذیرش میایستد. دعوتم را به اینکه جلوتر از من در نوبت بایستد قبول نمیکند. با صدای منشی کارت بیمهام را درمیآورم و پس از اینکه وقت ویزیتم را چک میکند با لبخند از او جدا میشوم و روی اولین صندلی نزدیک مینشینم. موبایلم صدای تلگرام میدهد! تلگرام میگوید مهرداد 16 عکس جدید فرستاده. چند عکس با سها و اندرو و سینا در سانفرانسیسکو. مینویسم: "ای جان، منظرهها عالیند،" و روی عکس آخر دقیق میشوم. سالن پر است و مهرداد در حال ارائه. مینویسم: "چه استقبالی، خسته نباشی، ارائه چطور بود؟" مینویسد: "خوب بود، ولی یک اپسیلونی باید به معیار فاصلهاش اضافه کنم" نیشم باز میشود از اینکه هیچچیز بالاتر از مسئله در ذهنش نیست. ناخودآگاه فکرم درگیر جلسهی فردا میشود. ته دلم خوشحالم از اینکه کارها به خوبی پیش رفته و بالاخره نتیجهی سودمندی از آن درآمده. هنوز کلی کار مانده که امیدوارم بشود بعد از این انجامش داد. مثل مقاله که هنوز کامل نیست. یک وبلاگ جالب آمار و احتمالاتی پیدا کردم که کلی مطلب میشود از آن یاد گرفت. تازگیها کمی بیشتر اخبار زمینهی تخصصیام را دنبال میکنم و کمی از آب و گل کار درآمدهام. شدهام یک محقق متوسط و مسئول. نه از آنها که باهوش و تند و تیزند، بلکه از آنهایی که آرامآرام مسئله را میجوند و هضم میکنند. اگرچه، بیشتر از هرچیز دوست دارم از این کارها و پروژهها داستان بسازم و برای خودم تعریف کنم.
اینجا رسیدن آسان نبود. همیشه صلح را به درخشیدن در تلاطم ترجیح دادهام. فکر میکنم در این مدت دوگانگیهایم کم شده، فکرهایم به عمل نزدیکتر شده. اگر قبلا آینده برایم پل معلق نیمهسازی بود بین دو قله، حالا برایم مسیر سنگی و سختی است که میدانم پا روی کدام سنگها بهتر است بگذارم. آسان نیست ولی برنامه دارم برایش.
امسال سبزهی عیدمان هم درآمده، رنگ کردن تخممرغها را تا فردا حتما تمام کردهام و به یمن ویزاهای به سرانجام رسیده، یکی دو ماه دیگر خانوادهها اینجا جمع میشوند. خانهای با پنج اتاق باید هم پذیرای جمع ما باشد، مگرنه؟ برنامههایی داریم برایشان، از کیک و شیرینی پختن، تا مغازههای ابزارفروشی جالب، تا لوازم آشپزخانه، هایکهای سبک، و مسافرت. فقط امیدوارم سرکار بودنمان زیاد خستهشان نکند. با صدای پرستار به خودم میآیم. از این آزمایشها خلاصی پیدا کنم خوب میشود. قرار است برای خودم گوشههای ردیف را زمزمه کنم تا حواسم پرت شود و نترسم.
**
از مطب بیرون آمدهام و بسیار خسته. تازه پیام مهرداد را دیدهام. پرسیده "دکتر خوب بود؟" جواب میدهم و یک گل صورتی و یک قلب بنفش میگذارم. آنجا هنوز باید ظهر باشد. میروم در کافهای نردیک بنشینم. دوباره دفترم را باز میکنم. مینویسم: "نمیدانم قرار است چه بشود، ولی میخواهم هرچه در راه است برای تحملش قوی باشم. امروز لاله میخرم، هرچند لالهها خریدنی نیستند. لاله را باید در آغوش گرفت، بزرگ کرد. راستی به نظر تو چه کسی بیشتر بر گردن لاله حق دارد؟ پیاز و جوانهی خفتهاش یا باعبان و تر و خشکش؟ یا اصلا این لاله است که به هردو افتخار همنشینی داده؟" تکرار میکنم "همنشینی، لاله" و دفتر را میبندم. از خودم میپرسم این داستانها کی به دنیا میآیند؟ خودم میگوید وقتی همنشینشان باشی. دلم برای زندگی تنگ است. چای مینوشم. دستم چوب میز را مانند دست یار لمس میکند. میز بوی درخت کهنه و مهربان میدهد. به او اعتماد میکنم و سرم را میخوابانم رویش. از گلوی درخت صدای کافه را بلندتر میشود شنید. یاد جعبهی موسیقی کوچکم میافتم که صدایش روی چوب بهتر درمیآید. فکر میکنم دو روز دیگر که مهرداد برگردد پیشدرآمد درویشخان را میتوانم خوب اجرا کنم برایش. همان موقع ابری از گوشهی پنجره کجکجکی میرود بالا و از قاب خارج میشود. دوباره دست به قلم میشوم: "مهر دادنی است و خورشید خواستنی. همنشینی، همنشینی، همنشینی. دلم برای همهتان تنگ است."
چالش تصور آینده به دعوت جولیک، اگر دوست داشتند با دعوت از پریسا، سروش، و سارا (و هرکسی که دوست داشت). وبلاگ "من یک مدیک هستم" یک پست جالب با همین مضمون قبلتر از اینها نوشته که خواندنش توصیه میشود.