همه‌ی دنیا را می‌توان در یک جعبه‌ی ذوزنقه‌‌ای چوبی به قاعده‌ی نود و ارتفاع حدود سی سانت جای‌ داد، دنیای جادویی یک ساز. من و همه‌ی فکرها و آرزوهایم براحتی می‌توانیم از سوراخ گرد دیوار جلویی واردش شویم. کافی است جستی بزنم، دستم را قلاب کنم به لبه‌ی سوراخ، بعد آن دست دیگرم، فرز خودم را بالا بکشم و بالاخره مخفیانه و مدل شخصیت‌های کارتن‌های ژاپنی از آن طرف دیوار فرود بیایم روی زمین. بعد با خیال راحت آنجا برای خودم زندگی میکنم و قدم میزنم و به سقف و ستاره‌هایش نگاه میکنم. صدای بلورین و آسمانی‌اش را همیشه می‌شنوم و هرگوشه‌ای که می‌نشینم دنیایی آرامش و وقار دارد. 

اما همانطور که مثلا آب ممکن است بیفتد توی لانه‌ی مورچه‌، یکوقت هم پیش می‌آید که کل جعبه پر شود از صداهای ناموزون. چون جعبه به هرحال جعبه است و هرچه بخواهید، می‌شود داخلش گنجاند. دیگر این بستگی دارد به آنکه دنیای بیرون چقدر با ناملایمتها تن جعبه را مورد عنایت قرار دهد. حتی گاهی می‌شود مثلا به فکر بازسازی افتاد و مدل خانه‌های خیلی مدرن، یکی دو دیوار و چند ستون را برداشت یا برعکس اضافه کرد. بهرحال، بعنوان یک آدم صلح‌طلبی که تا حالا سرش در لاک ذوزنقه‌ای دنیای خودش بوده و اصلا او را چه به هنرنمایی و حرفی برای زدن داشتن، باید اعتراف کنم دلم خواسته سفری کنم به بیرون ذوزنقه. 

بدانید که ذوزنقه‌ی دومی وجود دارد که پر از صندلی است و ذوزنقه‌ی سومی که جایگاه نوازندگان است، یعنی همان سن روبروی تماشاگران. اینجا  که درباره‌اش حرف میزنم یک سالن نمایش است و امشب یک کنسرت موسیقی تلفیقی اما به اصطلاح ایرانی با سازهای تنبور، قیچک، عود، ویولونسل، قانون، پیانو، و طبل در آن در شرف برگزاری است. جالب به نظر می‌رسد مگر نه؟ تصور کنید من و تماشاگران دیگر که تعداد خارجی هم بینشان کم نبود، در داخل و گوشه‌ای از ذوزنقه‌ی خودمان نشسته‌ایم. نوازنده‌ها را هم با سازهایشان روی سقف خانه‌ی ما تجسم کنید که دنیای ما را پرمیکنند از آوا و نوا. برخلاف انتظار اولیه، درون ذوزنقه‌ی ما پر از صداهای عجیب و برای من نامأنوس بود. به نظرم می‌آمد دنیا پر شده از کلمات فارسی که کسی سعی دارد شبیه عربی یا ترکی تلفظ کند اما چندان شباهت به لحن ترکی/عربی اصیل هم نداشت. وسطشهایش صدای پیانو یکدفعه آن هیاهوی درهم و پیچیده و پرزخمه‌ی تنبورها و ویولنِ قیچک‌نما را تبدیل به یک ملودی ساده می‌کرد، انگار ملودی "نوایی نوایی" را برای پخش در آسانسور آماده کرده‌باشی. یکدفعه برای نشان دادن فضای هجران و غربت، صدای ویولنسل با باقی سازها قاطی می‌شد و بعدی از رعب و افسردگی به شنونده منتقل می‌کرد. همزمان حالت موسیقی برمی‌گشت و یکباره دو تنبورنواز با حالتی بشکن‌دار که خودشان را به ذوق می‌آورد به هم نگاه می‌کردند و سرپنجه‌ای پرقدرت و همزمان بر ساز می‌کشیدند. هرکدام از سازها جایی درون یک قطعه فرصت هنرنمایی انفرادی پیدا میکردند که شاید این ویژگی مثل یک کپسول اکسیژن برای آن فضا حیاتی بود.

بله، هرچقدر که تماشاچیان (بخصوص خارجیها*) حظ بردند، آن گوشه‌ای که من نشسته بودم اما زیر آب رفت. مثل مورچه‌‌‌‌ای که جانش تهدید شده باشد سعی داشتم آذوقه‌های باارزشم را جمع و قبل از خفه‌شدن از ذوزنقه خارج شوم، که یکباره در پایان‌بندی برنامه دوستان تصنیف بهار دلکش را با تنظیم خاص خودشان اجرا کردند. اگر خانه را بازسازی کنند و طرح و ایده‌ی خودشان را پیاده کنند هم حرفی نیست، اما شکستن ساختار و بعد پس و پیش چیدنش جداً که نوبر است. 

احساس مسئولیتی که در طول برنامه به سراغم آمده بود اینجا دیگر به اوج رسید. فکر کردم واقعا دوره‌ی آموزش و شناخت پیدا کردن من که همینطور دوران راحتی و لذتِ کشف هم بود، گذشته، و ازینجا به بعد اگر کاری نکنم و ساکت بمانم و به لاک آرامش خود فرو روم، ناسپاسی در حق میراث و ظلم در حق مخاطب فرهنگ‌دوست و فرهیخته‌ است. 

سفری خطیر لازم است به بیرون ذوزنقه، که شاید یکبار هم دیگران مهمان آرامش گوشه‌های ذوزنقه باشند. 


* شاید تلفیق ساز غربی و شرقی برایشان جالب است، یا شاید از شنیدن نوازندگی سازهای ایرانی آنقدر هیجانزده می‌شوند و برایشان تازه است که اصلا راه به کیفیت‌شناسی ترکیب در این مرحله نمی‌برند.