از ساختمان تاریخی و قدیمی شرکت که بیرون بیایی، خودبخود موج "پارتیِ خیابانی" دستت را میگیرد و به وسط جمعیت میبرد. این هیاهو تنها بخاطر مسابقات اتومبیلرانی فرمولوان است که از چند روز قبل در حال تدارک دیدنش هستند. صدای بلند موسیقی و دیجی مستقر در چهارراه پایینی، مردم شاد، آفتابی که حتی بعد از ساعت شش عصر در آسمان با تو دالی میکند، سایبانهای بزرگ و یکسان که جلوی رستورانهای لوکس و نقلی دوطرف خیابان نهایت استفاده از هوای بهار و تابستان را نصیب مشتریان میکنند، و خب خب، میدانم، کافی است. باید بگویم خیلی خوش آمدید به این جمع خودجوش که وسط خیابانهایی که به همین مناسبت بسته شده راه میروند و لذت نوشیدنیهای مجانی و ماشینهای مسابقهی دیدنی را یکجا میبرند.
من البته نه اهل موسیقی دیجی هستم، نه نوشیدنی رایگان، نه ماشین، نه مسابقه، نه شلوغی، و نه هرچیز دیگری. اما در زمان و مکانی که شرح دادم، من هم مهمانی بودم لابهلای جمعیت. بعلاوه از روزهای قبل محل را با ماشینآلات مکانیکی مثل جرثقیل برای چیدن سکوهای آهنی و زیرسازی لازم برای انواع دکور و جایگاه و غیره آماده میکردند و از شما چه پنهان، تکمیل تدریجی این فرآیند و حدس زدن اینکه هر بخش کار به چه هدف انجام میشود و قرار است چه دربیاید و چه خبر بشود، تفریح جالبی است. مشاهدهی بامزهی دیگر آن است که همه نوع آدم میتوان در یک جشن (آنهم از نوع خیابانیش) دید. از پیر و جوان، تنها، دو نفره، یا جمعیتی، شیکپوش و معمولی، و حتی بچههای دوساله در کالسکه که از خستگی و شلوغی خوابشان برده، همه حاضر در صحنهاند. نگاهشان لابد به آن دو آقایی است که سر زمان بازکردن چرخ ماشین مسابقهی قدیمی دارند مسابقه میدهند، یا شاید به آن فروشندهای که داشت ماشین اسپرت معمولی را شبیه ماشین مسابقهی حرفهای درمیآورد، یا شاید به آن یکی ماشین مسابقه که درش باز بود و میشد داخلش را هم از نزدیک دید. بعضی وقتها هم چهرهها گوششان به موسیقی است و همانجا برای خودشان به کندی و ملایمت در حال رقص با موزیکاند. چهچیز بهتر از یک حال خوب حتی به بهانهی نگاه کردن ماشینهای لوکس آدمهای پولدار؟ :)
همانطور که راه برگشت به خانه را از میان جمعیت و دید زدن ماشینها پی میگرفتیم، نگاهم به دو کابین آهنی، شاید در فاصلهی سهمتری بالاتر از سطح زمین افتاد. منظرهی عجیبی بود. دو مکعب مستطیل توخالی، روبروی هم در هوا، مثل بالکنهای دو آپارتمان که تنها دو متر از هم فاصله دارند، و لابد روی سازهی فلزی قویای قرار دارند که در آن شلوغی هیچ اثری از خودش در زمینه بجا نگذاشته بود. باید همینطور باشد چون منظرهی مهمانهای شیکپوش رستورانها زیر سایبانهای عروسکی بهخوبی نمای کوچهی بنبست و باریک و حقیری که فاصلهی دو کابین بود را پوشانده بود. طول کشیدهی بالکنها در امتداد کوچه و ضلع کوچکترشان موازی خیابان بود. درست فهمیدید، بالای جشن مردم یک جشن لوکستر برقرار بود، مجللتر و با مهمانهایی متمولتر. آنجا خمشده روی لبهی بالکن یک خانم جوان در لباس شب با سیگاری بر لب و دودی رهاشده و لیوان نوشیدنی در دست دیگر، به پایین نگاه میکرد. پشت سرش خدمتکاری سینی به دست و ایستاده از مهمانان پذیرایی میکرد. پیدا بود که آنجا هم غلغله و جشن برپاست، اما جشنی که کسی به جذابیت ماشینهای مسابقه و لوکس توجهی نداشت. صرفا یک مهمانی برای معاشرت، شاید با آدمهایی از طبقهی خودشان و همان اندازه مهم! هرچه بود، آن دو کابین بالایی، آن خانم، و آن "جشنِ بالای جشن،" از سایرین جدایشان کرده بود. شادی رقیق و کودکانهی پایین آنجا وجود نداشت. آن زن جوان، شاید اصلا به ما نگاه نمیکرد. نگاهش مات و میخ بود به نقطهای نامعلوم در ذهنش. در عین حال بههیچوجه چهرهی مهربان و حتی در خور دلسوزی نداشت. دوست نداشتم کسی آنطور خوار و از بالا به پایین به ما خیابانیها نگاه کند. دوست نداشتم آنجا اختصاصی برای یک عدهی خاص باشد و در عین حال دوست نداشتم هیچوقت از پلههایی که او را به آنجا رسانده بالا بروم و به کابین برسم. دو کابینی که انگار که از هوا آنجا سبز شدهاند. واقعا نمیخواستم اینقدر مونتاژ شده همهچیز بنظرم برسد، اما تنها همین حس باقی ماند. شاید بهتر بود اگر میدیدم که جرثقیلها اول پلهها و ستونهایشان را کار گذاشتند، بعد کابینها را. و بعد آن آدمها مثل هرکس دیگری خیلی عادی از پلهها رفتند بالا. بله، باید میماندم شاید تا آخر شب تا ببینم آن بالاییها خیلی عادی از کابین بالاخره میآیند پایین و به خیابان میرسند، شاید آنوقت جادوی زشتی که بین نگاههایمان سهمتر فاصله انداخته بود از بین میرفت.
حالا همهچیز جمع شده، بدون آنکه ردپایی از نشاط زمین و درخشش آسمان و نگاه حقارتبار زنی جوان در این میانه باشد. ولی میخواهم بدانید، آن روز یک اثر زندهی هنری در جریان بود که به این زودیها فراموشش نمیکنم، نمایشی از قدرت، بواسطهی تنها سهمتر اختلاف سطح.