به این فکر میکنم که‌ آیا نوشتن از دغدغه‌ها و مشکلات شخصی‌ام مرا درگیر بازی با واژه‌ها میکند؟ اگر نیازمند آن هستم این یک نیازِ سالم است یا مخدرگونه؟ فقط دارم خودم را مشغول میکنم یا اثری هم در عمل و رفتارم دارد؟ انگار خودم نمیدانم! 

فقط میدانم آن‌چیزی که اتفاق باید بیفتد ضمنِ نوشتن است. دوباره و چندباره خواندنش، حداقل برای من، هیچوقت متوجهِ معنا نیست، بلکه حظِ ذهنی و تفریحی است. البته، اگر قادر باشم به حس و ذهنیت زمان نوشتن برگردم باید همان اثر را داشته باشد. ولی معمولا این‌ها عمری ندارد. 

یکبار بیخبر دستت را گرفتم و شعر شدی روی پرده‌‌ی فکرم. ترسیده بودم که دور شده باشم، دیدم هرچه از تو می‌شناختم به یادم آمد و زنده‌شد. حتی چند ویژگی جدید و ظریف، چند دلیل دیگر برای عاشقی و شکرگزاری، همه در جانم بستن گرفت. همانجا گفتم کاش بشود هر دستی را گرفت و وصل شد به دنیاهایشان.

دست واژه‌ها را هم باید بارها و بارها گرفت. هر بار که بجای کار و نوشتن، به خواندن چندباره‌ی قبلی‌ها بسنده میکنم، لابد سرم گرم به بازی است. هربار آفریدن و هربار نوشتن اصل داستان است، وگرنه کاسه‌ی خالی حتی اگر طلاکاری‌شده‌ هم باشد، به‌دردِ شکمِ گرسنه و لبِ تشنه نمی‌خورد. پس بگو!