بچه‌ باشی و یک نبش خیابان باشد با مغازه‌ای پر از اسباب‌بازی، و اسمش، آخ که اسمش، دنیای کودک! چرا آخ؟ آخر بچه باشی و دنیا برایت کوهی باشد از کلمات ناشناخته، از دامنه شروع کنی و کم‌کم آشنایت بشوند و برای خودت صاحب «درک» شوی، انگار هرچه هست و نیست، درست و غلط، بسته به معنی این کلمه است..خب پس گفتی «دنیا» ی کودک. اوه، چطور مغازه‌ای باید باشد.

بچه باشی و مغازه‌ی نبش خیابان صاحب چاقالوی گران‌فروشی داشته باشد و هرچند چندباری داخلش رفته باشی و پدر و مادر با آقای داخل مغازه که از قضا در آن شهر کوچک خوب می‌شناسندش به گران‌فروشی و کاسبی، خوش و بشی کرده باشند، اما خب باز هم دلیل نمی‌شود که آن دنیای کودک زیاد دنیای شادی‌آفرین و دست‌یافتنی‌ای‌ برای تو باشد! نه، حتی یک اسباب‌بازی، فکرش را هم نکن، فقط یک جور دفترچه‌ی قلبی کوچک بود که نمی‌دانم  آن آقای چاقالو روی چه حسابی داده بود به ما. حدس میزنم غیر از اسباب‌بازی لباس بچه‌ هم میفروخت (شاید اشانتیون روی خرید ما بود)، یا شاید مادر به زایمان خانمش کمک کرده بود، کاملا ممکن است! 

حالا، بزرگ‌ شده باشی و ببینی یک مغازه‌‌ی اسباب‌بازی فروشی هم در اینور دنیا هست که اسمش، آخ که اسمش، Toys "R" us است. خدایا، یعنی چه؟ بعد چندجور خوانده باشی‌اش و هربار توجهت را جلب کرده باشد و هنوز بزرگتر شده باشی و با خودت تکرار کنی «اسباب‌بازیها مال ما هستند!» واه، چه بی‌مزه. و باز هم بزرگتر شده باشی و چهار سال گذشته باشد تا یکبار در اتوبوس نمی‌دانم برای بار چندم تابلویش را دیده باشی. ها، بالاخره آن شعفِ واژه‌‌سازی و کلمه‌بازی سراغت می‌آید و به خودت میگویی «اسباب‌بازی‌های خودمون»، خود خودشه!!

و بالاخره خدا رو شکر، یک کرم مغز آرام‌گرفت. دوباره به یاد آوردم چقدر با عصای‌سفید‍ِ واژه‌ها زندگی میکنم، آنهم عصاهایی دست‌سازِ خودم.