کارولینای ما امروز برایمان جلسه گذاشته بود و مثل همیشه با هنر ارائه و طنز کلام و مثالهای ملموس و آماده در ذهنش حواس همهمان را جمع خودش. اما اینها فقط ظاهر کار است. یکعده مولکول شرّ و شیطان در فضای بعد از جلسه پراکنده بود که باعث شد بوهای دیگری هم از این جلسه ببرم. یکسری مولکولهایی که میگفتند کارولینا استرس داشت و جلوی سؤالهای تند و تیز جوانهای زباندراز و آزاد، تک و تنها و زیر فشار مانده بود. مولکولهای دیگری که میگفتند کارولینا میداند هیچکدام ما دلش برای پروژه به اندازهی او نمیسوزد، اما یکجورِ تذکرةالاولیاء گونهای دارد تمرین ایمان و حسننیت میکند و ما را آدمحسابی میگیرد تا بلکه به راه راست هدایت شویم. و در نهایت یک سری مولکول دیگر که میگفتند همهی ما به این کار بهعنوان یک ابزار ثانویه برای پیشرفت زندگیمان نگاهمیکنیم، اما کارولینا برایش یک و تنها یک کار و زندگی وجود خارجی دارد و آن هم همین کار و زندگیِ جانبی ماست. پس ما که هدف دیگری جز این در زندگی داریم و یا در این کار هدفی برای زندگی خودمان نمیبینیم، مُشتی ریاکار تنبل هستیم. این قصه قصهی کارولیناست، و ما هم ناشنوا.
یکجورهایی وسط یکچیزیام که با کارولینا بسیار همذاتپنداری میکنم.
چیکار میشه کرد این موقعها؟ نمیشه توقع داشت از دیگران که بیشتر از اونقدری که براشون ارزش داره زحمت بکشند و اهمیت بدن ولی خب چیکار میشه کرد جز اینکه ول نکنیم و بیهیچچیز بشیم؟