بی تو دیوانهای هستم که حتی نوشتن هم آرامش نمیکند. من این درد را کجا ببرم. مهری که بر جانم پیچیدهای و تا مغز استخوان ریشه دادهاست را چطور حالا بدون باغبانیت تحمل کنم؟ خوب است اشک میوه دهم؟ نه، سبک نخواهم شد. این بار آنقدر سنگین است که بشکنم. شکستن از دل، در روح، در تمام آن لحظههای ناب تنهایی، مثل لیوان لبنازکی که با یک اشاره نفهمی چطور خرد شد. من این درد را همانجا رها کردم و رفتم سراغ زندگی خودم. به خیالم که تو خوبی، و من امیدوارترینم. من این درد را هیچوقت آنطور که باید درک نکردم، قدمی برنداشتم با تو، تنها مشتی نظر و حرف بیخود. چه بگویم؟