یکی از بزرگراه‌های پرکشش و پرسرعت به سمت توهم و تصورات زائد، ترس است. وقتی یک روزنه‌ی کوچک در ذهن به ترس باز شود، درست مثل گازی سمی موذیانه و به‌آهستگی کم‌کم خودش را همه‌جا ولو می‌کند. نتیجه می‌شود اینکه دیگر جایی برای کارهای واقعی نمی‌ماند، واکنش به ترس اولویتی بالاتر از هرچیز دیگری دارد، آدم پرت می‌شود از دنیایش بیرون. ذهن و محتویاتش حالا درگیر یکدسته فرضیات واهی و بی‌ریشه‌اند. درست عینا آنکه خرس بزرگی دنبالت افتاده باشد. در این حال و هوا، می‌شود انتظار داشت که خونسرد بایستی و کتابت را تمام کنی؟

- خیر، خرس مهم‌تر است، بجنب، فرار کن.

- اما فرار تا کی؟ دائم دویدیم و دری به دنیایمان نیافتیم. شاید اگر با ترس و لرز بایستیم و تاب بیاوریم،  شکم خرس همان سکوی جادو شد.

- یعنی آنوقت خرس کتاب را هم با ما قورت می‌دهد؟