۱

خانم ملکی برگه‌ی A3 را با دو دست گرفت و به نقاشی خیره شد.‌ بعد آن را گذاشت روی میزش و چند نقاشی دیگر را‌ با دقت از پشت عینک ذره‌بینی‌اش نگاه کرد. کاغذ A3 را دوباره‌ برداشت و این‌بار گفت: «آفرین، بیشتر از همه برایش زحمت کشیدی». نقاشی کل کاغذ را پر کرده بود. تصور دانش‌آموزی بود شاید سیزده‌ساله از یک آیه‌ی قرآنی، روزی که انسانها بازآفریده می‍شوند، آسمانی نامتعارف قهوه‌ای، سیاه، پوشیده‌ از رنگهایی‌ مخملی اما درخشنده، پیکرهایی نامعلوم‌ ولی روشن، آشفتگی در عین تکرار. پیکرهایی در حال برخاستن، یکی پس از دیگری، گوشه‌به‌گوشه‌‌ی کاغذی که به‌اندازه‌ی‌ دنیا بزرگ به نظر‌می‌آمد، آنقدر که با مدادشمعی رنگ‌کردنش بسیار زمان برده بود. نقاشی‌ها را ته سالن مدرسه در اتاقی مثل نمایشگاه چسباندند. صدای آقای فرحزاد بابای مدرسه می‌آمد: « دخترِ مهربان.. احترام والدین واجب است دخترِ مهرَبان..». سالن  مدرسه‌ غروب‌ها بوی خوبِ نفت می‌داد، بوی‌ تمیزی بوی‌ نفت بود.

۲

«خرده‌های نورتان می‌رسد. چند اتم از تو ‌‌و چند اتم از آن دیگری، و من بازآفریده می‌شوم. آنطور که پیش از این خودم را با این وصف نشناخته بودم. هرچه بیشتر دوستتان می‌دارم، بیشتر خرده‌هایتان، اتم‌های نورانی‌تان را، دریافت میکنم.‌ هرچه بیشتر جذبم می‌شوید، بیشتر میفهمم که چرا اینگونه میخواهم باشم، از بین هزار صورت ممکن. چه شگفتی دارد اگر پیکرها از خاک برخیزند و ذراتشان جمع شود، وقتی روح‌ها پیش چشممان همه یکی هستند و تکرار داستان همدیگر..» آه از تو ای انسان بی‌خِرَد کوچک! پس آیا از نشناختنِ‌ هرباره‌ی خودت، شگفت‌زده نمیشوی؟!

۳

هر تکه‌ی دومینو‌یی می‌داند که باید به یک شکلی سرانجام بیفتد روی تکه‌ی دومینوی‌‌ همسایه‌اش تا آن هم به نوبه‌ی خود همسایه‌ی کناری را تکان دهد و همین‌طور تا آخر. برای یک بچه دومینو دو مشکل بزرگ وجود دارد: اول اینکه کجا را به‌ همسایگی انتخاب کند و بعد اینکه کِی و در چه حالتی سقوط کند؟ به‌ناچار ‌بچه دومینوها کل شهر را، دسته‌جمعی یا به‌تنهایی چرخ می‌زدند و‌ دنبال الگو می‌گشتند، دومینو‌یی که با سرخوردن یک توپ کوچک از الاکلنگ سقوط کرد، دومینو‌یی که با حرکت یک‌‌ قرقره افتاد، یکی که با کشیده‌شدن ورقه‌ی کاغذی از زیر پایش افتاد، و البته نمونه‌های هیجان‌انگیزتری که مارپیچی و روبروی هم ایستاده بودند و با کلی رقص دسته‌جمعی افتادند. حتی یک دومینوی مهندس هم بود که وقتی افتاد یک موتور کوچک روشن شد و تق! کلی دومینو را با هم انداخت. یک بچه‌ دومینو اول با بازیگوشی سعی میکند تقلید کند و بعد هم کارش را خوب یاد بگیرد. اما بین خودمان باشد، راضی کردن بچه‌ها برای سقوط اصلا راحت نیست. یعنی تا وقتی بچه‌اند اصلا نزدیک قطار دومینو هم نمی‌شوند.برایشان این یکجور خودکشی است. آنها همین الان هم باید یک‌گوشه برای خودشان به تمرین و بازیگوشی مشغول باشند. اما آخر نمی‌شود در برابر راز سقوط‌ هم‌ مقاومت کرد، انگار بدون آن‌ اصلأ نمی‌شود‌ دومینو‌ بود! ولی صبر کن، از کجای این‌قطار باید به‌زنجیره‌ی دومینوها وارد شد؟ آنهم با اینهمه حساب و کتاب؟ و اینجا تازه شروع شهروندی برای دومینوهای جوان است، برای نمایش بی‌خطای مهارتشان، موقعیت‌سنجی، و همکاری‌شان در تکرار چندین‌باره‌ی این ماجرا. راز سقوط‌، پراکنده در  سینه‌ی تمام دومینوهای شهر است. نه کسی می‌داند و نه به تنهایی درک میکند.

۴

هر چنان افتادنی، پیکری است که از خاک برمی‌خیزد، یا نوری که بر روح می‌افزاید معنایی را.