مینو،
دیگر چارهای نمانده بود مگر آنکه این نامه را برایت بنویسم. تو مرا نمیشناسی و خب، متاسفم بگویم که من هم زیاد تو را نمیشناسم. با وجود این، چند وقتی است که دائم در ذهنم جان گرفتهای. شرمنده هستم که تا مدت زیادی اطلاعاتم از تو در حد نوستالژی دوران کودکی و آهنگِ خوبِ روی سریالت بود. حتی قبلتر از آن فکر میکردم داستان تو داستان سیلاس است، پسرکی هم قد و قوارهی تو که در سیرک کار میکرد و یک آقای چاق و سیبیلو هم مدام شلاقش میزد. تا مدتی بهدنبال سیلاس بودم ولی از آنجایی که هیچوقت هیچ برف و بهمنی توی جستجوهایم در نمیآمد و بخشی هم از روی خوششانسی، بالاخره اسمت را به یاد آوردم: «مینو، Mino». باید بگویم خیلی اسم زیبایی است. باز هم شاید خودت بیخبر باشی اما نیمی از زندگی تو در موسیقی روی فیلم روایت میشود. آهنگ غمانگیزی است اما بسیار زیاد حس ماجراجویی و داستانی دارد، خیلی آدم را به فکر میاندازد، نمیدانم میفهمی چه میگویم یا نه.
اعترافم حقیقت دارد، من غیر از آنکه تو و پدر و مادرت زیر بهمن مانده بودید و بعد گرفتار جنگ جهانی اول شدی، هیچچیز دیگری را بخاطر نمیآوردم. اما خوشبختانه سرنخهایی از داستانت هست. پیدا کردنشان در این روزها کار سادهای است. دیگر مثل صدسال پیش نیست که اسمها و آدرسها گم شوند. ما دائم به تاریخ گذشته و آیندهمان پیوند میخوریم. مثل همین روزها که دست کمی از روزهای جنگ ندارد. باز هم من نمیدانستم تو ایتالیایی هستی، این روزها اخبار خوبی از هیچکجای دنیا به گوش نمیرسد. همهجا پر شده از ویروس کرونا. حال ایتالیا هم خراب است، حال پزشکان همهجای دنیا خراب است، بیمارستانها پر شده و امکانات کم است. میدانم برای بچهی شیردلی مثل تو که حتی جنگ هم نتوانسته مانع پیداکردن خانوادهاش شود، شنیدن این حرفها حس و حال دیگری دارد. چند وقت است دارم فکر میکنم اگر حالا و در این زمانه بودی برای ایتالیا چکار میکردی، و هنوز به جوابی نرسیدهام. سرگذشتت را دقیقتر خواندهام و بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتهام. مثلا اینکه ببینی مادرت دچار افسردگی و جنون شده، یا با پدرت و خانوادهی دوست خانوادگیتان در اتریش در صحت و امنیت باشی و برگردی به مرز درگیری تا جبههی ایتالیا را از نقشهی عملیات اتریشیها با خبر کنی، نشانهی وطندوستی است نه؟ اما تو در همان نقش جاسوسی هم دوستان اتریشی داشتی، و دوستیت آنقدر خالصانه بود که وقتی دستتان باز شد اسم هرکس دیگری لو رفت بهجز تو. نمیدانم آن خلوص کودکانه و جوان چطور تاثیری داشته بر فرماندهی ارتش آلپینو و اوباش و ژنرال اتریشی که همه و همه فقط به تو برای رسیدن به هدفت کمک کردند. شاید حلقهی بعدی این پیوند این بود که تو هم به کمکشان بیایی. شاید مهمترین مسئله در این میان کمک کردن آدمها به هم بود.
میدانی، یک زیبایی سرگذشت تو آن است که همهی شخصیتها به نوعی قصدشان کمک بود. اگر روزی من بخواهم سرنوشت یا داستانی از زشتترین وقایع مثل جنگ، کشتهشدن آدمها، جنون، خیانت، و وطنفروشی بنویسم، حتما یادم میماند که چطور اثر یک سر ارزن محبت و خوبی ممکن است تا مدتها باقی بماند و منتشر شود. باید یادم هم بماند که موفقیت به معنای نبودن تیرگیها و بداقبالیها نیست. به معنای زیر بهمن نماندن و در روزگار جنگ نزیستن و از دست دادن دوستان و آشنایان نیست. واقعیت تلخی است، نمیدانم خودت با آن کنار آمدهای یا نه. مادرت از جنون گمشدن تو رهایی یافت یا نه؟ تو با وجود همهی کارهایی که برای ایتالیا کردهای خوب هستی یا نه؟ فکر میکنم آن رقص زیبایی که با مادرت پس از تمام شدن جنگ با آن والتس اتریشی کردید خودش گویای جوابم باشد. باید بگویم این دیگر بهطرز غافلگیرکنندهای شیرین بود که آدم هیچ مرزی بین دوستداشتنهایش قائل نباشد و در درونش تمام جنگها خیلی قبلتر از جنگهای واقعی تمام شده باشد. بعنوان یک وطندوست خوشقلب و یک آدم آزاد از بند وطن، یکجور دیگری در خاطرم میمانی حالا، مینو.
+ مینو شخصیت اصلی مینیسریال ایتالیایی-آلمانی به نام Mino, Il piccolo alpino که در اواخر دههی شصت در برنامههای کودک و نوجوان از تلویزیون پخش میشد.
+ چالش نامه به یک شخصیت داستانی/کارتونی در وبلاگ آقاگل.
با خوندن این نامه چقدر دلم خواست این مینی سریال رو ببینم...