هیچ ننوشتم، و این نشانهی چیزی نیست جز خستگی. خستگی برآمده از تنبلی، و تنبلی حاصل از انکار مفید و آزاد و مسئول و مهم بودن. فرار از حاضر بودن و کودکانه طلب «غایب شدن» را داشتن. در یک کلام فراموشی خوبیها و جان دادن به بدیها، آنهم با تصور آنکه قطار کردن سلسلهی فکرها و نظمبخشیدنش کار سختی است که در مجال اینچنین اوضاع نخواهد گنجید. غافل از اینکه از هرکجا که شروع کنم، حرفهای واژهشده میکشاندم به همانجایی که میباید.
و حالا اینبار به کجا؟ به انکار خوبیها و جان دادن به بدیها! به واقعیتی که میپذیریم و به تنمان میکنیم.
صحبت از جوانی سخت عزیزجون شد، دختری که بیپدر و مادر و با صلاحدید خواهر بزرگتر، که بیاندازه سادهدل بود و نمیدانم خوشبختی را در چه میدید، خواهر شانزدهسالهاش را داد تا بیخبر از همهجا وارد خانهی یک مرد «خوب و آبرومند» زندار شود تا برایش فرزند بیاورد. در فعالیت و محبت و همسرداری و فداکاری و اطاعت عزیزجون از آقاجون هیچوقت شکی نمیتوان داشت. این امر به معروف عزیز جون و بالاگرفتن مقام مردان و پسرها (که مردان بالقوهی آیندهاند) بین ما نوهها و بچهها اسباب شوخی و خندهی بسیار بوده. هرقدر که عزیزجون اصرار کند این پنج انگشت هرکدام ببرد خون میاید ما نمیتوانیم این ارج و منزلتی که عزیز خانم برای مردها قائل است را نادیده بگیریم. خیلی زیاد، انگار اصلا ملکهی ذهن عزیزجون شدهباشد! ولی همین خود حراف من، تا همین پریروز از عزیز نشنیده بودم که اعتراضی کند به زن مرد زندار شدن در شانزدهسالگی، هرچقدر هم که مرد مرد خوبی باشد و زندگی که حالا دیگر خیلی پیچ و خمهایش را باید نشان داده باشد به تعبیری پربار. ولی نه، آن ته ته دل عزیز جون، پشت تمام آن بامداد خمار خواندنها و سریالهای عاشقانه مثلثی و ضربدری دیدنها و محو قصههای خانمکوچک پس از باران شدنها، یک سؤال بزرگ از نوجوانی بیپاسخ مانده. یک سؤال شخصی که انگار هیچوقت فرصتی نبوده که بخواهد دربارهاش فکر کند، همیشه و همیشه عزیزجون کار کرده و ننشسته. من شرمندهی تو هستم عزیز جون. چه خوب شد حرف به اینجا رسید و نگذاشتی فکر کنم این خدمتگزاری بیمنت و فرمانبری بیچرا، تمام شماست. خوشحالم که به این واقعیت با هم جان بخشیدیم که کار درستی نبود. سخت بوده، هم برای شما و هم برای زن اول. این عشق آن عشق توی قصهها نشده ولی بهجایش تو روی دنیا را کم کردی. روی من را هم کم کردی چون دیگر فکر نمیکنم واقعیت ما چون از نسلهای متفاوتیم از هم دور و متفاوت است.
هربار که از خانه بیرون میروم و میبینم خیلیها عادی خرید میکنند یا فروشگاه از مردم شلوغ است و هیچکس فاصلهی دومتر را رعایت نمیکند، یا فامیل مسافرت میروند یا جشن نامزدی میگیرند، بیاختیار به خودم میایم و میپرسم نکند تنها آدمی که در قرنطینه و خانه مانده خودم باشم؟ نکند فراموش کنم زندگی عادی را، نکند این پیلهای است که خودم تنیدهام؟ نکند شورش را درآوردهام و دارم زمان و فرصت را از دست میدهم؟ این سؤالها باعث میشود بفهمم که واقعیت در خلاء و تنهایی رنگ میبازد، که من نشانهای میخواهم که بگوید تنهاترین نیستم، تاییدم کند. مثل آینه برایم دست تکان دهد و بگوید او هم همینجاست که من هستم. آنوقت واقعیت جاری من جان میگیرد و واقعا واقعی میشود.
فلسفه خواندن هم حوصلهام را سر برده. اغلب به جای حرفهای فلاسفه، سؤالهای خودم را به آنها ربط میدهم و با هم گپ میزنیم. من برایشان از لزوم معتبر شناخته شدن انواع و اقسام انسانها و گیاهان و دیدهها و نادیدهها میگویم. دنبال این هستم که کدامشان با من همنظر است. میدانم از عامی هم عامیترم و حاضر نیستم کلاسهشده و منطقی و مرتب استدلال کنم. علمی نیستم. کلینگر و شهودیام، و خواندن اسپینوزا و لاک ذهنم را دوباره معطوف به سؤالهای خودم کرد. از این قبیل که چطور میشود در دنیایمان جایی محفوظ باشد برای نظر مخالف و آدمهایی که برایشان یا قلبا یا در عمل ارزش و احترامی قائل نمیشویم. آشفته شدم از اینکه وقتی یک آدم انتخابی صادقانه و خالصانه دارد و در لباس گفتگو بخواهیم ثابت کنیم که حرف غلطی میزند یا در اشتباهی عمیق است، این اثبات با او چه میکند؟ اگر این نظر مخالف که ما برنمیتابیم پارهای از هویت او باشد که دیگر هیچ. انگار گفته باشیم تو وجود نداری، واقعی نیستی، در حالیکه صدایش را میشنویم و دستهایش را میگیریم و گرمایش را وقتی که میگذریم از کنار او حس میکنیم. در حالیکه به هزار نشانه او وجود دارد و هیچ انسانی نمیتواند همین الان که ما به هم میرسیم یک انسان ایدهآل و مطلوب در دستگاه مختصات ما باشد. پس چرا واقعیت وجود همدیگر را قبول نکنیم؟ کافی است یکبار یکی از ما به دیگری رنگ واقعیت بدهد. آنوقت همیشه دختر شانزدهسالهای هست که واقعیتش، شده در هشتاد سالگی، همانی باشد که حالا ما میبینیم.
پ.ن. در کمال ناباوری وقتی یکهفته دسترسی به اینجا قطع شد بیشتر از آنکه نگران مطالب و نوشتن باشم، احساس دلتنگی داشت مرا میکشت. وقت زیادی تلف کردم، راههایی که چندان سر در نمیآوردم را پیدا میکردم، همه آدرسهایی که یادم بود را به فیدخوانها اضافه میکردم و چندبار خواستم در وبلاگ قبلیام ادامه بدهم. مثل کسی که مرده باشد فکر کامنتهایی که جواب ندادهام و بکآپهایی که نگرفتهام میافتادم. وقتی که وصل شد میتوانستم گریه کنم، اما نکردم. حالا بعد از سه روز دیگر برایم اهمیت ندارد. اینکه چه اتفاقی افتاده یا میافتد پیش خیلی اتفاقهای دیگر بسیار بسیار کوچک و بیاهمیت است. فکر کنم بالاخره آدم کمی که در استفاده از ابزارها مهارت داشته باشد کافی است روی چند سرویس فعالیت کند تا هرکدام هروقت بهدلیلی خواستند واقعیت وجود او را کتمان کنند، از طریق آنیکی بگوید هستم هستم، با تمام زشتیها و کمبودنهایم هستم.
:)