نویسنده‌ها نویسنده به دنیا می‌آیند یا تبدیل به نویسنده می‌شوند؟ به طور خلاصه باید بگویم که توفیق ادبی به دو عامل وابسته است: داشتن توانایی ذاتی برای شروع و احساس نیاز به گسترش این توانایی ذاتی از طریق تلاش بی‌وقفه در گسترده‌ترین ابعاد ممکن (1، ص75). بیایید برگردیم به خود شما...فرض کنیم که شما در بررسی برنامه‌ی روزانه‌تان کشف می‌کنید که فقط روزی نیم‌ساعت زمان برای نوشتن دارید و فرض کنیم که شما یکی از آن آدمهایی هستید که باید شرایط بسیار مناسبی برایشان فراهم شود تا بتوانند فقط و فقط یک جمله بنویسند...احتمالا به خود می‌گویید از این زمان نیم‌ساعته می‌شود برای کارهای به‌دردبخوری مثل شستن اتوموبیل و تمیز کردن کف آشپزخانه، یا تفریح‌هایی مثل قهوه نوشیدن با همکاران و گپ زدن با همسایه‌ها استفاده کرد. صبر کنید دوست من. این شیوه‌ی فکر کردن چیزی جز خودکشی ادبی نیست. می‌توانید از آن زمان نیم‌ساعته برای کاری خلاقه استفاده کنید (1، ص146). امید مهم است، چون می‌تواند تحمل لحظه‌ی حال را آسانتر کند. اگر ایمان داشته باشیم که فردا بهتر خواهد بود، می‌توانیم سختی امروز را تحمل کنیم. اما این حداکثر چیزی است که امید برایمان انجام می‌دهد. خوب که درباره‌ی منشاء امید فکر میکنم، به نتیجه‌ی فجیعی می‌رسم. وقتی به آینده امید می‌بندیم، انرژی و تمرکزمان را روی زمان حال نمی‌گذاریم. (2، ص49).

فرض کنیم که شما ایده‌ای به ذهنتان می‌رسد، یا آنطور که اگر «پوه» اینجا بود می‌گفت، ایده به شما می‌رسد. این ایده از کجا آمده است؟ خود آن چیز دیگر از چه چیز‌های دیگری آمده است؟ اگر قادر باشید که سرنخ تمام آنها را به منشاء اصلی آن ردیابی کنید، کشف خواهید کرد که آنها از «هیچ‌چیز» آمده‌اند. و خیلی احتمال دارد که هرچه ایده ناب‌تر باشد، راست و مستقیم‌تر از آنجا رسیده باشد: «پرتوی درخشانی از نبوغ! چیزی که تا بحال به گوش کسی نخورده! روشی نو و انقلابی!». در عمل هر کسی چنین ایده‌ای را زمانی داشته، بیشتر شاید بعد از یک خواب کامل که همه‌چیز کاملا واضح و روشن و پر از «هیچی» بوده و ناگهان یک «ایده» آنجا پیدا شده‌است. اما نیازی نیست که ما به خواب برویم تا چنین اتفاقی بیفتد. می‌توانیم به‌جای آن بیدار باشیم، کاملا بیدار. این فرآیند بسیار طبیعی است. آغاز آن زمانی است که کودک هستیم، درمانده و محتاج به کمک اما آگاه از همه‌چیز، و از هرچه اطرافمان است لذت میبریم. (3، فصل هیچ‌چیز).

تا زمانی که سیزده سالم شد و آرکانزاس را برای همیشه ترک کردم، «مغازه» محل مورد علاقه‌ام برای وقت گذراندن بود. تنها و خالی در صبحگاهان، آنجا مثل هدیه‌ای بازنشده از یک غریبه می‌نمود. باز کردن در جلو شبیه باز کردن روبان از آن هدیه‌ی غیرمنتظره بود. نور نرم‌نرم وارد می‌شد (به سمت شمال)، و روی قفسه‌های کاموا، تنباکو، ماهی سالمون، و ماهی مکرل می‌نشست... هرگاه بعدازظهر وارد مغازه می‌شدم حس می‌کردم که خسته است. من به تنهایی نبض کند کارش که به نیمه رسیده بود را می‌شنیدم. اما درست قبل از زمان خواب، پس از آنکه بی‌شمار آدم آنجا رفته و برگشته بودند، یا سر صورتحسابشان دعوا کرده بودند و یا با همسایه‌ها شوخی و مزه‌پرانی کرده بودند، یا حتی فقط آمده بودند تا به خواهر هندرسون یک «هی، چطوری؟» تحویل بدهند، روح جادویی صبحگاهی به مغازه باز می‌گشت. (4، فصل 3). سی و پنچ سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این «قصه‌ی عاشقانه» من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر میکنم و خود را با کلمات چنان عجین کرده‌ام که دیگر به هیئت دانشنامه‌هایی درآمده‌ام که طی این سالها سه‌ تنی از آنها را خمیر کرده‌ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمی‌دانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتابهایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانسته‌ام هماهنگی‌ام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج ساله‌ی گذشته حفظ کنم (5، ص1). بارها با ناکامی مواجه شده‌ام، اما هرگز ناامید نشده‌ام. من این نوع زندگی در خفا برایم مثل یک ماجرای خطرناک است که رمانتیک و جالب نیز می‌باشد. هر کسری و کمبودی هم خودش منبع سرگرمی است و در دفترچه‌ی خاطراتم ثبت میکنم.. آنچه دارم از سر می‌گذرانم شروع خوبی برای یک زندگی جالب است و تنها به این دلیل است که در خطرناکترین لحظات هم قادرم درباره‌ی وجوه خنده‌دار این زندگی بخندم (6، ص260). آیا کسی جز یک نویسنده می‌تواند این کار را بکند؟ میان دوستانتان دنبالش نگردید. هرکسی تا یک زمانی تحمل شما را دارد و بعد به حال خود رهاتان می‌کند. نویسنده تنها کسی است که با شما ارتباط برقرار می‌کند و در آن تنهایی وحشتناک با شما شریک می‌شود. فکر نمی‌کنم لازم باشد درباره‌ی گنجی که از این همه رنج بیرون می‌آید، زیاد صحبت کنم. اگر شما نویسنده هستید، باید بگویم گرفتار شده‌اید و به دام افتاده‌اید. اگر مثل من نوشتن را دوست دارید، دیگر هیچ‌چیز دیگری نمی‌تواند ارضاتان کند. پیشنهاد می‌کنم که روزانه زمان مشخصی را برای نوشتن در نظر بگیرید و اجازه ندهید که هیچ‌چیزی جلو کارتان را بگیرد. خودم هم همین کار را می‌کنم، و به‌رغم همه‌ی سختی‌هایش بسیار به آن دل بسته‌ام. (1، ص103). 

 

 

منابع :)

(1) حرفه: داستان نویس، مترجمان کاوه فولادی‌نسب، مریم کهن‌سال‌نودهی، جلد اول (مجموعه‌ی مقالات درباره نگارش داستان کوتاه).

(2) تیچ نات هان (صلح دالای‌لاما)، ترجمه‌ی انگلیسی آرنولد کوتلر، ترجمه‌ به فارسی (؟).

(3) تائوی پوه، نویسنده بنجامین هوف، ترجمه به فارسی (؟)، فصل هیچ‌کجا و هیچ‌چیز.

(4) من می‌دانم چرا پرنده‌ی قفسی می‌خواند، اتوبیوگرافی مایا آنجلو، (به فارسی ترجمه شده اما من از کتاب انگلیسی استفاده کردم).

(5) تنهایی پرهیاهو، بهومیل هرابال، ترجمه‌ی پرویز دوائی.

(6) خاطرات آن فرانک، آن فرانک.

 

 

به دعوت گلاویژ، شرمنده از تاخیر، برای چالش بلاگردون.

اگر وقت داشته باشند و تا الان دعوت نشده ‌باشند دعوت میکنم از هایتن، خورشید، ف. بنفشه، خانم دایناسور، زهرا طلایی، بندباز، لادن، و پریسا