هویت آشنایش را از دست داده بود، برنامه‌ی صبح‌ها، ظهر‌ها، غروب‌ها و شب‌ها همه درهم و قاطی. کسی نبود کاری به کارش داشته باشد، اخمی کند، سؤالی بپرسد، صبح بخیری بدهد یا بگوید خانم، آقا، خرت به چند؟ و او که همیشه‌ی خدا یا یک کوزه‌ی پر ناله می‌نمود یا گلویی غمبادگرفته، همین کسی که دوست داشت کسی کاری به کارش نداشته باشد و دیگران برای یک دم تنهایش بگذارند، حالا می‌خواست که بازخواست شود، همکاری کند، در واقع هر کاری کند و هر فرمی بگیرد، ولی روزهایش، لطفا، خواهشا، استدعا دارم، برای خودش نگذرد. می‌دانید ایشان مدت زیادی است ارتباطشان قطع شده، آنقدر که دیگر دارد خطرناک می‌شود. همین بی‌هویتی را می‌گویم، آدمی که پوکیده و روی زمین ‌ولو است نیاز به جامعه‌ای دارد که دورش را بگیرند و بگویند «تو از ما هستی». حتی شده موقتا جوجه‌اردک زشت باشد. آخر از کوزه‌ای که شکسته چه انتظاری می‌توان داشت؟ همان صدای ناله‌اش هم دیگر در نمی‌آید چه رسد به آواز شادمانیش.

البته در این هویت از دست‌رفته خیریت‌هایی هم نهفته بود. مشکل خود کار هم نیست، بلکه گسترده‌شدنش در تمام ذهن است که هم چشم و هم دل را کور می‌کند. مسخره‌تر اینکه بیکاری هم همین اثر را دارد و همانطور که گفتم مشکل به‌هیچ‌وجه خود کار نیست. به‌هرحال‌ در تغییر و تحول‌ از یک وضعیت به وضعیتی دیگر، و قبل از أنکه ذهن دچار خمودگی و رکود شرایط جاری شود و به تسخیر انواع و اقسام هویت‌های راست و دروغ درآید، ایشان توانست حساب و کتاب‌هایی معقول انجام‌دهد که بسیار مایه‌ی دلگرمی شد. مثلا توانست بیشتر حال والدینش را، تنهایی و بی‌حوصلگی و گذرِ کُند و خمیازه‌خیز دقایق و تکرار صبح-شب-شب-صبح را درک کند. توانست بیشتر به فیلم‌ها، بازی‌ها، آشپزی‌ها، و کتاب‌ها بپردازد. حتی توانست بیشتر به چهره‌ی خودش در آینه نگاه کند، با اینکه غمناک بود، چون موهای سفید سرش هیچ منطقه‌ای را ایمن نگذاشته بود و چون هر ماه وزنش تفاوت محسوسی در جهت کاهش نشان می‌داد. توانست خوب خوب در همین خرده‌هویت‌ها غرق شود تا جایی که دیگر تبدیل شد به یک انتظارکِشنده‌ی صرف.

و ایشان حالا قدر اینکه کاری کند که به جامعه‌ای وصل باشد را می‌داند. قدر اینکه چیزی را خوبِ خوب بلد باشد تا بیرون هم خواهان داشته باشد، نه فقط برای خودش، را می‌داند. قدر پرداختن به چیزهای متنوع و تمرین روی تمرکز داشتن را هم می‌داند.

ایشان تنها این را نمی‌داند که با این‌همه قدرشناسی چرا احساس حقارت می‌کند و چرا منتظر است نجات‌دهنده‌ای پیدا شود تا به عنوان یک سرخ‌پوست لایق بالاخره یک اسم سرخ‌پوستی درخور  به او عطا کند. به نظر ایشان‌ بدیهی است که آخر آخرش این حقارت است که انسان را پیش از وقتش خواهد کشت و برای همین درک می‌کند که چرا بی‌هویتی، آن هم وقتی جادوی «برای خودم انجام میدهم» ریخته باشد، چه کار سختی است. من به ایشان می‌گویم وقتی چیزی نیست، یعنی نیست. یک‌ذره‌اش خیلی است و نداشتنش مصیبتی. حالا وقت طلب کردن تمام و کمال نیست، آدم باید دمی با راست سر کند و دمی با دروغ و گاهی بپذیرد که خودش برای خودش کافی است اگر هدفش جایی دورتر باشد و نگاهی به دیگران داشته باشد. حتی فکر می‌کنم همین نگاه به هزار رنگ جهان ایشان را بی‌تاب و ناآرام کرده باشد. می‌خواهد بی‌هویت باشد اما جانش بی‌قرار نباشد. می‌خواهم سفت در آغوشش بگیرم و بگویم‌ آخ اگر بدانی که خودم به تنهایی همراهت هستم.