دارم دوباره کتاب «موهبت کامل نبودن» از برنی براون را میخوانم. بار قبل پریسا همراهم بود (و چقدر سپاسگزارش هستم)، دورهی دکترا بود، و من با ولع زیاد جملاتش را قورت میدادم. برایم تازگی داشت همهچیز ولی مطمئنم حواسم به تمرینکردن و آگاهانه زندگیکردنِ روزانه جمع نشد. از آن زمان حداقل ششسالی باید گذشته باشد. این بار کتاب را با دغدغههای جدید و همراه گروه کتابخوانیمان میخوانم. حرف جدید کمتر است و فکر و صرف انرژی و ترس بیشتر.
آنجا که میگوید باید مالک داستان شرم خودمان باشیم، که اگر از آن با آدم قابلاعتمادی که شایستگی شنیدن داستانمان را کسب کرده صحبت نکنیم، شرم بزرگ و بزرگتر میشود و دیگر کنترلش سخت، من یاد بهترین دوستان بیزبانم افتادم. یاد نوجوانی تا بیست سالگیها، آنوقت که با دفترهایم حرف میزدم، بخش رفلکشن ورکبوک زبان را با my dear workbook آغاز میکردم و از خودم برای این رفیق ساده و صبور مینوشتم. به جرئت میشود گفت هر کاغذی میتوانست دوست و مونس من بشود، دفترهایی انباشته از حرفها، و آلوده به ترسی که مبادا انسان دیگری پیدایشان کند.
بعد یاد تو افتادم، وبلاگجان، که نه تاریخ تولدت اهمیتی داشته، نه ظاهرت. نه شکی در وجودت بوده و نه حرفی از «چگونه باید بودنت» خواهد شد. تو که معلوم نبود با این مخاطبگریزی من چرا اصلا نوشته میشوی؟ حالا که دوباره یاد حرفزدنم با کاغذها و کتابها افتادهام، باید به تو بگویم که حالا این دوست امین و همدل و قوی تو هستی. من داستانهای ناب خودم را برای تو گفتهام، نه حتی خودم، نه هیچکس دیگر.
و گاه دوستی از میان انسانها پیدا شده تا من این لحظههای شرم و شکست را با او در میان بگذارم. آنوقتها دیگر حرف ما به پایان رسیده تا تجربهای جدیدتر، بدیعتر، و ترسناکتر. آنوقت برایت نوشتهام و گوش دادهای و گذاشتهای تا بفهمم این چیست در درونم. چه خوبی، چه خوب.
اضطراب هواپیماها، خستگی پرستارها، جنگها، داغهای نِشسته بر جان مردم، و ابرهای خاکستری دروغ که دنیا را گرفتهاند اما، میمانند برای خودم. کجاست آفتاب؟
نوشتن نجات بخش بود همیشه و هر زمانی.