کجایی فهیمه؟ 

یادم میاید با هم توی یک میز بودیم. تو و راحله و من. تو و راحله دوست صمیمی بودید. ردیف نیمکت‌های سمت چپ،‌ کنار پنجره،‌ کلاس نمی‌دانم چندم راهنمایی. هیچ‌چیز دیگری یادم نیست جز اسم و فامیلتان،‌ صدایتان،‌ کمی لکنت در صحبت‌هایت،‌ بالاخره این گفتگویت با راحله «انقده دلم برای مامانم میسوزه» و تصویر محوی که راحله از بیماری پدرت برایم گفته‌بود. فهیمه!‌ به فکر من،‌ تو شبیه یک گوله‌برفی سفید بودی. یادم هست که یک‌بار جای نیش پشه‌ی بزرگی روی دستت بود. برای راحله گفتی خواهرت نیش‌ها را میشکافد تا زهرش بیرون بیاید و خوب شود. من حرفت را باور کردم،‌ باور کن راست می‌گویم. اما من هیچ‌وقت مثل تو یا راحله زندگی را با سوزن و شکافتن و زهر و درد و رنج خانواده تجربه نکرده بودم. حداقل تا آن سال‌ها و تا همان تعداد سال بعد از آن روز هم. شاید تا همین روزها اصلا که یادت سراغم میاید و با صدای بم و مخملی به راحله می‌گویی که چقدر دلت برای مادرت می‌سوزد. 

کجایی فهیمه؟‌ اسمت را هزار بار گشته‌ام. تو روی اینترنت پیدا نمی‌شوی. بیا برایم بگو چه کردی آن روزها؟‌