زمستان، طبیعت سپیدپوش عریان، با من سخن بگو.

سکوت نکن، بی‌صدا برف نریز. دل تو آیینه‌ای یخ‌زده است که من از روی ناچاری و آگاهانه، زیر پا می‌گذارمش. زمستان! این گناه را با احتیاط و قدم‌های کوچک مرتکب میشوم. درحالیکه سرم‌ پایین است و با ترس و دقت جلوی راهم را نگاه می‌کنم. همان‌وقت است که آیینه می‌شوی و بدی‌هایم را می‌نمایانی. من گناه می‌کنم، تو حقیقت را نشانم می‌دهی، و اگر بده‌بستان ما خوب پیش برود، من لیز نخواهم خورد.

راستی، چیزی فهمیده‌ام! آفتاب صدای پرنده‌ها را هدیه می‌آورد و برف‌هایت را از صورت زمین پاک می‌کند. اما زمستان! می‌دانستی که آفتاب دلت را هم با خودش آب می‌کند؟ انگار که عاشقت می‌کند و گاهی که بسیار دل‌نازکی،  کمتر نشانه‌ای از زمستانگی تو می‌شود دید. 

زمستان! سکوت نکن، بی‌صدا برف نریز. آفتاب خواهد رسید.