ما از ترس‌هایمان گذر می‌کردیم، اما نمی‌دانستیم. ما در ترس‌هایمان غرق می‌شدیم، اما باز هر مرتبه نیمه‌جان به ساحل افتاده و به‌هوش می‌آمدیم. ما زیر سایه‌ی ترس‌هایمان زندگی می‌گذراندیم، اما آه! ما کِی خبر داشتیم که چشم‌هایمان بسته است؟ ما در تاریکی ترس‌هایمان راست است که آدم‌های دیگری بودیم. 

ما ترس‌هایمان را صاف و تانخورده در جایی امن نگاه داشتیم. هرجا که پیش آمد برویم مثل جواهری قیمتی همراه خودمان ترس‌هایمان را هم بردیم. 

ما حتی آن روز که ترس لباس‌هایش را کند و باطن کریهش را نشانمان داد، آغوش باز کردیم و گفتیم «تو از من جدا نیستی»! حتی آن‌وقتی که فهمیدیم یا ترس را باید نگه داشت یا نفس راحت و جست و خیز شادانه، باز هم طوری که ترس‌هایمان نفهمند شادی را روانه کردیم چترش را جای دیگری باز کند. حتی حتی حالا هم که ترس‌هایمان بی‌خجالت و تعارف پایشان را جلوی همه دراز می‌کنند و به چشم ما زل می‌زنند، ما باز دود ترس را فرو می‌بلعیم و به این نشئگی ادامه می‌دهیم. 

ما حالا که چند دور خوب خوب بازی‌های ترس را دیده‌ایم و بینی‌مان به خاک‌مالیده شده، تازه می‌دانیم چرا و چه‌چیزی بد است! تازه فهمیده‌ایم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم و مثل آن روباه کلکی که خودش را به خواب زده تا کشته نشود اما به‌جایش زنده‌زنده دندان و دم و پوستش را کندند (آه اگر داستان‌های کودکی آدم را تغییر می‌داد) بالاخره وقتش رسیده با هرچه در توان داریم بدویم. 

ما اما کمتر پشیمان می‌شویم، چون بدون آنچه گذشت آن آدم دوره‌ی ترس‌هایمان بزرگ‌ نمی‌شد و عبور نمی‌کرد. حالا تمام اجزایش در این موجود غریب و مهیبی که دورمان می‌‌چرخد و می‌ترساندمان هضم شده. می‌پرسید ما وارث چه هستیم؟ یک‌ فکر و یک سؤال: «رهایی چگونه؟»